دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

چنل من تو تلگرام:


@ladyrahaslife 

کانال رو عمومی کردم فعلا

48

انگار روزهای آخر عمرم یا دنیا رسیده به آخر همش حسرت کارهایی رو میخورم که انجام ندادم... تو یونی همش تو خودم بودم در حالی که میتونستم کلی خوش بگذرونم هرچند روزهای خیلی خوبی هم بود که پر انرژی بودم... موقع نامزدی سر کار نرفتم و خونه نشین شدم که چی بشه؟؟؟  دوست داشتم کلاس آشپزی برم و غذاهای خوشمزه تازه یاد بگیرم... ارشد بخونم... کلاس خود آرایی برم... جلسه های گرافیک چقدددر دوست داشتم...کارم....

نمیدونم چرا ولی اصلا اهل انجام دادن بی انگیزه کاری نیستم... مثلا طراحی... کلی استعداد دارم و بهش علاقه دارم ولی خیلی وقت برا خودم انجام ندادم... دوست ندارم این حس من خیلی کارها میتونم بکنم که از زندگیم بیشتر لذت ببرم حیف اینهمه استعداد... حیف... نمیدونم این عادتم چطوری ترک کنم... دوست دارم یکم حوصله به خرج بدم و کلی کار از دستم بر میاد برا دل خودمم شده انجام بدم...

اون روز با میم میحرفیدم گفت اونم موقعی که پسرش کوچولو بود و خونه نشین شده بود حسرت روزهایی رو میخورد که شاغل بود و دیدم طبیعی که دلتنگ روزهای پر انرژی و اکتیو زندگیم بشم... پسرک یک ساله که بشه میرم دنبال یه کار نیم وقت... همه کارهایی که دلم میخواست انجام بدم محدودیت سنی و زمانی نداره میرم دنبالشون و از زندگیم لذت میبرم...

47

این اواخر یکی دو بار رفتیم برا خرید به شهرهای مرزی که جنس ترک داشتن و حسابی خرید درمانی کردیم  ... خرید خیلی دوست دارم و همیشه شب قبل رفتن ذوق زده میشم... پسرک هم همسفر خوبی تو ماشین لباس خیلی ضخیم نمیپوشونم که اذیت بشه به جاش پتو میکشم روش، قبل پیاده شدن از ماشین پوشکش عوض می کنم و غذا میدم بخور که وسط راه نق نزنه ... تو کالسکه خوشبختانه میشینه و بیشتر با اون اینور اونور میریم... همسری هم حسابی باهام همکاری میکنه... خرید کردن با وجود کوچولو یکم سخت  اما تصمیم ندارم روزهای زندیگمون با انتظار برای بزرگ شدن جوجه از دست بدم... همسری وقتی مجرد بود فکر می کرد ازدواج یعنی پایان تفریح و گردش اما بعدش دید من چقددددر پایه ام و اتفاقا دو نفره خیلیم میچسبه قبل به دنیا اومدن نی نی تصمیم گرفتیم بچه باعث خونه نشین شدنمون نشه درست اوایل تا چند ماه که خیلی کوچولو بود به خاطر گرما و مریض شدنش جایی نرفتیم ولی خب از طرفی هیچ امکان رفتنش هم نداشتیم اما الان که بزرگ تر شده هیچ فرصت سفری رو از دست نمیدیم 

تمرینات شکرگزاری با کانال گیس گلابتون انجام میدم و لذت میبرم... هر شب قبل خواب به همسری میگم تلویزیون تماشا کنه یا گیم بازی کنه نخوابه تا من تمرینامو انجام بدم و زود برگردم تو بغلش بخوابم... خیلی وقت بود رو تخت جوجه رو وسطمون میخوابوندیم تا جاش رو تختمون که ارتفاع زیادی داره امن باشه اما من دوست نداشتم همسری کنارم نباشه و همش شکایت میکردم الان چند روزی رو زمین میخوابیم که اگه شیر کوچولو زودتر از من بیدار شد و غلط زد خدایی نکرده نیفته زمین و این خوبه من وسط میخوابم و شب قبل خواب و صبح قبل بیدار شدن خوابالو میرم بغل همسری و روزمون با عشق شروع میشه...

چند شب پیش نصف شب شیر کوچولو چند بار پشت سر هم بیدار شد برا شیر خوردن و لحاف از روم کشیده شد وقتی نزدیکش شدم که شیر بدم همسری هم هر بار بیدار شد روم لحاف کشید دلم براش سوخت که حتی تو خواب هم نگران من با اینکه میدونه اگه خوابش بپره دیگه نمیتونه بخوابه... 

هفته قبل در مورد جوون موندن و این چیزها با همسری میحرفیدیم بهش گفتم دلم نمیخواد جوونیم مفت از دست بدم و روزهام همش مثل هم باشه و یه تصمیماتی گرفتم در مورد کار و ورزش همسری هم کلی تشویق کرد و گفت کلاس یوگا ثبت نام کنم دیروز اولین جلسه بود فندق گذاشتم پیش مامان و وقتی از در رفتم بیرون حس جوونی و پر انرژی بودن بهم دست داد قبلا هم یوگا کار کرده بودم و دلم میخواد اینبار قطعش نکنم خدا می دونه چقدر من به این ورزش علاقه دارم به نظرم خیلی کامل حرکاتش هم باعث اصلاح فرم بدن میشه هم به مرور زمان روی روح و روان آدم تاثیر میذاره و آرامش بخش واقعا ... مربیمون هم جوون و خوب بود به نظرم ... هفته ای دو روز میرم ... اما جلسه اول یکم برام سخت بود بدنم خیلی خشک شده و عضلاتم در حال کشیده شدن بود همش و حرکات برام یکم دردناک بود با اینکه سعی میکردم خیلی به خودم فشار نیارم ... موقع برگشتن از اون مسیری که اون موقع ها همش ازش در حال عبور بودم خیلی حس خوبی بهم داد و کلی خدارو شکر کردم به خاطر روزهای خوبی که دارم ...

46

به خاطر یه بگومگوی کوچولو حس میکنم همه چی بهم ریخته... دلم تنگ میشه برا اوایل زندگیمون این روزها چیزهای منفی بیشتر به چشمم میاد... شب قبل خواب بغلش کردم... بهم نمیچسبه زیاد... میگم بغل بهت میچسبه؟  میگه اره... از ده تا چند تا؟ میگه بیست تا... به تو چی؟ میگم به من نهُ تا... چرا؟؟؟ چون حس میکنم یه جوری شدی... میگه نه من عادیم... میگم چیزهای کوچولو زیادی تو زندگیمون هست که تو دوست نداری؟ میگه تا حدی... خیلی زیاد نیست تو زندگی همه هست... 

با خودم فکر می کنم همین چیزهای کوچولو که همش به خاطرش دارم حرص میخورم یادم میفته باید رو خودم کار کنم زوم میکنم رو خوبی هاش که مهربون، همه جور راه میاد، برا زندگیمون همه کاری میکنه، خیلی کم نه میگه بهم و..... حالم خوب میشه با آرامش میخوابم... 

45 سفرنامه

خیلی دلمون میخواست چند روز تعطیلی بریم سفر اما معلوم نبود بشه بریم یا نه... آخر سر من گفتم بریم آستارا سرعین کافی نمیخواد طولانی بشه... از طرفی همسری به زمینمون تو نور میخواست سر بزنه، قرار شد نریم سرعین و مستقیم بریم آستارا... وسایل جمع کردیم و راه افتادیم... نگران بودم کوچولومون اذیت بشه یا سرما بخور و خوش نگذره... یکم اولش نق زد و گریه کرد دیگه گفتم تو راه بیچاره مون میکنه اما خوشبختانه اینطور نشد بالش گذاشته بودم رو پاهام که راحت بخوابه... کلی تو راه حرف زدیم حس خیلی خوبی داشتیم جفتمون عاشق سفریم ... عصر رسیدیم آستارا بارونی و سرد بود عصرونه خوردیم و رفتیم بازارچه... وقتی میریم سفر همه چی انگار جا می مونه تو شهرمون حس سبکی بهمون دست میده من و همسری خیلی خیلی تو سفر تفاهم داریم و برا همین بهمون خوش میگذره همیشه در مورد جایی که میخواییم بریم غذا خوردن تفریح و ... با هم موافقیم و این کلی آرامش میده بهمون ... 

بعد بازارچه یکمی شهر رو گشتیم هله هوله گرفتیم و برگشتیم استراحت کنیم ... شیر کوچولو خسته بود و زود خوابید همسری هم کلی رانندگی کرده بود و خسته بود چرت زد و بعد اینکه از خواب بیدار شد کلی صحبت کردیم ...

صبح بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم مستقیم بریم نور اول میخواستم نذارم سفر طولانی بشه ولی بعدش گفتم بهتر بیخودی مخلافت نکنم ... جاده سرسبز و عالی بود مسیرهای طولانی تو شمال آدم خسته نمیکنه هر چند من کلا جاده رو دوست دارم ... تو مسیر زیاد معطل نشدیم شهرهای مازندران خیلی دوست دارم اونجاها به خاطر تردد زیاد انگار زنده تر و باحال تر منم عاشق جاهای شلوغ و پر ترددم ... وقتی رسیدیم رامسر رفتیم لب دریا ... آخرین باری که اونجا رفته بودیم سه سال پیش بود و قبل ترش ماه عسل بود که دقیقا همونجا بساط کرده بودیم و ناهار خورده بودیم دست تو دست هم قدم زده بودیم سفر اون موقع ها مو به مو یادم می اومد و دلم تنگ میشد برا اون لحظه ها ... ساعت حدود هفت و نیم بود که رسیدیم نور ... زود ویلا گرفتیم که استراحت کنیم همسری میخواست بره شام بگیر من خیلی خسته بودم و نرفتم ... گوشیم هم مونده بود تو ماشین ... همسری تا شام انتخاب کنه سفارش بده و بیاد خیلی طول کشید و من برای اولین بار خیلی نگرانش شدم ... فکرهای بدی به سرم می اومد که اگه اتفاقی می افتاد تو شهر غریب با یه بچه میخواستم چیکار کنم و... دعا میخوندم و میگفتم بیا فقط بیا ... وقتی رسید انگار دنیا رو بهم دادن ...بوسیدمش و گفتم چقدر دلواپسش شدم ... شام خیلی خوشمزه ای خوردیم و دراز کشیدیم کنار هم ... ویلای خیلی نقلی و تر و تمیزی بود که از تمیزیش کیف کردیم ... همسری گفت صبح زود میره به زمین و بنگاه سر بزنه و بعدش برگردیم شهرمون ... گفتم باشه ...صبح که بیدار شدم همسری رفته بود دیدم این دو روز همش تو جاده گذشته و هیچ جایی رو درست حسابی نگشتیم گفتم همسری بیاد بهش میگم بیا یه روز دیگه هم بمونیم و خوش بگذرونیم ...

همسری زنگ زد که دوستم یه ویلای ساحلی میخواد برامون بگیر ، دوست داری یه شب دیگه هم بمونیم گفتم اتفاقا میخواستم بهت بگم بیا یه شب بیشتر بمونیم و بگردیم خندید و گفت باشه شارژ و پر انرژی بودم آرایش کردم وسایل جمع و جور کردم تا همسری بیاد ... دوستش یه ویلای بزرگ و خوب برامون گرفت وسایل اضافی گذاشتیم توش و رفتیم لب دریا بارون می بارید کوچولو رو خوب با لباس گرم و پتو پوشونده بودم چند تا عکس گرفتیم بارون شدیدتر شد و برگشتیم سمت ماشین که بریم زمینمون من ببینم ... راستش زمین نمیخواستم ببینم چون به نظرم دیدن یه زمین خالی جالب نبود اما دیدم اگه این بگم همسری ممکن ناراحت بشه گفتم بهتر بی تفاوت نباشم دو سال پیش با کلی زحمت این زمین خریدیم و در آینده سکوی پرتاب ما از نظر مالی خواهد بود بهتر بهش یه سر بزنیم بعد هرجا دلمون میخواد بریم ... هوا همچنان بارونی بود رسیدیم اونجا چند تا ویلا اونجاها ساخته شده بود ... کلی در موردش صحبت کردیم به همسری گفتم بهتر عجله نکنیم برا فروش و بعد چند سال به قیمت خیلی بهتری بفروشیم همسری هم موافق بود ...

رفتیم سمت جنگل با صفای اون نزدیکی ... همسری اول میگفت بارونی نریم منم گفتم فرصت ما همین امروز هوای بارونی هم قشنگی خودش داریم بعدا همسری میگفت چه خوب شد اومدیم ... جنگل انگار دور تا دور کوه بود و از یه جاده باریک میرفتیم بالا ... دیدن سرسبزی و گاها رنگ نارنجی و قرمز خوشگل درختها خیلی چسبید شیر کوچولو هم تو بغلم خوابیده بود ... بعد اینکه بیدار شد کلی عکس گرفتیم اونجا خلوت خلوت بود و راحت وسط جاده ایستاده بودیم برا عکس ... چند ساعت بعد برگشتیم سمت ویلا گشنه بودیم و ناگت مرغ گرفتیم از سیب زمینی های پخته به فندقم میدادم بخوره ... شب طوفانی و عجیبی بود همش به همسری میگفتم حس خیلی خاصی دارم کاش امشب تموم نشه صدای باد و بارون اونم تو نزدیکی دریا یه شب فراموش نشدنی و تکرار نشدنی بود ... شیر کوچولو عادت کرده بود به زود خوابیدن و اون شب هم زود خوابید ... من و همسری هم کلی عشقولانه شده بودیم آرامش خیلی دلچسبی بود ... دوست نداشتم سفرمون زود تموم شه ...

فرداش صبح رفتیم لب دریا قدم زدیم و عکس گرفتیم همسری موقع قدم زدن دستش انداخته بود دورم و حرفهای قشنگی میزد نفس های عمیقی میکشیدم و سعی میکردم اون لحظه هارو واقعا زندگی کنم ... تو راه برگشت تا سرسبزی بود از منظره ها لذت بردیم بعدشم سعی میکردم به جای سکوت بیشتر صحبت کنیم ... به همسری میگفتم خیلی خوب شد تا اونجاها رفتیم و از فرصتمون استفاده کردیم ...

شب ساعت یک بود که رسیدیم خونه و خوابیدیم ...

44

وبلاگ قبلیم میخونم،  نوشته های عقد نامزدی عروسی... حس و حال اون موقع ها زنده میشه میگم چه خوبه که تقریبا با جزئیات کامل نوشتم خیلی چیزها رو یادم رفته بود حس اولین بوسه ها بغل کردن های پر آرامش شیطنت ها بی قراری ها... چقدر خوشحال بودم که همسری بد دل نیست گیر نمیده مهربون و بگو بخند و خوش برخورد و همیشه براش خواسته هام مهم... چقدر عالی بود که همه چی طبق نظر و سلیقه خودمون پیش میرفت... چقدر خوشحال بودیم که مال همدیگه شدیم...

شیرینی ناب اون روزها یادم میاد به این فکر می کنم که خیلی از خوبی ها که برام پررنگ بود الان عادی شده و این خوب نیست یه مدت هم با اینکه میدونستم فکرم از بیخ و بن غلط تو دلم میگفتم شاید انتخاب درستی برا هم نبودیم اما بعدا به این نتیجه رسیدم که بهترین انتخاب برا هم بوده و هستیم... سعی می کنم بیشتر قدر زندگیم بدونم خوبی های خیلی بیشتر از نقطه های منفیش... بی انصافی قدر اینهمه خوبی ندونم...


این شعر اون وبلاگ نوشته بودم دلم خواست اینجا هم بنویسم :


من از جهنم گریخته ام
از خودم
و به تو پناه آورده ام زیبای من !
بگذار
با قلب تو زندگی کنم 
که قلب تو بی کینه می تپد
ای آخرین امید ! پناهم بده
گریز سختی داشته ام...

43

خیلیییی وقت ننوشتم و خب علت اصلیش این که اینارو مجبورم با گوشی بنویسم و خب سخت... 

تو پست آخر تا اونجایی نوشتم که قرار بود مامان اینا چند روز برن مسافرت و اون موقع دیدم که چقدر بهشون وابسته شدم  دو روز اول خیلی سخت گذشت اما دو روز آخر رفتم مهمونی و خونه نموندم زیاد با اینکه کار داشتم و خوب بود خونه جدید دوست دارم و کار کردن توش لذت‌بخش برام... تو خونه قبلی انگار هرچی مرتب میکردم نظم و ترتیب و سلیقه مشخص نمیشد و... 

چند وقت بود تو تلگرام با یه کانالی آشنا شده بودم که کلی ویدئو در مورد انرژی مثبت و...  داشت کلی ازش چیزهای جالب که هیچ جای دیگه ای نشنیده بودم یاد گرفتم و حس می کردم اتفاقی نیست که این کانال پیدا کردم یه دوره پولی هم داشت که اولش مردد بودم شرکت کنم اما بعدش از نود و نه هزار تومن تخفیف خورد شد هفتاد و هفت تومن و شرکت کردم و جواب خیلی از سوال هام پیدا کردم... 

فهمیدم وقتی اتفاق بد تکراری میفته برامون در درونمون چیزی هست که باید پاک بشه... هر روز به فایل های صوتی و تصویری گوش می کنم و انرژی میگیرم... شبها بعد خوابیدن پسرک و همسری تو سکوت و آرامش گاهی به این فایل ها گوش میکنم یا وبگردی میکنم و تنها تایمی که کاملا برا خودم هستم و برام دلچسب... 

خیلی وقت بود دلم مدیتیشن میخواست شب ها بعد شیر دادن به فندق شیرینم میسپارمش به همسری و بیست دقیقه مدیتیشن میکنم و شارژ میشم... یاد ده دقیقه آخر کلاس های یوگا میفتم و دلم تنگ میشه براش...

خیلی وقت موقع مرتب کردن لباس ها اونایی  که  دیگه نمی پوشمشون میدم به یه نیازمند و کاینات لباس نو بهم هدیه میده،  چند وقت پیش یه مقدار لباس و کیف و کفش در حد نو دادم و سبک شدم... بعد یه روز مامان میخواست بره خرید مانتو منم میخواستم برم اما میگفت با بچه سختی میشه گفتم نه رفتیم یه فروشگاه خیلی بزرگ مامان دو تا مانتو گرفت منم یکی رو پرو کردم که تو سادگیش متفاوت بود خسته شده بودم از رنگ مشکی و رنگ یاسیش رو برداشتم موقع حساب کردن مامان نذاشت پول مانتوی خودم بدم و خجالتم داد میگفت کلی حقوق دارم توام بچه منی و دوست دارم  برات  اینجور چیزها رو بخرم و...

یه روسری هم گرفتم و برگشتیم خونه... کادوم رو از کائنات گرفته بودم...

به دلبرکم یه مدت بود آب بادوم میدادم که بنیه اش قوی بشه و تازه گی ها فرنی میدم... ماشاءالله خیلی فرز و وقتی کنارش دراز می کشم فوری برمیگرده طرف من که شیر بخوره،  بلند بلند میخنده و غرق لذت میشیم، سعی می کنم از این لحظه ها که انقدر کوچولو و شیرین حسابی لذت ببرم، عاشقشم... چون مامان بابا و داداشم زیاد می بینه خیلی بهشون میخنده و خودش لوس میکنه عجیب براشون عزیز،  بابام با اینکه به ندرت کسی میبوسه جوجه رو هر روز بارها و بارها میبوسه با عشق...

موهام خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم از طرفی هم زیاد وقت رسیدگی بهش نداشتم رفتم آرایشگاه و حسابی کوتاهش کردم کلی سبک شدم الان بلندیش تا شونه هام... همسری هم خوشش اومد با این که موی بلندتر دوست داره... حموم کردن و شونه کردنشون آسون تر شده...

موقعی که پارسال فهمیدم باردارم اولین نفر تو تلگرام به دوستم گفتم همزمان ازدواج کردیم اون روز اونم اولین نفری که خبر داد باردارِ، من بودم خیلی خوشحال شدم چون ممکن بود به خاطر مشکلش بچه دار نشه و خیلی راحت حامله شده بود کلی ذوق کردم و یه عالمه توصیه کردم که چیزهای مفید بخوره و... 

42

اسباب کشی تموم شددددددد

یکی از سخت ترین کارهای دنیاست اما بالاخره تموم شد این چند روز همش بابا و مامانم می اومدن کمکمون و کلی از کارهارو انجام دادن روز اسباب کشی هم خواهر بزرگه همسری اومد کمک... 

وسایل پذیرایی تقریبا سر جاش چیده شده و مونده تنظیم دقیق چیزهای دکوری و چیدن بوفه و... اتاق دلبرکم و آشپزخونه هم تموم شده میشه گفت... مونده اتاق ما.... 

خونه نسبت به خونه قبلی خیلی بزرگتر و بهتر خیلی دوسش دارم از ذوقم تند تند کارهارو انجام میدم که زود تموم بشه خوشگل بشه...

اتاق دلبرکم تراس داره کنار در تراس یه میز کوچولو گذاشتم که گلدونهارو بچینم روش... 

آشپزخونه کلی کابینت داره خوشبختانه... 

شب اول بعد خوابیدن فندق همسری طفلی دیدم خیلی خسته اس کلی ماساژش دادم بعد خوابیدنش از ذوقم رفتم سر وقت حموم شستم هرچند بوی مواد شوینده پدرم در آورد... 

من کلا اینجوریم که اگه چیزی دوست داشته باشم زود زود سعی می کنم رو به راه بشه که ازش استفاده کنم بهش سر و سامون میدم اما اگه دوست نداشته باشم صد سال می مونه تا حوصله ام بگیره... تو خونه قبلی خیلی چیزها مونده بود تو جعبه یا بسته‌بندیش و کلی چیز یادم رفته بود که دارمشون... الان دونه دونه با چیدنش کیف می کنم... 

مامان اینا دارن میرن مسافرت منم میتونستم برم باهاشون اما خوشم نمیاد همسری بمونه و من برم پی خوشیم برا همین یکم دلم گرفته مخصوصا که همسری زود میره دیر میاد منم با بچه زیاد نمیتونم تنها بیرون برم چون نمیشه تو کالسکه بذارمش و تو بغل خسته میشم... اما فرصت خوبی که کلی از کارهامو انجام بدم نمیخوام این چند روز با دلتنگی و بی حوصله گی بگذره... 

41

بعد به دنیا اومدن فندق پیاده‌رویم در حد صفر بود چون همش میترسیدم وسط راه گریه کنه و نتونم آرومش کنم... دلم لک زده بود برا قدم زدن و لذت بردن از آب و هوای خوب...بعد دیدم خیلی ها که بچه شون از جوجه ما کوچیک تر میرن بازار و این ور اون ور و از طرفی کاملا میتونم آروم نگهش دارم این روزها بهش شیر میدم پوشکش عوض میکنم و میریم پیاده‌روی با مامان و چقدر میچسبه... هرچند همش حواسم بهش هست که آفتاب اذیتش نکنه و تو بغلم خسته نشه و تو راه هیچ میبوسمش... 

اون روز به همسری میگفتم با اینکه خلا وجود یه بچه رو تو زندگیمون حس نمیکردیم چقدر خوب شد که بچه دار شدیم... یه امید تازه یه شادی محض تو زندگیمون... قبل بچه دار شدن به شدت معتقد بودیم که بچه مانع تفریح داشتن و همش میخواد آدم اسیر کنه اما حالا میبینیم که چقدر زندگیمون کامل شده و خدا میدونه چقدر عزیز برامون... 

گاهی مثل جوجه سرش می ذاره بین گردن و سینه من یا همسری انگار آرامش میگیره و غرق لذت میشیم...

من میگفتم چطور آدم میتونه خودش وقف بچه بکنه و انقدر فداکار باشه حالا دارم با تمام وجودم حس میکنم که خود به خود آدم دوست داره هرکاری از دستش برمیاد برا بچه اش انجام بده...

گه گاهی با همسری فندق میبریم حموم من می نشونمش تو بغلم و همسری آروم آروم شامپو یا آب میریزه روش با آرامش می شوریمش  و جیکشم در نمیاد... بعد من زود خودم میشورم و لباس های دلبرک میکنم تنش...

داریم  وسایل جمع میکنیم و از امروز شروع کردم و تا آخر ماه فقط فرصت داریم... باید به دقت بسته بندی کنیم که تو جابجایی چیزی نشکنه یا خراب نشه و امیدوارم اینبار جای قشنگی باشه که تا خونه خریدنمون توش راحت بشینیم... خونه قبلی خیلی خیلی دوست داشتم الان هم بهش فکر می کنم ناراحت میشم انگار به زور از چنگمون درآوردن!!!! یه حس مالکیت شدید و بیخودی نسبت بهش دارم انگار عشق از دست رفته امه!!!!

پنجشنبه جشن نامزدی دخترعموم بود کلی ذوق داشتم روز قبلش رفتیم خرید یه تونیک مجلسی سبزآبی گرفتیم که باهاش راحت بتونم شیر بدم دو سری لباس برا وروجک گرفتیم با یه دست لباس مهمونی... توصیه ام به بچه دارها این که تا حد توان برا بچه لباس خوب بخرین که کیفیت عالی داشته باشه چون زود زود شسته میشه و کیفیتش زود از دست میده و خب بچه پوست حساسی داره... برا شینیون از آرایشگاه برا خودم و مامان وقت گرفتم... روز جشن صبح زود دوش گرفتم فندق گذاشتم تو کریر تا بریم آرایشگاه... من فقط شنیون میخواستم اما مامان گفت آرایش هم بکنه و اونهمه تایم با بچه واقعا سختم بود و پشیمون شدم سر و صدا بود نمیتونست بخوابه و دلم براش میسوخت... موقع درست کردن موهام ساکت تو بغلم نشسته بود و خیالم راحت بود... از آرایش و موهام خیلی راضی بودم هرچند سخت گذشت و دلم لک زده بود برا رقصیدن... دلبرکم پسر خوبی شد و تو جشن اصلا اذیتم نکرد و کلی خوش گذشت ساکت تو کریرش بود و به کسایی که میرقصیدن نگاه میکرد... تو آرایشگاه و جشن همه میگفتن چه ناز و خوش خنده اس و کیف میکردم از داشتن همچین موجود نازنینی...

40

تو چند تا پست قبل گفتم که از بدبین بودن خسته شده بودم و میخواستم تو رابطه ام با خانواده همسر تغییر ایجاد کنم، به طور معجزه واری از همون موقع ها خواهرشوهر وسطی هم مهربون شد مثل روزهای اول... منم وقتی با اونهاییم سعی می کنم از جمعمون لذت ببرم و بگم بخندم... از مهمونی ها لذت میبرم و حوصله ام سر نمیره... البته دیگه مثل اون موقع ها زیاد در مورد مسائلمون باهاشون صحبت نمیکنم هرچند از اول هم به خاطر محافظه کار بودنم زیاد حرف نمیزدم... اکثرا در مورد چیزهای کلی صحبت میکنم... 

همسری دوشنبه کلا خونه بود و چون نمیخواستیم مهمونی بریم وقتمون انگار چند برابر شده بود... با آرامش روزمون گذروندیم... عصر رفتیم بیرون ... 

گل پسر این روزها میخنده و دل می بره... اون روز صبح سرش چسبوند به سینه ام و خوابید خدا می دونه چقدر کیف کردم... هوا گرم شده و لباس کمتری میپوشه، دلم از دیدن دست و پای لخت کوچولوش غنچ می ره... فندقم تو خانواده ما اولین نوه است و خیلی خیلی برا مامان بابا و داداشم عزیز... 

شادی زندگیمون... 

مرداد ماه آخرین ماهی که تو این خونه ایم ان شالله... از اولش باید شروع کنیم به بسته بندی... این خونه رو دوست نداشتم و این یک سال به امید اینکه بگذره گذروندم... خدا کنه به خونه خوب و خوشگل اینبار پیدا کنیم...

تصمیم گرفتم از تک تک روزهای مادر بودنم لذت ببرم... روزهای اول که فندق به دنیا اومده بود فرصت نمیشد زیاد به خودم برسم یکمی هم خودم بیخیال شده بودم الان سعی می کنم تند تند لباس عوض کنم دوش بگیرم و آرایش کنم و مامان مرتبی باشم...