دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

20

این پست های اخیر همش با گوشی میذارم،  همچین پشت کاری دارم من!!!! لپ تاپ به نت وصل نمی شه ماهم ولش کردیم به امون خدا شاید خودش سرعقل اومد!!!!!!!!!

دو هفته پیش با مامان اینا رفتیم یکی از شهرهای مرزی برا خرید لباس تموم اجناس ترک بودن با قیمت های مناسب، وضع مالی ماهم زیاد برای خرید مناسب نبود اما چون می دونستم ممکن برا جوجه چیزی بخرن میخواستم حتما من هم باشم...

مامان برا جوجه یه پیرهن جلیقه شلوار ست کوچولو گرفت با یه سویی شرت و ست لباس راحتی و لباس زیر که با دیدنشون دلم ضعف می کنه برا دیدنش ... لباس های کوچولویی که هر کدوم یه وجب نیستن من ذوق مرگ می کنه عاشقشممممم تو خرید هم از هر سایزی میخریم که بلااستفاده نمونه چون بچه زود بزرگ میشه و بهتر از هر سایزی تو خرید لباس براش افراط نکنیم هم سعی می کنم لباس هاش رنگی رنگی و متنوع باشه که تو سیسمونی هم خوشگل و متنوع به نظر بیاد...

البته کالسکه کریر و... و چیزهای اصلی رو میخوام فیروزه ای بگیرم... 

برا منم یه بلوز خوشگل صورتی ملایم که مناسب بارداری هست با یه بافت نازک سفید مجلس که جلوش باز با یه دست لباس راحتی تو خونه گرفتیم بی نهایت از خریدم راضیم... دوست دارم بازهم با جیب پر بریم اونجا روز دلچسبی بود خیلی خوش گذشت... 

یه خانومی هست از ترکیه لباس میاره مامان سپرده بود لباس نوزاد بیار از اون هم چند دست لباس و کفش و پتو برا نی نی گرفته خیلی قشنگن...

زایمان من می افته به آخر های فروردین ولی باید تا عید خریدهای جوجه تموم شه که اگه زودتر به دنیا اومد مشکلی نداشته باشیم... 

با بزرگ شدن نی نی لگد ها و ضربه هایی که میزنه خیلی محسوس تر شده و معمولا پشت سر هم به رگبار میبنده!!! سرگرمی شبهامون شده لگد های جوجه موقع تکون خوردنش دست همسری میذارم رو شکمم کلی ذوق می کنه میگفت قبلا ها وقتی خانوم باردار می دیدم میگفتم ظاهر خوبی ندارن اما الان با بزرگ شدن شکمت حسم به بچه مون بیشتر می شه... شب ها شکمم نوازش می کنه که بیشتر از نی نی من لذت می برم...

من هر لحظه خدارو بابت داشتن نی نی تو دلم شکر می کنم انگار شده امید زندگیم...

اسم پیدا کردن سخت واقعا... یه کتاب داشتم که ازش هیچی پیدا نکردم... همسری اسم آراد دوست داره که من دوست ندارم منم فعلا از اسم آرسام خوشم میاد که همسری تقریبا موافق... مامان میگفت اسم مذهبی بذار که برا آینده اش هم خوب بشه!!! گفتم من اسم عربی دوست ندارم خدا بین بنده هاش به خاطر اسم فرقی نمیذاره که اسم این مذهبی بذار بیشتر حواسم بهش باشه!!! دوست دارم اسمش ایرانی باشه... 

انقدددر پشیمونم که کارم ول کردم که خدا می دونه پول خود آدم یه چیز دیگه اس خیلی خیلی بهش عادت کرده بودم پول دیگه هم برام لذت بخش نیست واقعا...

نی نی به دنیا بیاد یکم بزرگ بشه حتماً یه فکری برا کارم می کنم...

دلم پرررر میکشه برا کلاس زبان با خودم فکر می کردم من یه مدت اون طوری که دلم میخواد زندگیم پر هیاهو میکنم سرم گرم میشه با کلاس و کار و... بعد یهو از همش خالی میشه من می مونم و روزهای کشدار...

19

جواب سونو رو که دکتر دید گفت بچه سالم اما برا اطمینان بیشتر بهتر از سینه. ات نمونه برداری بشه، من فکر می کردم با جراحی میخوان نمونه بردارن سکته کردمممممم اما گفت با سرنگ سلول نمونه رو برمیدارن درد هم نداره... تنها رفتم آزمایشگاه برا نمونه برداری... غصه دار بودم راستش فکر می کردم به خاطر ناشکری هام این زنگ خطر به صدا در اومده... با اینکه اندام نسبتا خوبی دارم همش به فکر جراحی سینه بودم حالا از فکر اینکه سرطانی چیزی داشته باشم غصه دار میشدم...  دکتری که نمونه برمیداشت خانم بود با صحبت ها و لحن آرومش منم آروم شدم... 

یک هفته طول کشید جوابش بدن به مامانم نگفتم که آزمایش دادم گفتم بذار جواب مشخص بشه بیخودی تا آماده شدنش استرس نگیره... خدارو هزار مرتبه شکر که چیز خطرناکی نبود و دکتر گفت نگران نباش... گفت تا بزرگ تر نشه مشکل ساز نیست... 

من موقعی که خبر بارداریم به مادرشوهر و خواهرشوهرم دادم گفتم پیش مردها چیزی در این مورد نگن چون خجالت می کشم... برا همین تا این اواخر فکر می کردم پدرشوهر چیزی در این مورد نمی دونه!!! مادر شوهر میگفت چند روز پیش خواستم بهش بگم،  گفتم مژده گونی بده خبر خوب بدم بهت، پدرشوهر هم گفته بود لابد میخوای رهارو بگی که باردار خودم می دونم!!!!!!!!!!! جریان پسر بودن نی نی رو هم میدونست!!!! من کف کردم واقعا که حواسش اینهمه جمع!!! 

به همه آدم های مهم زندگیم که گفتم نی نی پسر خیلی خوشحال شدن اما من این حس دوست نداشتم واقعا دختر چیش کمتر از پسر که همچین نگاهی بهش دارن... اما به هر حال من نه به خاطر پسر بودن به خاطر داشتنش خیلی خوشحالم... خیلی دوسش دارم... دلم میخواست هر لحظه میتونستم ببینمش... موقعی که تو دلم تکون میخوره عاشق ترش میشم و خدا رو شکر می کنم... 


دو روز پیش دلم گرفته بود کلافه بودم یهو گفتم بذار نماز بخونم آروم شم... بعد مدتها وضو گرفتم و آروم شدم تصمیم گرفتم ادامه اش بدم، همسری هم تعجب کرده بود میگفت یهو چی شد؟!


برا جوجه قشنگم دارم بافتنی میبافه با کاموای فیروزه ای خوشرنگ که عاشقشممممم... یه جلیقه کوچولو بافتم تموم شد حالا یه پلیور کوچولو شروع کردم... البته خودم حرفه ای نیستم مامان کمکم می کنه... تصمیم دارم تم سیسمونی هم فیروزه ای باشه... 

با بزرگ شدن شکمم شلوار بارداری باید بخرم... اما خب شکمم معلوم نیست همه میگن به خاطر بلند قد بودنت که اصلا مشخص نیست بارداری... دیروز هم رفتم ثبت نام کلاس آمادگی زایمان طبیعی قرار شد از این پنج شنبه برم... 


رها نوشت: خوبم اما حس می کنم بی حوصله گی هام به خاطر قرصهایی که دیگه نمیخورم،  بحث تلقین و این مزخرفات نیست خودم میشناسم...