دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

31

هفته قبل همون روزی که میخواستم برم دکتر قرار بود سرویس خواب نی نی هم بیارن کلی ذوق داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر وسایلش بچینم تو کمدش... دایی و زندایی باذوقم هم اومده بودن کمک،  همسری دایی و داداشم تخت و کمد اینارو جا به جا کردن بعدش من و همسری رفتیم دکتر و قرار بود بعدش برگردم وسایل پسرکم بچینیم... کلی دلهره معاینه کردن دکتر داشتم اما خب درد و ارزش اونهمه استرس نداشت... گفت لگنت برا زایمان طبیعی خیلی خوبه... گفت اکثر بچه ها بعد 38 هفته به دنیا میان و برا بیمارستان معرفی نوشت و گفت که همون اول دردهام نرم بیمارستان هم خسته میشم هم اذیت میشم تا به دنیا اومدنش... گفت حواسم به حرکت های نی نی باشه... اولش یکم استرس گرفتم که انگار قضیه داره جدی میشه!!!!  اما بعدش دلم آروم شد حس میکنم همه چی راحت و عالی پیش میره همونطوری که تا حالا خوب بود... 

برگشتم خونه مامان اینا همسری هم رفت بیرون... با کلی ذوق و شوق لباس ها و اسباب بازی پسرکم چیدیم روتختی و محافظ وصل کردیم و دیگه همه چی کامل بود... با کامل شدنش انگار باورم شد که دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دلبرکم... 

همسری که اومد دونه دونه وسایل جوجه رو نشونش دادم چون قبلا ندیده بود میگفت همه چیزش قشنگ و عالی... 

همون هفته یکی دو نفر از دوستهای مامان هم اومدن دیدن وسایل نی نی... 

با نمد برا جوجه ابر و قطره های بارون درست کردم و اسمش میخوام بچسبونم رو ابر... 

عکس بارداری حاضر و مونده گرفتنش... یادبود های جوجه رو هم گرفتیم... 

پنجشنبه مامان رفت آرایشگاه نزدیک خونه ما که خیلی کارش خوبه برا هایلایت موهاش منم ناهار درست کردم بردم براش و یکم نشستم پیشش عصر که اومد خونه مون دیدم واااااای موهاش عالی شده... همون شب رفتیم خونه مادرشوهر که خاله همسری هم از تهران اومده بود خاله همسری خیلی خیلی خانم خوب و باشخصیتی از دیدنش واقعا خوشحال شدم... آخر شب خیلی خیلی خسته بودم حالم خوب نبود زودتر از همه برگشتیم خونه و سر راهمون آب انار خوردیم که خیلیییییییییی چسبید... 

شنبه رفتم آرایشگاه موهامو هایلایت کردم اونهمه نشستن تو آرایشگاه واقعا سخت بود برام... مامان هم برام ناهار آورد و یکم پیشم موند بعدش رفت... از موهام خیلی خیلی راضی بودم هرچند به خاطر پر پشتی موهام هزینه اش واقعا زیاد شد اما خب ارزشش داشت مامان و همسری هم خیلی خوششون اومد همسری میگفت خیلی میاد بهت... 

الان تو هفته 39 هستم شمارش معکوس برا بغل کردن نی نی شروع شده همه مون دیگه دلمون میخواد زودتر بغلش کنیم...

30

اولین پست 95...

قبل عید همش میگفتم تعطیلات خیلی طولانی و کسل کننده میشه که هیچ جا نمیریم اما انقدر سریع گذشت که نفهمیدم کی تموم شد... عید دیدنی فقط چند جا رفتم چون هم این اواخر خیلی زود خسته میشم هم علاقه ای به دید و بازدید های اجباری ندارم همسری هم یکی دو روز با مامان باباش رفت عید دیدنی... راستش به نظر من معنی نداره برم خونه کسی که تا حالا خونه ام نیومده و نوک سوزن بهش حسی ندارم...

جمعه قبل سیزدهم خونواده هامون دعوت کردیم پارک که دورهم ناهار بخوریم... خیلی وقت بود کسی دعوت نکرده بودیم و فرصت خوبی بود قبل به دنیا اومدن نی نی دورهم باشیم هوا سرد بود و آخرهاش واقعا یخ زدیم... 

سیزده بدر هم با مامانم اینا و داییم اینها رفتیم باغ کلی عکس گرفتیم و از تک تک لحظه ها لذت بردم...

قرار بعد بدنیا اومدن نی نی مستقیما بریم خونه مامانم اینا چون میخوام مهمونی هم اونجا بگیریم خونه خودمون اونهمه مهمون نمیشه بیاد جامون واقعا کم... جشن سیسمونی و تولد نی نی همزمان اونجا میگیریم برا همین سیسمونی نی نی هم فعلا اونجاست امروز عصر میچینیم یه گوشه که آماده باشه... یکم استرس دارم نمیدونم چی قرار پیش بیاد همش دعا میکنم که نی نی سالم به دنیا بیاد و همه چی خوب پیش بره...

از یه طرف دلم میخواد این روزهای آخر سریع بگذره و فندقم بغل کنم از یه طرف از زایمان میترسم و میگم روزهای آخر که نی نی تو دلم هست و همه جا با من... 

ساک بیمارستان بستم و یه ساک لباس و وسایل گذاشتم که ببریم خونه مامان اینا که تا اونجام استفاده کنم... مامان کلی هول و میگه معلوم نیست تا روز آخر جوجه بخواد اون تو بمونه شاید بخواد زودتر به دنیا بیاد...

امروز قرار برم دکتر معاینه کنه بگه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه که خیلى سخت برام به همسری میگم بگو به من دست نزنه!!!  دوست ندارم معاینه ام کنه!!! 

این روزها فندق کوچولو خیلی شیطونی میکنه و همش در حال ورجه وورجه اس با بزرگتر شدنش حرکاتش خیلی خیلی محسوس شده کیف میکنم از لمس کردن برجستگی های کوچولویی که شکمم داره... دلم میخواد بغلش کنم محکم بچسبونمش به خودم و کلی ببوسمش... موقع گذاشتن پتوش تو ساک میگفتم ای جان قرار تورو تو این پتو بذاریم و بیاریمت خونه؟ تصورش هم قشنگ... 

برا بیمارستان کارد چنگال لیوان و بشقاب باب اسفنجی گرفتم که هرکی میاد ملاقات دهنش با کیک تولد نی نی شیرین کنه یه مقدار روبان و بادکنک هم گرفتم که یه گوشه از اتاق تزیین کنیم...

راستی قبل عید برا نی نی با نمد جا دستمال کاغذی و سطل آشغال و چراغ خواب با نمد درست کردم که طرحش دریا ماهی و... مامان کلی کمکم کرد و خوشگل شد...