دست نوشت های یک لیدی متاهل
دست نوشت های یک لیدی متاهل

دست نوشت های یک لیدی متاهل

مهمونی یهویی

سلام 

دیروز با بدبختی از رختخواب خودمو کندم از بسسسسس خسته بودم شب قبلش بیدار مونده بودم باکس های کمد سالن رو مرتب ‌ تمیز کرده بودم توشون  سگ میزد گربه میرقصید. تا بخوابم چهار صبح شد واقعا این اوضاع خوابم رفته رو مخم من ساعت هشت و نیم نه شب خوابم میگیره شدید اگر بخوابم که هیچ نخوابم خ‌ابم میپره بدنم الارم میده پاشو کار کن وبعدش دیگه بیچاره میشم. خلاصه صبح بیدار شدم دیدم نه تخم مرغ داریمم نه پنیرداریم نه ارده شیره هیچییییییی برهووووووت. گفتم وای خاک به سرم حالا چی بدم بچه ها بخورن یهو یادم افتاد یکم کله پاچه تو فریزر. ارم همونو گرم کردم دادم بهشون بعدش یکم دراز کشیدم پاشدم رفتم کارگاه ارزوها همسر هم ا‌مد ا‌نجا یکم کارامون‌ بکنیم که مامانم زنگ زد تا ساعت پنج بیا من برام قراره مهمون بیاد باید برم شام بپزم. هیچی خلاصه گفتم باشه خواهرم گفت منم میام دیگه منم به همسر گفتم بره خونه خواهرم اینا پیش شوهر خواهرم. خواهرم اینا رفتن خونه مامانم اینا منم رفتم خونه د‌ش گرفتم بچه ها رو اماده کردم و رفتیم اونجا.  دیگه یکم نشستیم. داییم اینا ‌ خاله ام اومدن و خوش گذشت خداروشکر البته محور اصلی ماجرا بحث سیاسی حول و حوش اتفاقات اخیر بود.دیگه من ساعت نه خوابم برد همسر یازده ا‌مد دنبالمون و ا‌مدیم خونه تا بخوابیم ساعت یک و نیمشد. باز صبح بیدار شدم حس کتک خوردگی داشتم :))))) ولی دیگه رفتم حیاط یکم باد به کله م خورد بهتر شدم. الانم دیدم خونه تمیزه نهار دارم کار خاصی ندارم گفتم یکم وبلاگ بنویسم.

فعلا بابای

اعتراف :))

سلام سلام

میخوام بک اعترافی بکنم ! الان تو این مدت یه چیزی و فهمیدم اینکه علت وبلاگ‌ ننوشتن من وجود اینستاگرام نبوده! بلکه کارهای خیلی زیادم بوده و اینکه سرم رو خیلی خیلی خیلی شلوغ کرده م. اون مدت که اینترنت قطع بود چون هیچ کدوم این کارام و‌نمیتونستم بکنم وقت میشد وبلاگ بنویسم ولی این مدت با اینکه خیلیییییییی کم در حد شاید روزی نیم ساعت اومدم اینستاگرام باااااز وقت نشد وبلاگ بنویسم. دوشنبه تولد همسر بود ولی باهم رفتیم گوشی بخرم من. دیگه دیدم نمیتونم طبق برنامه هام پیش برم اسمس دادم به برادر شوهر که براش کیک بخره بیاد تولدش و مبارک کنیم :))) بعد تو این فاصله تا برادر شوهر بیاد همسر هی غر میزد که چرا نمیاد و اینا که بعد اومد دید دستش کیکه خوشحال شد و فهمید چرا گفتم برادرشوهر بیاد :))) دیگه یکم اون نشست بازی کردن با بچه ها من و همسر هم با گوشی جدید ور میرفتیم بغبغو میکردیم. که یهو برادرشوشو یک هم اومد و کلییییییی خوشحال شدیم نگو داشته میرفته ماموریت مشهد اومده بود از برادر شوشو ۲ چیزی بگیره. براش شام اوردیم با خیارشوری که خودم انداخته بودم و کیک و چایی ام خوردیم. سه شنبه یک برنامه تولد سورپرازی ریختم  برای پنج شنبه. تو واتساپ به داداشم گفتم و خواهرمم حضوری دیدم گفتم. داداشم چون بعدش باهام حرف زد تو وانساپ فکر کردم دیده پیاممو. دیگه پنج شنبه کارامو یواش یواش کردم قورمه سبزی پختم برنج گذاشتم ژله درست کردم کالباس خونگی برای سالاد درست کردم و بازم ملی وقت اضافه اوردم خونه رو مرتب کردم جارو کشیدم و اینا خواهرم اینا شش و نیم اومدن بابامم هفت اومد همسر هم ساعت یه ربع هشت رسید بعد هرچی وایسادیم داداشم اینا نیومدن زنگ زدیم دیدیم اصلا در جریان نیستن هیچی دیگه خیلی ضد حال خوردم ولی دیگه گفتم عیب نداره عذرخواهی کردم گفتم خطا از من بوده باید زنگ میزدم و به واتساپ بسنده نمیکردم راستش هی میخواستم زنگ بزنم هی یادم میرفت خلاصه سهم شام و کیکشون رو جدا کردم براشون فرستادم. شب هم خواهرم اینا موندن خونمون صبح بیدار شده بودن همگی صبحانه خورده بودن من چون شب دیر خوابیدم بیدار نشدم لنگ ظهر پاشدم چایی کیک خوردم و بعدشم که یکم اخبار و دنبال کردیم و همسر اینا رفتن بیرون کار داشتن ‌من و خواهرم و بچه ها هم خونه موندیم من آش ترخینه پختم ‌ و منتظریم خنک شه یکم بخوریم. دیدم الان شرایط انجام هیچ کدوم از کارا و برنامه های امروز و ندارم چه بهتر که از فرصت استفاده کنم و وبلاگ بنویسم :)))

فعلا بابای

غرغر

سلام

نمیدونم برای قلب من انگار گرد غم پاشیده شده یا همه همینطورن. هی دلم دنبال بهانه س ریز ریز گریه کنه و البته که باید خودم رو کنترل کنم. ولی هی این آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو میذارم و باهاش دلم رو سبک میکنم... خداحافظ ای شعر شب های روشن... نمیدونم... با خودم میگم ببین هیلا اون هشت سال قبلی هی میگفتیم بهتر شه بهتر شه الان میگیم کاش همون روزا بود بعدش هی گفتیم کاش همون روزا بود الان مثلا میگیم کاش همون شرایط دو هفته پیش بود پس بهتره همین الان و تو همین لحظه زندگی کنی که هفته ی دیگه نگی کاش همون هفته ی پیش بود :/

چند روزه سوار تاکسی که میشم پر میشم! پر می شم از غم و ناراحتی مردم. زل میزنم به خیابون و یک کلمه حرف نمیزنم ولی مردم تو ماشین مدام دارن از درد ها میگن... رفته برنج درجه دو بخره گفتن چهارکیلو صد تومن... شش ماهه نتونستن گوشت بخرن، مریضن داروها شون رو نمیتونن بخرن، و هزار و هزار مورد مشابه. سعی میکنم یادم بره که چقدررررررر فروشمون و به نسبتش درامدمون کم شده.... فقط چشمام و میبندم و میگم خدایا خودت به همه ی کسب و کارها برکت بده... کاهی باید برای پریدن تا لبه ی پرتگاه بری.... امیدوارم الان واقعا لبه ی پرتگاه باشه و بپریم... پرواز کنیم و یکم از روزهای جوونی باقیمونده مون رو زندگی کنیم و استرس کار و نگرانی و ... رو نداشته باشیم. دیشب تو تنهایی شام خوردم و برگشتم اتاق خواب پریدم به همسر که چرا نیومدی پیش من موقع شام. بعدش با حرص شروع کردم لباس ها رو تا کردم. نمیدونستم دقیقا از چی انقدرررررررررر عصبانی ام. ولی خب دارم همه ی سعی ام رو میکنم شرایط و تغییر بدم. حتی ذره ذره... گاهی فکر میکنم رفتن شبیه فراره... دلم برای اونایی که میمونن و نمیتونن برن و جایی بهتر زندگی کنن میسوزه. بعد به خودم میگم خدا تو خود قرآن گفته اگر جایی شرایط زندگی بد بود مهاجرت کن. بعد هی ابرای بالای سرم رو خط خطی میکنم و بهم میریزم و میگم نه.... صبر کن حالا... صبر کن شاید گشایشی در راهه. شاید که نه حتما....

دیشب از سر کار رسیدم خونه اصلا حال و حوصله نداشتم. حتی دست و دلم به تمرین ویولن هم نمیره. جالبیش به اینه که اون یک هفته که اینترنت قطع بود انقدر حالم بد نبود که الان بده... خدایا خودت به داد مردمم برس.... خدایا دست قشر فرودست جامعه رو بگیر... بچه های بیگناه رو میسپرم به خودت...

امروز صبح هم بیدار شدم در حالیکه دیشب سه چهارساعت بیشتر نتونسته بودم بخوابم. صبحانه خوردیم و یکم بازی کردیم و کارتون دیدیم و نهار خوردیم و ساعت دو اومدم سر کار. ولی خبری نیست اونقدر واقعا.... شده ضرر فقط... 

نظر شما چیه  به نظرتون چقدر دیگه میتونیم دوباره به روزای خوب اقتصادی برگردیم؟ من که دلم روشنه... 

برم کمتر غر بزنم.

فعلا بابای

شمعت و روز تولدت فوت کن!

سلام

شدیدا به فوت کردن شمع روز تولد اعتقاد دارم چیزی که کمتر نصیب خودم میشه! برای همین دوست داشتم بچه ها هم روز تولدشون حتما شمع فوت کنن. ولی شاید با دل و دماغی که این روزا ندارم امسال بیخیال میشدم. اما امروز مامانم اومد گفت ای وای میخواستم کیک بخرم حیف شد و خیلی ناراحت شد در حدی که میخواست بره بخره بیاد. گفتم ولش کن بابا خودم براشون میپزم. دیگه یکم کارامو کردم و نهارم از شب قبل داشتیم ولی یک املت فوری پختم و خوردیم و بلند شدم رفتم سر کار که ازون جا برم کلاس ویولن و آواز. ولی متاسفانه به خاطر شلوغی خیابونای منتهی به میدون انقلاب و گیر نیومدن ماشین مجبور شدم نرم و یک ضرر سنگین بکنم. دیگه دو سه تا مطلب تو سایت گذاشتم و گفتم پاشم برم خونه. رفتم سر راه لوازم خریدم و اومدم خونه سریع خلع سلاحم کردن، براشون از اسباب بازی هایی که میفروشم اسباب بازی اورده بودم سریع ازم گرفتن منم خونه رو جنع کردم و جارو زدم و بعد کیک و گذاشتم تو فر، آب گوشت انداختم رو گاز (کی اخه شب ابگوشت میخوره؟ هیلا اینا :)))) ) بعد بچه هارو بردم حموم و خودمم یک حموم فوری کردم و لباس تمیز پوشیدیم و دوباره تولد تولد کردیم کلا تولدای خونه ما همیشه سریالیه. امروز خیلی جای دوست صمیمیم خالی بود. قبلا ها همیشه تو این روزا کنارم بود.

خلاصه که بعد تولد تولد همسر اومد و شام بچه ها رو دادم و گفتم یکم وبلاگ بنویسم و به اینستاگرام دهن کجی کنم

خب دیگه من برم فعلا

انقلاب گردی :))

سلام 

آقا من دیشب انقدرررر فکری بودم که تا ساعت سه و نیم خوابم نبرد. ساعت سه و نیم اومدم بخوابم یادم افتاد قبل قطعی اینترنت قرار بوده یک فایلی رو برای رییس سابقم بفرستم. هیچی یهو تپش قلب گرفتم :))) (هنوز از ابهت و جذبه ش میترسم :))))) ) بعد بیدار شدم لپ تاپ اوردم باز کردم دیدم ویندوزم و که عوض کردم روش نه کروم دارم نه آکروبات دارم نه آفیس دارم هیچی ندارم. تازه شروع کردم اینا رو نصب کردم بعد فایل و گشتم پیدا کردم براش فرستادم و اومدم بخوابم دخترم بیدار شد و گفت بیا پیش من رفتم پیشش دراز بکشم میگفت نچسب به من :))) میگفتم خب جا نیست چیکار کنم برمیگشتم تو اتاقم تا میخواست خوابم ببره باز صدا میزد میگفت بیا :)) میرفتم باز همون آشو همون کاسه :))) اخر سر ساعت شش من هنوز نکپیذه بودم انقدرررررم عصبانی بودم حد نداشت دیگه همسر و بیدار کردم گفتم برو ببین چی میگه و خودم غششششش کردم. نگو بچه گشنه ش بوده نمیدونم چرا به ذهن خودم نرسیده بود :))) خلاصه ساعت نه صبح بیدار شدم صبحانه حاضر کردم و خوردیم و یکم بازی کردیم دیدم اصلا نمیتونم بشینم ساعت یازده خوابیدم دوباره پیششون و اونام بازی میکردم ساعت یک بیدار شدم بدیووووو بدیوووووو رفتم انقلاب یک کادو که واسه بچه ها خریده بودیم یه تیکه ش تکراری بود بردم اونو عوض کنم همسر نمیدونست من قبلا ازون خریده بودم. دیگه یکمم خرید پرید کردم و تو کتابا چرخ زدم دیدممم واااااااای چقدر کتاب گرونههههههههههههه صد و شصت و هشت تومنی کتاب ندیده بودیم که دیدیم :))) البته من با گرونی کتاب مشکلی ندارم به شرط اینکه رو جلدش دیگه غلط املایی نداشته باشه /:: به اقای مغازه دار نشون دادم کتاب و ترکید از خنده گفتم نخند داداش گریه داره :))) خلاصه بلند شدم اومدم خونه یکم با بچه ها بازی کردم و بعدم نشستم کارامو بکنم و قشنگ صبح تا شب پای گوشی نمیام چقدر قبلا ها وقت داشتیم و کار مفید میکردیمااااااااا :)))))) الان دارم سعی میکنم بیشتر از وقتم استفاده مفید کنم اون وقتا حتی اگر تو اینستا هم نبودم فکرم پیشش بود یا دایرکت باید جواب میدادم و اینا. الان دارم سعی میکنم از اینا بزنم و بیشتر رو کارم و برنامه هام تمرکز کنم. شما چه خبرا؟

همچین انقدر ازون هفته دلچرکینم دوست ندارم کاری بکنم تو اینترنت همین وبلاگ و فقط دوسش دارم فعلا:)

من برم یکم کار مفید کنم جون خودم :))) شب بخیر بابای