دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

22

چقدر خوشبختم که تورو دارم مرد مهربون من... هرچی که بخوام تا حد امکان انجام می دی و بهم نه نمی گی تو نگرانی ها بهم آرامش می دی بغل مهربون و گرمت بهترین جای دنیاست برا من،  این عشق که باعث می شه تک تک سلول های بدنت هم دوست داشته باشم... 

اون روز به مامان می گفتم که بابای خوبی میشی... یه بابای شاد و مهربون و روشن فکر که پایه ی همه خوشی های دنیاست... همیشه وقتی با بچه های دیگه بازی می کردی و کشتی می گرفتی دلم میخواست با کوچولوی خودمون بازی کنی و من لذت ببرم... مرد مهربونم عاشقتم... خدارو شکر که نی نی مون تو راهه و داریم مامان بابا می شیم...

چند شب پیش خواب فندقمون دیدم تو بغلم بود و مهمون ها تازه رفته بودن گفتم بذار عکسش بگیرم تا فرصت هست و نی نی کوچولو... قیافه اش عین فندق بامزه بود چشاش سیاهه سیاه بود عین چشای همسری...

بارداری خیلی آسون نیست اما من خیلی خیلی ازش لذت میبرم مخصوصا موقع تکون خوردن فندقکم... بعضی وقتها یه تکون های خیلی ریز و بامزه ای حس می کنم و معمولا بعد خوردن چیزهای شیرین لگد های محکم می زنه... با خودم فکر می کردم از بچه داری هم نباید بترسم باهاش کنار میام و ازش لذت می برم... فقط از زایمان می ترسم و نمیدونم چی پیش میاد...

بارداری از یه جهت هم برا من خوب بوده که بیشتر مراقب تغذیه ام هستم نمک هی نمیزنم به غذام نوشابه و هله هوله اصلا نمیخورم قرص کلسیم و آهن و مولتی ویتامین ها رو کامل میخورم که مشکلی پیش نیاد...

دیروز از پهلو که خودم تو آینه نگاه می کردم دیدم اندامم عین قبل فقط شکمم زیادی و عجیب ناک!!! بزرگ شده... 

من و مامان کلی بافتنی خوشگل برا فندق بافتیم از هر سایزی که از نظر شکل و سایز کلا متفاوتن و فکر کنم تو سیسمونی خوب دیده بشن... اینارو مدیون دست های هنرمند مامانمم که انقدر وارد و به منم یاد می ده...

اون دستکش های ساق دار تو اینستا دیدین؟ عین همون با رنگ زرشکی دارم برا دوست قدیمیم میبافم... 

راستی رفتیم دیدن فیلم محمد رسول الله خیلی خیلی خوب بود و واقعا عالی ساخته شده بود و سبک متفاوتش این بود که کلا از بچگی پیامبر تا تقریبا جوانیش نشون داده بود... 

رها نوشت: کامنت دونی خلوت این حس بهم میده که دارم باخودم حرف میزنم...

21

جمعه این هفته ظهر با همسری رفتیم بیرون و بعدش کلا خونه بودیم یکم حوصله ام سر رفت ولی خب گفتیم یه روز هم خونه باشیم... موقع شام درست کردن همسری موسیقی تمرین می کرد منم با آرامش و حوصله مرغ تو فر بریون کردم خیلی خوشمزه تر از همیشه شده بود... خیلی وقت بود زیاد حوصله به خرج نمی دادم موقع غذا درست کردن نه اینکه بد بشه ولی کار اضافی برا خوشمزه تر شدن و خلاقیت به خرج نمی دادم... صبح که بیدار می شم تا ظهر کارهای خونه رو انجام می دم برا ناهار میرم خونه مامان اینا و یه ساعت مونده به اومدن همسری میام شام درست می کنم... با مامان وقت زیادی میگذرونم... عصر ها گه گاهی دوتایی می ریم خرید،  گردش،  مهمونی عصرونه... موقع شام همسری میگفت رها من نود درصد مردها رو دیدم که از خونه فرارین... به زور تو خونه بند میشن خودم موقع مجردی هیچ وقت تو خونه نمی موندم یا سر کار بودم یا بعدش با دوستام میرفتیم میگشتیم میگفتم برا خانمم سخت میشه بعد ازدواج که من اهل یه ساعت هم تو خونه نشستن نیستم... اما امروز با میل خودم موندیم خونه استراحت کردم و کلی چسبید چون تو خونه بودنی تو ناراحتم نمیکنی گیر نمی دی... شنیدن این حرفها خوب بود بهم ثابت می کرد موفق شدم که یه خانم غرغرو نباشم که همسری به زور من و خونه رو تحمل کنه... از بودن کنارم آرامش می گیره... اون روز همش همسری بهم محبت میکرد منم حس می کردم بیشتر دوسش دارم  هفته رو با کلی انرژی شروع کردم... 

پنجشنبه باز رفتیم برا نی نی خرید کنیم... انقدددر بهم مزه می ده که خدا می دونه... براش اسباب بازی،  دورپیچ،  قابلمه کوچولو ( برا پخت فرنی و...) و چند تا خرت و پرت دیگه خریدیم...

این روزها لگدهای جانانه نثار مامانش میکنه اون روز دو تا لگد خیلی محکم زد که خیلی شکه شدم... زیاد باهاش صحبت می کنم بهش می گم که چقدددددر دوسش داریم و دلم می خواد سالم بغلش بگیرم...

کلاس های زایمان فیزیولوژیک خیلی مفید کلا در مورد خیلی چیزها که برا آدم سوال صحبت می کنن و باعث از بین رفتن باورهای غلط میشن...

تو کل این پنج ماه و نیم همش دو کیلو وزنم اضافه شده که خیلی راضیم،  فقط کمردرد خیلی اذیتم می کرد که شکم بند بارداری خریدم و بی نهایت موثر بود برام... شکمم داره کم کم غیر قابل قایم کردن میشه!!!  جلو مردها خیلی موذبم... 

چند وقت پیش یه روز من خونه نبودم با مامان رفته بودیم مراسم... همسری هم خونه بود که پدرشوهر اومده بود ناهار باهم خورده بودن و تا عصر که من بیام پدرشوهر خونه ما بود اومده بود بهمون تبریک بگه که داریم پدر و مادر میشیم!!!!!  خیلی تعجب کردم و بهت زده شدم از این حرکتش و تشکر کردم ... اومدنی هم برامون گوشت گرفته بود برام اهمیت دادنش خیلی ارزش داشت... 

حبه همستر عزیزم از وقتی باردار شدم دادم داداشم نگه داره دیروز ظهر زنگ زد که پاش زخمی و کلی ورم کرده... کارهام تند تند انجام دادم رفتم دیدم ای واااااای بدجوری زخمی شده طفلک و مشخص بود پاش شکسته... گریه ام گرفته بود زنگ زدم از دامپزشک براش وقت گرفتم تا موقعی که پاش ببنده فقط بال بال زدم دلم خیلیییییییییی میسوخت براش که زجر می کشید... تو کلینیک دکتر گفت باید بیهوشش کنیم بعد پاش ببندم چهار بار بهش داروی بیهوشی تزریق کرد تا از هوش رفت دکتر تعجب کرده بود گفت بهش چی می دین بخور؟؟؟ گفتم هرچی که خودمون بخوریم به غیر از چیزهای چرب شور و شیرین... موقع بستن پاش چند بار گریه ام گرفت اما خودم کنترل کردم... 

فقط نمیفهمم چطوری اون بلا رو سر خودش آورده دکتر گفت اگه نمی آوردینش کل بدنش عفونت می کرد... بدجوری پاش آسیب دیده بود... هزینه دکتر کلی بیشتر از چیزی شد که خود حبه رو گرفته بودیم اما خداروشکر کردم که تونستم کمکش کنم خوب بشه... موقعی که دکتر حبه رو معاینه می کرد دو تا مرد دیگه هم یه گربه رو آورده بودن یکیش خیلیییییییییی پرحرف بود دلم میخواست خفه اش کنم که انقدر چرت نگه... از هرچی که فکرش کنی حرف می زد به داداشم میگفت بدین موش تون گربه ما بخوره حالش خوب بشه!!! گربه شون با اولین آمپول از هوش رفت و حبه بعد چهار بار آمپول زدن بیهوش شد دکتر گفت انگار همستر اینها باید گربه شمارو بخور!!!! بعد خوب شدن حبه تصمیم دارم ردش کنم بره خودم نمیتونم مواظبش باشم و طاقت ندارم دوباره بلایی سرش بیاد...


رها نوشت: راستی اسم پسر پیشنهاد بدین ممنون میشم...