دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

2

بعد باز نشست شدنم(!) تا چند روز یکم ناراحت بودم با اینکه مثل قبل نرفته بودم تو لاک سکوتم و سعی میکردم عادی باشم همسری میگفت اصلا انرژی نداری ... اما زود خودم پیدا کردم ... صبح ها با همسری بیدار میشم و با هم صبونه میخوریم بعد آروم و با حوصله کارهام انجام میدم کارهایی که موقع شاغل بودنم زمان کافی براش نداشتم ... خیلی جاهایی که قبلا وقت رفتنش نداشتم می رم ... دارم از زاویه خوب به این قضیه نگاه میکنم و این خیلی خوبه ... 

دیروز حبه شیطون بردم حموم با شامپوی خودم بدنش شستم  مواظب بودم آب تو گوش و چشم بچه ام نره!!! بعدش با سشوار خشکش کردم و موهاش با مسواک مخصوصش شونه کردم!!!! این روزها کلی نوازشش میکنم و لذت می برم وقتی خوابه مثل بچه ها میخوابه و کلی قربون صدقه اش میرم همسری هم میگه بسِ بابا بسِ!!! اصلا دوسش نداره سنگدل!


چند وقتی بود ناخن کاشته بودم اما یه هفته پیش که حوصله نداشتم حس کردم دارم خفه میشم و کندمشون!!! از وقتی ناخن کاشته بودم کلی لاک گرفته بودم به ذوق ناخن هام اما میخوام ناخن های طبیعی خودم تقویت کنم بلند کنم که دردسرش کمتر باشه ... 

چند وقت پیش حسابی خرید درمانی کردم و کلی چسبیــــــــــــــــد ... کرم پودر الارو خریدم که خیلی ازش راضیم اصلا مشخص نیست که کرم پودر رو صورتت و بعد چند ساعت پس نمیده ... دو تا رژ و یه دور لب خریدم ... سوهان لباس زیر و هرچی که لازم داشتم و دلم خواست!!! ولی از این به بعد باید اصولی خرج کنم و به فکر پس انداز باشم ...


میخوام برم کلاس یوگا یا فیتنس یا یه چیزی که سرحالم کنه ...


دایی مامان چند هفته پیش فوت کرد ... موقع دفن کردنش فکر نمی کردم اونقدر ناراحت بشم اما تموم تنم داشت می لرزید همسری میگفت همچین گریه میکردی انگار خدایی نکرده از آدم های درجه یکت فوت کرده! با فوتش انگار تازه یادم افتاد که مرگ هم هست ... تاثیر زیادی هم روم گذاشت ... یکم به این دنیا با چشم دیگه ای نگاه کردم یادم افتاد که هیچی ارزش ناراحت شدن و قهر و کینه رو نداره ...

مامانم پنجشنبه برا داییش مجلس عزاداری ترتیب داده بود ... من مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم ... یه بلیز مشکی طلایی و شال مشکی طلایی خوشکل پوشیده بودم با شلوار مشکی خوش دوخت ... همسری به خونواده اش گفته بود و من فقط فکر میکردم مادرشوهر میاد اما وقتی دیدم خواهرشوهر وسطی اومد تعجب کردم چون این اواخر رابطه مون سرد شده بود ... ازش پذیرایی کردم و مامان هم تحویلش گرفت مامان میگفت با اومدنش ارزش داده بهت سعی کن میانه رو باشی بیش از حد سرد نباش ... دیدم راست میگه ... من وقتی از کسی ناراحت میشم کلا دورش خط میکشم کار درستی نیست خواهرشوهر منم انقدرها بد نیست که انقدر ازش بدم بیاد  ... با اومدنش بهم یاد داد که انقدر کینه ای نباشم حتی اگه فقط از به خاطر حفظ ظاهر کردن اومده باشه ...


آخرین باری که یه سریال دنبال میکردم سال 91 بود! که بعد نامزدیمون دیگه فرصتش نداشتم اما این روزها همین سریال های ایرانی تماشا میکنم ... 


1

سلام

با وضعیت فعلی بلاگفا مجبور شدم اسباب کشی کنم اینجا... مشکلی نیست چون تو این دنیا هیچی موندنی نیست... تو این مدتی که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده کم کم سعی میکنم بنویسمشون... 

پر رنگ ترینش هم در مورد کارم هست که خیلی شکه شدم... کارم از دست دادم... از نظر مالی برام زیاد مهم نیست اما خب برام آسون نیست که یکباره از آسمون رسیدم به زمین... هرچند یادگرفتم که باید به فکر منافع شخصی خودم باشم و انقدر ساده نباشم ... یاد گرفتم همه آدم ها خوب و صادق نیستن ... سعی کردم به این اتفاق به چشم یه تجربه نگاه کنم ... بگذریم ...

جمعه گذشته من و همسری دو تایی رفتیم پیک نیک ... همسری میگفت وقتی مجرد بودم فکر نمیکردم بعد ازدواج اینجور تفریح کردن ها به آدم بچسبه! عصر برگشتیم خونه ماشین دو تایی شستیم در عرض یه ربع! بعدش تا همسری دوش بگیره من تند تند ظرف و ظروف شستنی شستم و خونه رو مرتب کردم ... یه تونیک خوشکل قرمز خریده بودم اون پوشیدم و رفتیم خونه بابای همسری ... شب خوبی بود ...

هفته قبل دو روز آف بودم و روز اول دوستم دعوت کردم اومد خونه مون ... یاد گرفتم که با تعارف زیاد مهمون معذب میشه برا همین تعارف به حداقل رسوندم و دیدم که اینجوری خیلی بهتر ... این دوستم از زمان هنرستان میشناسم و صمیمی ترین دوستم تا عصر کلی حرف زدیم و خندیدیم ... حبه رو برداشته بود باهاش بازی میکرد میگفت توام این جوری باهاش بازی میکنی؟ گفتم نه گفت طفلکی افتاده دست یه آدم افسرده!!! راستی حبه اسم همستر خوشگلم که تقریبا یه ماهی میشه خریدمش ... پسرم کلا سفید و خوشگل ...