عوارض بیماری

توی هفته ای که گذشت من کرونا گرفتم! بالاخره بعد از دو سال اومیکرون در خونه ی ما رو هم زد. در واقع یه جورایی اگه نمیگرفتم معجزه بود! آخه رایان بچه ی دوستم که من براش میمیرم گرفته بود و منم دقیقا همون روزی که عصرش علائمش بروز کرد رفته بودم پیششون کلا هم که بغل من بود! خلاصه که گرفتم و خیلی راحت ردش کردم. البته الان میگم خیلی راحت، وقتی که مریض بودم که راحت نبود! روز اول از صبح سردرد داشتم و عصر کم کم گلودرد گرفتم که متوجه شدم نخیر یه خبرائیه! خونه ی مامانم اینام بودم! صبح روز دوم پا شدم دیدم نخیر این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست! سرم پره، گلوم درد میکنه و تب کردم. همون لحظه سریع ماسکمو زدم و تب سنجی که همیشه تو کیف پولمه را گذاشتم دیدم بله، یه درجه تب دارم. به سرعت برگشتم خونه ی خودمون و قرنطینه کردم خودمو. با همون وضع زارم یه سوپ بار گذاشتم و بعد از خوردن قرص سرماخوردگی و استیل سیستئین رفتم یه ساعت خوابیدم. یعنی حتی توی حدقه ی چشمم هم درد میکرد! ولی خوشبختانه از روز سوم دیگه دردها رفع شد و فقط گرفتگی گوش و آبریزش بینی و اینا موند. بعدش صدام گرفت کاملا رفتم رو حالت تصویر خالی یه شبم بود که خیلی کم قفسه ی سینه م درد میکرد. خلاصه با هر زحمتی بود ردش کردم. الان روز سیزدهم بعد از ابتلا هستم و چند روزم هست که از قرنطینه دراومدم ولی تازه دارم میفهمم حداقل 25 تا 35 درصد از توانایی بدنم کم شده! من قبلا توی یه روز تا 16 هزار قدم راه میرفتم و نهایت خستگیم این بود که پا درد میگرفتم. الان بعد از 7 هزار قدم به وضعی می افتم که کافر نبینه مسلمون نشنوه. قبلا روی 7 هزار قدم که بودم کم کم کیف دوشیم شروع میکرد به سنگینی کردن و خسته کردن شونه هام، الان روی 5 هزار قدم این اتفاق می افته! همین که یه ذره سردم میشه حس بویایی و چشاییم رو از دست میدم! از دیروز صبح به خاطر اینکه همسر مرخصی اومده یه کم مشغولترم و فشار یه ذره کار بیشتر توی خونه باعث شده صدام بگیره!!! بابا این چه مرضیه واقعا؟ من اصلا به این اندازه از افت جسمانی عادت نداشته م و ندارم! حقیقتا خیلی بده! امیدوارم زودتر بره پی کارش این درد!

گذشته از این کرونای مزخرف بقیه ی چیزا سیر عادی خودشونو دارن پیش میرن. زندگی روی غلتک خودشه و توی این مسیر پیش میریم. روز به روز از روز قبلی بیشتر عاشقش میشم و میتونم به جرات بگم برای اونم همینطوره! کنار هم هرجور که بتونیم تلاش میکنیم. به اون ثباتی که دوست داشتم رسیده م. باور کرده م که هر اتفاقی پیش بیاد، ما همیشه کنار هم موندگاریم. چیزی از هم جدامون نمیکنه. من با فلسفه ی تعهد بلند مدت و رابطه ی راه دور خیلی مشکل داشتم، که اینم قطعا قدیمیای بلاگ یادشونه. همیشه میگفتم آدم رابطه ی راه دور نیستم! همین الانشم نیستم! در واقع تنها دلیلی که آدم رابطه ی راه دور شدم وجود ارزشمند همسره و بس! وقتی میدونم که چه دور و چه نزدیک، چیزی رابطه ی ما رو نمیلرزونه و پایه هامون توی سنگه و نه توی شن، دیگه تنها چیزی که روش تمرکز میکنم عشقیه که دارم تجربه میکنم.

تنها درمان دردها و روش گذار از مشکلات همینه دیگه، مگه نه؟

هذیون اما از نوع عصبانیش!

یه جورایی عصبانیم!!! سر لج افتادم! با چی؟ با کی؟ با خودم؟ با همسر؟ با زندگی؟

نمیدونم! البته دقیقا میدونم ریشه ش کجاست اما نمیدونم چرا اینقدر برام بولد و بزرگ شد که کل مرخصی این بار همسر رو خراب کرد برام و شب آخر تقریبا از اون شرایط متنفر بودم اما از طرفی نمیدونستم اگه این دلخوری توی دلم باقی بمونه و اون برگرده من سه هفته ی بعد رو باید چطور با اون کابوس بزرگ سیاه زندگی کنم!

خلاصه که روز آخر گذشت و اونم رفت، و اون حس طاقت فرسای سنگین از بین رفت اما واقعا یه حس بدی ته قلبم باقی موند. دل چرکین موندم. یعنی این مرخصی بدترین مرخصی عمرم بود! تابحال اینقدر بهم بد نگذشته بود تو یه مرخصیش! بدتر اینکه دفعه ی قبلم به خاطر داشتن مهمون از شهر دیگه ما هی مجبور به رفت و آمد به خونه ی مادرشوهر بودیم و بار قبل هم بهم چندان خوش نگذشت و این مرخصی قرار بود اون یکی رو جبران کنه! اما به خاطر سطح خیلی بالای استرسی که بهم وارد کرد و حتی یه شب (یعنی همون شب مسخره ای که ریشه ی حال بدم ازش شروع شد) باعث شد دچار تپش قلب خیلی شدید بشم در حدی که نفس کشیدنم مشکل شده بود، دقیقا کاری کرد که دو ماه از یک هفته ای که کنار همسر میگذرونم هیچ لذتی نبرم و فقط عصبانیت بمونه برام.

میدونم خیلی پیچیده شد اما واقعا حال صاف و ساده نوشتن نداشتم. توی اینستا هم که بچه ها هستن اما متاسفانه تعداد خیلی زیاد اعضای خانواده ی همسر که تشریف دارن اونجا نمیذارن با خیال راحت بنویسم! یعنی میدونم داشتن بلاگ شخصی اونجا هم فایده نداره چون به محض اینکه یه آدرس میدم به بچه ها که بیان یه پیجی دور هم باشیم از خود همسر تاااااا دختر دخترعموش میان فالو میکنن فقط ببینن چه خبره! من اصلا دوست ندارم ریز ریز زندگیم برای خاندان شوهر رو باشه! یعنی هر استوری که میذارم حتی پسر خواهرشوهر زودتر از همه سین میکنه و این جریان واقعا رو مخمه.

از طرفی یه مدتیه نوه ش که 10 سالشه پیج پابلیک زده هی استوری میذاره میرقصه! بابا به والله بچه ی 10 ساله نباید اینجوری تاپ نیمتنه بپوشه تو یه محیط بدون نظارت برقصه! تو فضای مجازی کلی خطر هست! کلی آدم ناسالم و پدوفیل هست! چند هفته قبل جریان هک گروه واتزپ بچه های 10 12 ساله رو خوندم که یه پدوفیل بهشون پیام داده بود بهشون حرفای ناجور زده بود و عکسهای بد فرستاده بود تا پدر و مادرا بیان بفهمن بچه ها آسیب روحی دیده بودن! دیگه چرا رفتی برای بچه ی کوچیکت پیج زدی دادی دستش هرجور دلش میخواد ازش استفاده کنه و توش برقصه؟؟؟ یه دلیلی داره که اینستای بیصاحاب به زیر 13 سال اجازه نمیده پیج بزنن دیگه! حتی تو جوامع پیشرفته ش هم این مرحله قفله لعنتیا! شیطونه میگه برم ریپورت کنم پیجشو!

شما ببخشید که غر زدم اما آن دِ برایت ساید، حداقل فهمیدید هنوز زنده م!

آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده‌ست
خورشید تیزچشم تو با ذره‌بین به من

بر سینه‌ام گذار سرت را که حس کنم
نازل شده‌ست سوره‌ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می‌دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه‌ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من

محدوده‌ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده‌ست این به من

جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ‌تر شود این سرزمین به من

علیرضا بدیع

به بهانه ی سالگرد اولین قرار، که میدونم یادت نیست :)))

اولین قرار...

به فاصله ی 9 سال، هفت سال از زندگی مشترک ما گذشته...

و تو شنبه دوباره راهی هستی برای جنوب، ولی این بار تازه عروس چهار ماهه رو نمیذاری خونه که بری.

این بار همسر هفت ساله رو میذاری و میری عزیزم.

این بار اون دختر شکننده ی حساس رو، اون گربه ی لوس و گاهی بداخلاق رو نمیذاری.

این بار یه زن محکم رو میذاری تو خونه ت که میدونه چطوری با احساساتش کنار بیاد و چطوری مراقب قلب تو باشه.

این زن دیگه میدونه اگه اتفاقی افتاد، اخم کردن فایده ای نداره، باید بخنده و رد بشه.

چند روزیه که از خاطرات گذشته حرف میزنیم. از اینکه هفت سال گذشت و وارد هشتمین سال همسری رسمی شدیم، و به زودی، که البته اون روز تو راه دوری، شش سالگی زیر یک سقف بودن هم تموم میشه و میرسیم به هفت سالگی شیرین.

چقدر من این عدد هفت رو دوست دارم!

چقدر من متشکرم بابت این هفت سال که چشمهات رو داشته م و دستهات و قلبت رو! و این هفت سالی که امانتدار قلب من بودی. قبلش تب و عاشقی بود، و بعدش هم محبت خالص!

امسال یازدهمین سالیه که تو زندگی منی و نهمین سالیه که تصمیم گرفتم با تو باشم، و هفتمین سالیه که سرمو زیر یه سقف با تو گذاشتم زمین. آرامش این روزها رو با هیچی عوض نمیکنم.

میدونم دوباره روزهای سختی در پیشه، میدونم دوباره باید خیلی روزها رو بدون تو بگذرونم. ولی حالا دیگه همه چی فرق میکنه. دیگه از اون تنهایی و سختی ها نمیترسم. من دیگه همه جا با توام، چه خودت باشی چه نباشی. من توام، تو هم من!

دوستت دارم...

 

 

سلام از یک عصر تابستونی

از امروز صبح که خبر رسید تا آخر این ماه بازم همسر میره جنوب، دارم همینجوری کارامو دایورت میکنم!

اکثر شماهایی که قبلا اینجا رو میخوندین الان اینستاگرامم رو دارید و اونجا دور همیم اما به خاطر وجود یه عالمه فک و فامیل و جو و در کل کاربری متفاوت پیج اینستام این چیزا رو اونجا نمیگم. کلا اونجا بحث تخصصی اصلی داره میره به سمت کتاب. یعنی تصمیم شخصی من اینه که پیج اینستام از این مدلای "من و همسری" و "من و آقایی" و "یه روز خوب" و اینا نباشه... نه که بد باشه، اما از یه جایی به بعد دیگه مزه ش میره!

راستش الان اونجا باید بالای 1000 تا فالوئر میداشت اما نداره چون چند ماه قبل به خاطر یه موضوعی پیج تکونی کردم و شدیدا هم پشیمانم!

تصمیم دارم بقیه ی پیجهای اینستام رو کلا غیر فعال کنم فقط همون پیج اصلیم بمونه. یه سری پیجهای ریزی داشتم واسه علاقه مندیهام اما میخوام ببندمشون همه رو بیارم تحت یه پیج خودمو راحت کنم.

امروز با خودم میگفتم حیف سالهایی که دارن میرن و ما قدر نمیدونیم و...

اگه گذرتون اینجا خورد یه نشونه ای بذارید. اگه از قدیمیهایی هستید که همو گم کردیم کامنت بذارید من چک میکنم و یه آدرسی میذاریم همو پیدا کنیم دوباره.

Words of Advice

بیاید حالا که اینجا دور همیم یه کم براتون تجربه رو کنم. البته این تجربیات فقط ماال خودم نیستا، اطرافمم دیدم.

تو کشور عزیز و گل و بلبل ما، اینکه بگی "با خودش ازدواج می کنم، نه خانواده ش"، حرف مفتی بیش نیست.

نخیر اونجوری چپ چپ به صفحه زل نزنین! آره مشه با خودش ازدواج کرد و تمام رشته های مودت و دوستی خانواده رو برید، اما واقعا این کار درستیه؟ در کنارش آیا تو فرهنگی که خانواده مهمترین نقش رو داره، چه از لحتظ تربیت، چه پشتوانه، چه پارتی و چه موارد دیگه، اصلا عقلانیه که طرف رو از خانواده ش ببریم؟ چه بد چه خوب، ما میریم عضو اون خانواده میشیم (دختر و پسر هم نداره). شما بگو من عمرا با این خانواده رفت و آمد نمی کنم، من ازشون خوشم نمیاد، به همسرتم بگو حق ندارن باهاشون رفت و آمد کنه. اون وقت بشین ببین چطوری زندگیت از هم می پاشه.

اینا از دهن کسی داره میاد بیرون که خیلی اتفاقات رو تجربه کرده تو همین زمینه و بعدها هم تجربه خواهد کرد...

چاره چیه؟ هیچی! تحملشون کنید! در حد امکان تحملشون کنید. اگه نیاز شد جوابشون رو بدید. رفت و آمد رو محدود کنید. اما کاملا قطعش نکنید. کامل قطع کردن رابطه و بزرگ کردن کینه تو دلتون نه تنها فقط به خودتون ضربه می زنه بلکه زندگیتونم خراب می کنه.

 

از دیروز حرص می خورم که چرا کل آرشیو سال 93 حذف شد؟! اونم واقعا خیلی بده! چون تمام خاطرات جشن عروسیمون و اتفاقات چند ماه اول ازدواج تو همون سال 93 بود که حذف شده! یادمه چندتا از پست هاشم سیو کرده بودم اما حذف شدن. حالا نمی دونم خودم حذفشون کردم اشتباها، یا کلا حذف شد به لطف بلاگفا! یکی از دلایلی که من از بلاگفا دور شدم همین حذف شدن یک سال کامل از خاطراتم بود.

ممنون بلاگفا، ممنون احمق!!!!

تازه همین دو سه روز قبل متوجه شدم که تم بلاگ هم خراب شده و باید درستش کنم! باید یه عکس دیگه آپلود کنم تو یه هاست و الی ماشاالله!

 

دو سه روز تعطیلات داشتم و یه کم تونستم استراحت کنم. از امروز دوباره برمی گردم سر کار. راستی یادم رفت بگم که برگشتم سر کار تدریس. البته اونایی که اینستا هستن می دونستن، اما اونایی که هنوز از همین جا دارن دنبالم می کنن نمی دونستن. امسال تابستون دیگه تصمیم گرفتم مجددا برگردم سر کار، و مصطفی جان لطف کرد موافقت کرد.

برم که فکر کنم مصطفی اومد خونه...