دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

11

دو روز اینترنت خونه وصل شده کلی مطلب برا نوشتن دارم اما سرم واقعا شلوغ... یه هفته اس دارم با خواهرشوهر بزرگه کلاس رانندگی می رم... دلم میخواد تا بدنیا اومدن نی نی مسلط بشم و با یه بچه کوچولو دنبال تاکسی و آژانس نرم... عزمم جزم کردم خدا خودش کمکم کنه...

از جمعه قبل به اینور حالم خیلی بهتر شد علت ناراحتیم خودمم درست حسابی نمی دونستم تا اینکه جمعه رفتیم چند تا تیکه کابینت خوشگل گرفتیم و با کمک مامان و همسری به خونه سر و سامون دادیم و فهمیدم که علت اونهمه اعصاب خوردی اوضاع خونه بود...

شنیدن وضعیت یه خانم باردار با لمس کردنش خیلی متفاوت... وقتی من متوجه شدم باردارم یه ماه بود حالم خوب بود و به غیر از تند تند خسته شدن مشکل دیگه ای نداشتم اما الان نسبت به بوها وحشتناک حساس شدم و حالم زود بهم می خوره ... کلا مثل سابق دیگه زیاد سرحال نیستم اما مهم نیست موقت ... هفته قبل با همسری رفتیم سونوگرافی همسری خیلی برای کاری عجله داشت و میخواست بره ... وقتی منشی گفت تنها برم تو اتاق همسری خداحافظی کرد و رفت دنبال کار خودش ... بعد اینکه رو تخت خوابیدم منشی به دکتر گفت که همراهشون میخواست بیاد داخل دکتر گفت بگو بیاد داخل اما همسری رفته بود ... راستش منم ناراحت شدم که دو دقیقه بیشتر صبر نکرد صدای قلب بچه رو ضبط کردم ... وقتی نشونش می داد تازه انگار باورم شد که یه موجود کوچولو اندازه لوبیا تو شیکمم که قلبش می زنه ... یه قلب کوچولو که تند تند میزد ... گریه ام گرفته بود ...

تا جواب سونو رو بدن به زور خودم کنترل کردم که گریه نکنم اما عجیب دلم گریه میخواست نه اینکه از بودن نی نی ناراحت باشم نه نمی دونم اسم اون حس چی بذارم یه جورایی دلم برا کوچولو و وابسته بودنش برا بیگناه بودنش می سوخت ... تو خونه یه دل سیر گریه کردم و رفتم حموم دوباره گریه کردم ... همسری قرار نبود برا ناهار بیاد خونه اما اومد صدای ضربان قلب نی نی که شنید چشاش برق میزد من بغل کرده بود و محکم به خودش فشار می داد ... خوشحال بود ...

صدای قلبش که برا مامانم باز کردم مامانم از ذوق حالش دگرگون شد چشاش محکم بسته بود و می دیدم که چقدر احساساتی شده ... دو تا همکار خانوم دارم که یکیش خانم میم هست از اول بارداریم در جریان بود و خانوم شین هم با دیدن حالت تهوع های وقت و بی وقت من مجبور شدم بهش بگم که حامله ام چون از تعجب شاخ در می آورد ... صدای قلب نی نی برا اون دو تا هم باز کردم جفتشون خوشحال شدن و خانوم میم گریه اش گرفته بود ...

در کمال تعجب وقتی خونواده همسری شنیدن صدای قلب نی نی ضبط کردم هیچی نگفتن! فقط پرسیدن چطوری؟! همسری هم اصرار داشت که اونها هم بشنون و بهش گفتم که علاقه ای نشون ندادن من هم بیخیال شدم اونها در کل مثل ما احساساتی نیستن و تو این چند سال اخیر انقدر نوه دار شدن که براشون عادی ...

مامان من هر وقت میشنید که حتی یه خانوم غریبه هم حامله اس براش خوراکی یا غذا می فرستاد حالا کائنات اینها رو به من برگردونده ... برام یه کاسه شاهتوت یه سبد بزرگ انگور گلابی و خیار فرستاده بودن و ... و وقتی چیزی دلم میخواد نگفته یا مامان یا همسری همون روز برام می خرن! خیلی برام عجیب چون بارها اتفاق افتاده ...

دائما تو نت در مورد بارداری و زایمان تغذیه و ... مقاله میخونم ... از تصور کردن نینی که بغلش کنم یا بهش شیر بدم دلم غنچ می ره ...

10. A depressed mother...

این روزها حالم وحشتناک... کلا از اسباب کشی به این ور روح و روان داغون... دیروز انقدر تابلو بودم که مدیر گفت خانوم سین چرا انقدر ناراحتین؟  خدایی نکرده با همسرتون مشکلی دارین؟ گفتم نه... بدتر بغض کردم رفتم تو wc یه دل سیر گریه کردم اشکهام پاک کردم برگشتم پشت میزم!!! 

تو نت سرچ کردم نوشته بود هورمون خانوم ها تو این دوران روحیه اشون به شدت تحت تاثیر قرار می ده...

دوست ندارم این حالم... دایما خسته ام،  انرژی ندارم... رها دیگه هات نیست رها دیگه از صبح تا شب رفتن های طولانی لذت نمی بره مثل پیشی خودم نمی چسبونم به همسری...  داغونم واقعا... 

دوست دارم از حاملگیم لذت ببرم انقدر غصه نخورم بغض نکنم... همسری هم حس می کنم زیاد درکم نمی کنه...

بعد دو هفته هنوز خونه بازار شام... اصلا حوصله جمع و جور کردنش ندارم...

کلاس زبان کلا گذاشتم کنار اصلا حس خوندن و توان کلاس رفتن نداشتم هرچند دوست داشتم ادامه اش بدم...

دوست دارم یه هفته بریم مسافرت و همه چی تو این شهر جا بذارم، همسری سرش به شدت شلوغ و میگه مهر ماه بریم...


عزیزکم غصه نخور زود خوب می شم...


8. مادر...

مادر شدن یعنی تو مهمونی تو اوج هیجان بجای رقص پای معروف همیشگیت مواظب باشی باکفش پاشنه بلندت آروم برقصی...