چقدر خوشبختم که تورو دارم مرد مهربون من... هرچی که بخوام تا حد امکان انجام می دی و بهم نه نمی گی تو نگرانی ها بهم آرامش می دی بغل مهربون و گرمت بهترین جای دنیاست برا من، این عشق که باعث می شه تک تک سلول های بدنت هم دوست داشته باشم...
اون روز به مامان می گفتم که بابای خوبی میشی... یه بابای شاد و مهربون و روشن فکر که پایه ی همه خوشی های دنیاست... همیشه وقتی با بچه های دیگه بازی می کردی و کشتی می گرفتی دلم میخواست با کوچولوی خودمون بازی کنی و من لذت ببرم... مرد مهربونم عاشقتم... خدارو شکر که نی نی مون تو راهه و داریم مامان بابا می شیم...
چند شب پیش خواب فندقمون دیدم تو بغلم بود و مهمون ها تازه رفته بودن گفتم بذار عکسش بگیرم تا فرصت هست و نی نی کوچولو... قیافه اش عین فندق بامزه بود چشاش سیاهه سیاه بود عین چشای همسری...
بارداری خیلی آسون نیست اما من خیلی خیلی ازش لذت میبرم مخصوصا موقع تکون خوردن فندقکم... بعضی وقتها یه تکون های خیلی ریز و بامزه ای حس می کنم و معمولا بعد خوردن چیزهای شیرین لگد های محکم می زنه... با خودم فکر می کردم از بچه داری هم نباید بترسم باهاش کنار میام و ازش لذت می برم... فقط از زایمان می ترسم و نمیدونم چی پیش میاد...
بارداری از یه جهت هم برا من خوب بوده که بیشتر مراقب تغذیه ام هستم نمک هی نمیزنم به غذام نوشابه و هله هوله اصلا نمیخورم قرص کلسیم و آهن و مولتی ویتامین ها رو کامل میخورم که مشکلی پیش نیاد...
دیروز از پهلو که خودم تو آینه نگاه می کردم دیدم اندامم عین قبل فقط شکمم زیادی و عجیب ناک!!! بزرگ شده...
من و مامان کلی بافتنی خوشگل برا فندق بافتیم از هر سایزی که از نظر شکل و سایز کلا متفاوتن و فکر کنم تو سیسمونی خوب دیده بشن... اینارو مدیون دست های هنرمند مامانمم که انقدر وارد و به منم یاد می ده...
اون دستکش های ساق دار تو اینستا دیدین؟ عین همون با رنگ زرشکی دارم برا دوست قدیمیم میبافم...
راستی رفتیم دیدن فیلم محمد رسول الله خیلی خیلی خوب بود و واقعا عالی ساخته شده بود و سبک متفاوتش این بود که کلا از بچگی پیامبر تا تقریبا جوانیش نشون داده بود...
رها نوشت: کامنت دونی خلوت این حس بهم میده که دارم باخودم حرف میزنم...
خدا جفتشون رو واست حفظ کنه گلم:-*
ایشالا زایمان راحتی خواهی داشت نگران نباش ;-)
ان شاالله...
عزیزم قشنگ ترین هارو و بهتر از اینارو کنار همدیگه تجربه کنین
بافتنی خیلی دوس دارم ولی فوری از بافتنش خسته میشم...
ممنون یاس مهربون![](http://www.blogsky.com/images/smileys/117.png)
خیلی بامزه میشه اینطوری
آرههههههه
عشقتووووون ابدی:))))
هیچ استعدادی تو بافتنی ندارم:|
هوووم نمیدونم چرا دلم بچه نمیخواد...اصن انگار میخوام ولی نمیخوام:|
نمیدونم منظورم فهمیدی یانه ....کلا میترسم از مادرشدن
به وقتش آدم کم کم دلش میخواد
الهیییییی همیشه همین جور با هم خوش باشین و سایه تون بالاسر_ نی نی و زندگیتون باشه.
اوه رها من خیلی دوست داشتم بافتنی یادبگیرم سعی هم کردم اما خب چون یک چپ دست هستم نشد چون هر کی که سعی میکرد بهم یاد بده از یک طرف_ دیگه میبافت شایدم استعدادش رو نداشتم یعنی وقتی میل توی دستم بود حس میکزدم دچار_ فلج_ اندام ها شدم!
مرسی عزیزدلم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/117.png)
آخی آره دیگه اینطوری واقعا هم یاد گرفتن هم یاد دادن سخته...
ای وای ببخشی من چون دیگه خیلیا منو تیا صدا میزنن یادم رفت که ممکنه شما نشناسی
اصلا شاید به نوه مونم رسید البته اگه پوسیده نشه تا اون موقع :))))
آره فک کنم کلا واسه همینم نگه داشته :))) برای منم جالبو بامزه میشه اگه نینمون بعضی از لباسای نینیای_مامانشو بپوشه
نه بابا چرا بپوسه به تن نی نی خودت بپوشون عکس بگیر بعد بمونه بذا نسل های بعدی
خدا مردای مهربون زندگیمونو برامون نگهداره رها
اینکه میگی تک تک سلولاشو دوست داریو با همه وجودم حس میکنم ، اصن نفس کشیدن تو محیطی که اونام هستن به نظرم خودش ته خوشبختیه...در این حد
بعد باورم نمیشه انقد کوچیک بودم زمانی، من خیلی زود به دنیا اومدم بابت همین خیلی زیادی کوچیک بودم مامان میگفت لباس سایز تو نبود اصن : ))
مامان منم تو بافتنیییی عاااالیه...بعد هنوز لباسای نوزادیه منو نگه داشته تو چمدون قدیمیااا! بعد من هروقت نگاشون میکنم میبینم چقد لباسای خوشگل تنم میکرده من که خودم یادم نمیاد اون موقع هارو
دقیقا همینطور...![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
واااااای چه عالی ان شاالله تو سیسمونیت میذاره لباس های خودت بهشون افتخار می کنی...
عزیزم وب نداری؟