دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

48

انگار روزهای آخر عمرم یا دنیا رسیده به آخر همش حسرت کارهایی رو میخورم که انجام ندادم... تو یونی همش تو خودم بودم در حالی که میتونستم کلی خوش بگذرونم هرچند روزهای خیلی خوبی هم بود که پر انرژی بودم... موقع نامزدی سر کار نرفتم و خونه نشین شدم که چی بشه؟؟؟  دوست داشتم کلاس آشپزی برم و غذاهای خوشمزه تازه یاد بگیرم... ارشد بخونم... کلاس خود آرایی برم... جلسه های گرافیک چقدددر دوست داشتم...کارم....

نمیدونم چرا ولی اصلا اهل انجام دادن بی انگیزه کاری نیستم... مثلا طراحی... کلی استعداد دارم و بهش علاقه دارم ولی خیلی وقت برا خودم انجام ندادم... دوست ندارم این حس من خیلی کارها میتونم بکنم که از زندگیم بیشتر لذت ببرم حیف اینهمه استعداد... حیف... نمیدونم این عادتم چطوری ترک کنم... دوست دارم یکم حوصله به خرج بدم و کلی کار از دستم بر میاد برا دل خودمم شده انجام بدم...

اون روز با میم میحرفیدم گفت اونم موقعی که پسرش کوچولو بود و خونه نشین شده بود حسرت روزهایی رو میخورد که شاغل بود و دیدم طبیعی که دلتنگ روزهای پر انرژی و اکتیو زندگیم بشم... پسرک یک ساله که بشه میرم دنبال یه کار نیم وقت... همه کارهایی که دلم میخواست انجام بدم محدودیت سنی و زمانی نداره میرم دنبالشون و از زندگیم لذت میبرم...

47

این اواخر یکی دو بار رفتیم برا خرید به شهرهای مرزی که جنس ترک داشتن و حسابی خرید درمانی کردیم  ... خرید خیلی دوست دارم و همیشه شب قبل رفتن ذوق زده میشم... پسرک هم همسفر خوبی تو ماشین لباس خیلی ضخیم نمیپوشونم که اذیت بشه به جاش پتو میکشم روش، قبل پیاده شدن از ماشین پوشکش عوض می کنم و غذا میدم بخور که وسط راه نق نزنه ... تو کالسکه خوشبختانه میشینه و بیشتر با اون اینور اونور میریم... همسری هم حسابی باهام همکاری میکنه... خرید کردن با وجود کوچولو یکم سخت  اما تصمیم ندارم روزهای زندیگمون با انتظار برای بزرگ شدن جوجه از دست بدم... همسری وقتی مجرد بود فکر می کرد ازدواج یعنی پایان تفریح و گردش اما بعدش دید من چقددددر پایه ام و اتفاقا دو نفره خیلیم میچسبه قبل به دنیا اومدن نی نی تصمیم گرفتیم بچه باعث خونه نشین شدنمون نشه درست اوایل تا چند ماه که خیلی کوچولو بود به خاطر گرما و مریض شدنش جایی نرفتیم ولی خب از طرفی هیچ امکان رفتنش هم نداشتیم اما الان که بزرگ تر شده هیچ فرصت سفری رو از دست نمیدیم 

تمرینات شکرگزاری با کانال گیس گلابتون انجام میدم و لذت میبرم... هر شب قبل خواب به همسری میگم تلویزیون تماشا کنه یا گیم بازی کنه نخوابه تا من تمرینامو انجام بدم و زود برگردم تو بغلش بخوابم... خیلی وقت بود رو تخت جوجه رو وسطمون میخوابوندیم تا جاش رو تختمون که ارتفاع زیادی داره امن باشه اما من دوست نداشتم همسری کنارم نباشه و همش شکایت میکردم الان چند روزی رو زمین میخوابیم که اگه شیر کوچولو زودتر از من بیدار شد و غلط زد خدایی نکرده نیفته زمین و این خوبه من وسط میخوابم و شب قبل خواب و صبح قبل بیدار شدن خوابالو میرم بغل همسری و روزمون با عشق شروع میشه...

چند شب پیش نصف شب شیر کوچولو چند بار پشت سر هم بیدار شد برا شیر خوردن و لحاف از روم کشیده شد وقتی نزدیکش شدم که شیر بدم همسری هم هر بار بیدار شد روم لحاف کشید دلم براش سوخت که حتی تو خواب هم نگران من با اینکه میدونه اگه خوابش بپره دیگه نمیتونه بخوابه... 

هفته قبل در مورد جوون موندن و این چیزها با همسری میحرفیدیم بهش گفتم دلم نمیخواد جوونیم مفت از دست بدم و روزهام همش مثل هم باشه و یه تصمیماتی گرفتم در مورد کار و ورزش همسری هم کلی تشویق کرد و گفت کلاس یوگا ثبت نام کنم دیروز اولین جلسه بود فندق گذاشتم پیش مامان و وقتی از در رفتم بیرون حس جوونی و پر انرژی بودن بهم دست داد قبلا هم یوگا کار کرده بودم و دلم میخواد اینبار قطعش نکنم خدا می دونه چقدر من به این ورزش علاقه دارم به نظرم خیلی کامل حرکاتش هم باعث اصلاح فرم بدن میشه هم به مرور زمان روی روح و روان آدم تاثیر میذاره و آرامش بخش واقعا ... مربیمون هم جوون و خوب بود به نظرم ... هفته ای دو روز میرم ... اما جلسه اول یکم برام سخت بود بدنم خیلی خشک شده و عضلاتم در حال کشیده شدن بود همش و حرکات برام یکم دردناک بود با اینکه سعی میکردم خیلی به خودم فشار نیارم ... موقع برگشتن از اون مسیری که اون موقع ها همش ازش در حال عبور بودم خیلی حس خوبی بهم داد و کلی خدارو شکر کردم به خاطر روزهای خوبی که دارم ...

46

به خاطر یه بگومگوی کوچولو حس میکنم همه چی بهم ریخته... دلم تنگ میشه برا اوایل زندگیمون این روزها چیزهای منفی بیشتر به چشمم میاد... شب قبل خواب بغلش کردم... بهم نمیچسبه زیاد... میگم بغل بهت میچسبه؟  میگه اره... از ده تا چند تا؟ میگه بیست تا... به تو چی؟ میگم به من نهُ تا... چرا؟؟؟ چون حس میکنم یه جوری شدی... میگه نه من عادیم... میگم چیزهای کوچولو زیادی تو زندگیمون هست که تو دوست نداری؟ میگه تا حدی... خیلی زیاد نیست تو زندگی همه هست... 

با خودم فکر می کنم همین چیزهای کوچولو که همش به خاطرش دارم حرص میخورم یادم میفته باید رو خودم کار کنم زوم میکنم رو خوبی هاش که مهربون، همه جور راه میاد، برا زندگیمون همه کاری میکنه، خیلی کم نه میگه بهم و..... حالم خوب میشه با آرامش میخوابم...