دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

25

در مورد اون موضوع با همسری صحبت کردیم و خودمم زیاد فکر کردم دیدم ارزش غصه خوردن و تلخ کردن زندگی رو نداره... در مقابل یه نکته منفی هزار تا نکته مثبت هستش که خیلی مهم تر و به مرور زمان همه چی بهتر میشه... 

چند وقت پیش با مامان و همسری رفتیم چند دست لباس برا نی نی گرفتیم مامان هم قبلا کلی لباس گرفته بود و دردونه کلی لباس داره... یه پتوی سبک و نرم خرسی کوچولو هم گرفتیم چون پتویی که مامان گرفته بود ضخیم و بزرگ بود و یه دست از لباس ها و پتویی که خودمون گرفتیم می ذارم تو ساک بیمارستان... 

دیروز هم ست وان و لوازم بهداشتی جوجو رو گرفتیم و مونده کالسکه کریر رورویک و صندلی غذا و اسباب بازی... 

با تکمیل شدن وسایل و نزدیک شدن به آخر های نه ماه دلم میخواد زودتر به دنیا بیاد و یه دل سیر بغلش کنم ببوسمش...

اون روز داشت با زانو یا شایدم پاش محکم فشار میداد به شکمم کلی ذوق کردم و اون یه نقطه کوچولوی برجسته رو با عشق نوازش کردم حرکاتش انقدر محسوس که با نگاه کردن هم مشخص میشه و همسری هر شب دستش میذاره رو شکمم و نی نی حس می کنه...

وزنم کلا هفت کیلو بیشتر شده که بیشترش مربوط به نی نی کیسه آب و جفت و... هست هرچند دوست ندارم بیشتر از این بشه... شکمم با بزرگ شدن دست و پا گیر داره میشه اما فکر کردن به اینکه دردونه توش و داره بزرگ تر میشه خوشحال میشم...

جمعه قبل پدر مادر همسری دعوت کردیم خونه مون همسری کلی کمک کرد و من تقریباً فقط آشپزی کردم... غذا هم خوشمزه شده بود خودم کیف کردم... 

با نمد برا نی نی یه طرح کار کردم رو لحافش که مامان زحمت دوختنش کشید و خیلی خوب شد دوست داشتم یه کار متفاوت تو سیسمونی باشه که هنری و کار دست خودم باشه... 

اون روز داشتم به همسری می گفتم که با بیشتر شدن سن انگار آدم متوجه خیلی چیزها میشه... تا وقتی نوجوان بودم مامان از روی وابستگی و عشق مادر و فرزندی دوست داشتم اما کم کم متوجه شدم مامان من خیلی خیلی در حق ما و زندگیش فداکاری کرده و می کنه... تو زندگی همیشه اولویتش من بودم چه تو چیزهای مادی و چه معنوی... تمام تلاشش کرد که کمبودی نداشته باشم اینها برا من خوشایند بود بعد بزرگ تر شدنم حس قدر شناسیم بیشتر شد اما الان واقعا دلم نمیاد انقدر به خاطر من از جونش مایه بذار... برا من تو دنیا مامانم متفاوت ترین آدمی که هیچ وقت ممکن نیست کسی سر سوزن جاش بگیر همیشه به خودش هم میگم که افتخار می کنم که مثل یه مرد انقدر محکم و با اراده ای... به داشتنت می بالم... همیشه تو هر موقعیتی مثل کوه پشتم بوده دلم به بودنش قرص بوده،  تنها کسی که خیلی از حرفهام میتونم راحت بگم بهش...


رها نوشت: نظرتون راجع به اسم شنتیا چیه؟ معنیش فاتح و پیروز از اسم های ایران باستان ... خیلی دنبال اسم گشتم و شنتیا رو خیلی دوست دارم اما مطمئن نیستم از انتخابش... همسری هم هشتاد درصد موافق!!!

24

سری قبل که تو تلفن در موردش با همسری حرفیدیم موضوع کامل حل نشد و خیلی از حرفها ناگفته موند... 

دیروز عصر مامان داشت میرفت مهمونی منم حوصله اشون نداشتم نرفتم یه مقدار چرخیدم برا خودم رفتم مرکز خرید نزدیک محل کار همسری... یه لاک و مرطوب کننده لب هم گرفتم حالم خوب بود تنهایی پیاده روی کردن بهم چسبیده بود... آخر سر رفتم پیش همسری که باهم برگردیم خونه... موقع برگشتن باز از حرف همسری ناراحت شدم حرصم دراومده بود دیدم ساکت موندن فایده ای نداره... موقع شام خوردن سر حرف کم کم باز کردم و دو ساعت و نیم در مورد دلخوری هامون حرف زدیم خیلی با آرامش و نزدم زیر گریه... آخرش دلمون سبک شد اما نتیجه ای که گرفتیم زیاد جالب نبود یه تفاوت نظر فاحش داریم که برا من قابل هضم نیست... با خودم میگم شاید ازدواج کردنمون درست نبود اما در مقابل این اختلاف کلی تفاهم داریم و همدیگرو دوست داریم... گیج شدم نمیدونم چیکار کنم... بعد این چه جوری ادامه بدیم که هیچ کدوممون عذاب نکشیم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم...

23

خیلی وقت بود سر این موضوع تکراری از همسری دلخور بودم و هیچی نمی گفتم چون حوصله بحث و حرف زدن در موردش نداشتم... شب باز دلخور شدم اما سعی کردم باز بیخیالی طی کنم صبح بعد رفتنش انگار منفجر شدم بعد مدتها کلی گریه کردم اشکهام اصلا بند نمی اومد... زنگ زد بریم خرید گفتم نمیرم پیشش حوصله ندارم بازهم حرفم نگفتم و اس دادم بهش که... تا زنگ بزنه باز کلی گریه کردم و دلم به حال نی نی خیلی میسوخت که متوجه ناراحتی زیاد من بود طفلی... زنگ زد کلی صحبت کردیم میگفت هیچ‌وقت حرفهات تو دلت نگه ندار شاید منم حرفی برای گفتن داشته باشم... کلی سبک شدم و خب فعلا مجبورم بازهم صبر کنم...
هفته پیش رفتیم با مامان سرویس چوب نی نی سفارش دادیم... رنگش سفید و فیروزه ای و خب به نظر من خیلی شیک و ساده اس مدلش هم متفاوت کلا... من میگفتم فقط تخت و ویترین بگیریم براش کافی اما مامان کمد لباس هم سفارش داد... تا الان کلی لباس گرفته براش این هفته با همسری می ریم یه مقدار لباس هم خودم بگیریم برا جوجه قشنگم... 
هر وقت که یادش می افتم و تکون می خوره خدارو برا داشتنش شکر می کنم نصف شب یا صبح زود که یهو بیدار میشم و می بینم تکون می خوره دستم میذارم رو شکمم و لذت می برم از وجودش... اون روز داشت لگد میزد بلوزم زدم بالا دیدم شکمم با لگد های کوچولوش هر بار بالا میپره کلی خنده ام گرفت... باهاش صحبت می کنم و میگم که خیلی دوسش داریم...
چند وقت پیش دوستم اومده بود خونه مون کلی حرف زدیم و خندیدیم قبل ناهار اومد و تا عصر پیشم بود یه دل سیر دیدمش... میگفت رها تو همیشه کار می کنی؟ حالا من داشتم فقط کارهای عادی که موقعی که آدم مهمون داره انجام می ده رو انجام می دادم! گفتم کارهای عادیمو خودم انجام می دم فقط آشپزی نسبت به قبل کمتر چون گاهی مامانم غذا میده یا می ریم بیرون... میگفت اکثر خانوم های بارداری که من می بینم انقدر تکون نمیخورن که وقتی یکی مثل تورو می بینم تعجب می کنم...
با رنگ ویترای سه تا تابلو کوچیک مربع و روی گلدون استوانه‌ای بامبو طرح کشیدم که متفاوت شده... سه تا شاخه بامبو میخوام بگیرم خیلی دوست دارم... 
کلاس زایمان فیزیولوژیک خیلی جالب میگفت شب اول بچه رو سعی کنین همش بغل خودتون نگه دارین چون بعد نه ماه وارد شدن به یه دنیای دیگه دور از مامانشون خیلی ترسناک و اکثر بچه ها برا همین اصلا آروم نمیگیرن و معمولا همه فکر می کنن به خاطر گشنه بودنشون که انقدر گریه می کنن... در حالی که تو روزهای اول مادرها زیاد شیر ندارن و نی نی معده اش انقدر کوچولو که همونقدر شیر براش کافی... و نی نی روز اول که به دنیا میاد خیلی سردش میشه خوب بپوشونین...
با مامان رفته بودیم دکتر مامان گفت خانوم دکتر من نگرانشم که لاغر دکتر گفت اتفاقا همه چیش خوبه نی نی که دو هفته بزرگتر از سنش به نظر میاد خودشم که چربی اضافی نداره و تا حالا پنج کیلو وزنش اضافه شده که خیلی خوبه... منم خوشحال شدم که فندقکم دو هفته بزرگتر از سنش هست و قوی... 
امروز با همون دوستم رفتیم اول کتاب فروشی چند تا کتاب خرید همش هم جزو رمان های پر فروش دنیا بود که زیاد اهل خوندنش هست... بعدش رفتیم یه مغازه که پر از چیزهای جینگیلی و هنری هستش من برا باکس هام چند تا پرنده سفالی لعاب دار خریدم و بعدش میخواست برا داداشش ادکلن بخره که باهم رفتیم یه مغازه خوب که جنس هاش خیلی مناسب میداد منم از این به بعد از اونجا خرید میکنم... این دوست من از اون دختر های پر انرژی و عاقل که عاشق طرز فکرشم... اصلا افاده ای و سطحی نیست نسبت به سنش خیلی درک بیشتری داره... یه خمیر خوب یاد گرفته که باهاش میشه کلی چیز میز هنری خوشگل درست کرد و قرار شده باهم درست کنیم...