دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

18. پنجشنبه ای که فهمیدیم نی نی پسر...

روز قبلش رفتم دکتر بعد معاینه گفت رشدش خوبه اما من نگران چیز دیگه ای بودم،  مدتی بود حس می کردم یه چیز سفت و گرد تو سینه. ام هست... دکتر گفت سونو می نویسم هم برا نی نی هم برا سینه. ات... نگران بودم به مامانم هم چیزی نگفتم تا مشخص بشه میدونستم که خیلی نگران میشه،  همسری هم میگفت چیزی نیست اما من همش فکر و خیال می کردم که نکنه شیرینی بچه دار شدنمون با مریض شدنم تلخ بشه... نکنه نی نی بی مامان بمونه...

پنجشنبه همه جا بسته بود آخرش یه سونوگرافی خوب که دکترش هم خانوم بود پیدا کردم مامان میخواست باهام بیاد که نذاشتم گفتم همسری میاد...

موقعی که نشسته بودیم نوبتمون بشه به همسری گفتم چند درصد احتمال می دی پسر باشه؟؟؟  گفت صد در صد!!!!  تعجب کردم که انقددددددددر مطمئن بود همش میگفت من میدونم پسر!!!!

من گفتم اگه بعضی علایم نبود میگفتم دختر حتما اما چون خیلى شیطون و... چهل درصد احتمال میدم پسر باشه!!!!

باهم رفتیم تو اتاق دکتر اولش که سینه و زیر بغلم معاینه می کرد همسری رفت بیرون وقتی دو تا نقطه سیاه همونجایی که سفتی حس می کردم تو مانیتور دیدم و فهمیدم واقعیت داره اشکهام اومد پایین دلم گریه می خواست... اما بعدش که دکتر گفت چیز نگران کننده ای نیست و بعضی از خانم های باردار اینطوری میشن خیالم راحت شد...

همسری اومد تو نی نی تو مانیتور بزرگی که روبرومون بود می دیدیم جوجه ام بزرگتر شده بود نسبت به سری قبل... از نیمرخ می دیدمش به نظرم خوشگل بود!!!! 

دکتر گفت سالم،  نمیدونم کدومتون شرط‌بندی بردین اما جنسیتش پسر!!!!!!!!!!! من گفتم مطمئن باشم اشتباه نشده گفت کاملا مشخص!!!! 

همسری دوباره برگشت پیش دکتر و درمورد سینه ام ازش پرسید اونم دوباره گفت چیزی نیست دیدم برخلاف ظاهر خونسرد بیخیال نیست... 

تو سالن نشسته بودیم که جواب سونو رو بدن به همسری می گفتم باورم نمیشه من دوست داشتم دختر باشه یکم ناراحت شدم اما بعدش گفتم گناه داره اگه حس کنه دوسش ندارم خدا خودش صلاح دونست حتماً همین خوبه...

من که اسمش ناردین گذاشته بودم به فکر سیسمونی با تم سرخابی بودم برام عجیب بود که کلا باید به رنگ های پسرانه فکر می کردم...

برگشتنی خونه مامان اینا که شام اونجا بودیم رفتم یه پستونک آبی بگیرم که سورپرایز بشه و با رنگ متوجه بشه که پسر اما چون دیر کرده بودم زنگیده بود به همسری و اون گفته بود که پسر!!!

هر کسی میشنید که پسر خوشحال میشد اما من حرص میخوردم که ملت انقدر مسخره فکر می کنن...


17. I can't believe

It's a boy!!!!!!! 

16

اون روی سگ من که معمولا به سختی بالا میاد تو بالا آوردی من هر قدر هم آروم و منعطف باشم دیوونه میشم وقتی کسی حد خودش نمی دونه و همه جور سوهان می کشه به روح و روان آدم...

حتیاگه تو یه نفر تو باشی...

این لطف و خوبی کردن در حق کسی نیست که بخوای مشکلاتش بزرگ تر و بدبینانه تر به چشمش بیاری با این عنوان که تو جوونی و حالیت نیست من دارم بیدارت می کنم... این افتخار نیست که خودت از همه عالم تر و کامل تر بدونی و به همه انگ بیخیالی بزنی وقتی کسی گیر نمی ده به همه چی از عالم و آدم نمی ناله باور کن نفهم و گیج نیست... متنفرم از اینکه نه مواظب اعصاب خودت نه منی که انقدر بی طاقتم... من همه بدی ها و خوبی های زندگیم می بینم مشکلاتش درک می کنم اما قرار نیست به خاطر یه سری مشکل عادی که همه تو زندگیشون دارن بیفتم به جون همسری و تیشه به ریشه زندگی و اعصابم بزنم... 

وقتی قرار کسی به خاطر یکی دو متر کوچیک تر بودن خونه من حرفی پشت سر من بزنه یا قضاوتی در مورد زندگیم کنه میخوام صد سال سیاه نه بیاد خونه ام نه حتی چشمم تو چشمش بیفته... برا من خودم و زندگیم مهم نه قضاوت مردم که هر کدومشون از چشم خودشون به زندگی من نگاه می کنن... کدومشون وقت مشکلات به داد آدم می رسن که بخوام با نظر اونها تصمیم بگیرم...

حالم از این اخلاق گند خود برتر بینی بعضی ها بهم میخوره اما ذره‌ای برام مهم نیست که دیگران در مورد من چه فکری می کنن...

اینهمه مدت از شنیدن تیکه و حرف های نیش دار جونم به لبم رسیده بود اما هیچی نمی گفتم که دلگیر نشیم اما امروز نتونستم تحمل کنم منفجر شدم... یادم نمیاد آخرین بار که اشکهام بند نمی اومد کی بود اما امروز تو باعثش بودی هزار بار به خودت هم گفتم که اگه عزیزترینم نبودی دورت یه خط قرمز میکشیدم و خودم خلاص می کردم اما شدنی نیست تو تنها آدمی هستی که تو زندگیم بیشترین محبت بهم کرده و هزاران بار هم دلم شکست... این حرفها رو به هیشکی نمیشه گفت اما من هرقدر هم خط چشمم کلفت تر بکشم و رژ پر رنگ بزنم ظاهرم داد می زنه که داغونم ... توام به خودت افتخار کن که به خاطر خودبرتربین بودنت انقدر من عذاب می دی...


رها نوشت: دلبرکم ببخش که انقدر ناراحت شدم و قلب کوچولوت لرزید...  عزیزکم دلم نمیخواد هیچ وقت دل کوچولوت پر غصه بشه... 

15

خیلی وقت بود من و همسری دلمون یه مسافرت دو نفره شمال میخواست... تا اینکه هفته قبل جور شد بریم... جفتمون ذوق زده بودیم...اول رفتیم سرعین که خیلی خیلی خلوت بود که آدم دپرس میشد... یه شب اونجا موندیم و فردا برا صبحانه خامه و عسل و نون گرفتیم راه افتادیم سمت آستارا... هوا بارونی و فوق العاده بود منم حسابی لباس گرم برداشته بودم که یخ نزنیم... برا صبونه تو جاده حیران نگه داشتیم روحم تازه شده بود درخت‌ها هزار رنگ شده بودن همیشه عادت کرده بودیم به سبز دیدنشون و اینبار متفاوت بودنش دوست داشتم حس قشنگ تری داشت... من دوست دارم تو پاییز و زمستان که طبیعت شکل ناب تری داره مسافرت برم و کلی عکس بگیرم... 

تو اون فضای بارونی صبونه خیلیییییییییی چسبید به همسری می گفتم اگه آستارا نمی رفتیم و جاده حیران نمی دیدیم کلا از جیبمون می رفت خدا می دونه اون قسمت چقدر به جفتمون فاز داااااااد...

آستارا هم خیلی بارونی بود چتر برداشته بودم رفتیم بازار کلی گشتیم دلم می خواست برا جوجه ام خرید کنم اما گفتم دو هفته صبر کنم برم سونو بدونم چه رنگی بگیرم براش...

یه بلوز و تونیک بافت برا خودم گرفتم که خیلی دوسشون دارم و یکم خرت و پرت خریدیم و رفتیم نزدیک دریا که طوفانی و ترسناک بووووود... 

برگشتنی میخواستیم آتیش درست کنیم که همشششششش بارون می بارید آخر سر یه جا آسمون یکم امون داد دوتایی آتیش درست کردیم من جوجه هارو آماده کردم و ناهار لذیذمون آماده شد تو اون هوای سرد خیلی خیلی بهمون مزه داد مخصوصا که اندازه دو وعده بود و بدون نون خوردیمممممم هنوزم یادم می افته دهنم آب میوفته...

من یه اخلاقی که دارم از مسافرت های طولانی مخصوصا اگه هیجان انگیز نباشه زود خسته میشم و دلم لک می زنه برا آرامش خونه، برا همین این دو روز واقعا برام لذت بخش بود تو راه هم همسری بعد مدتها از وضعیت کاریش برام گفت که خب دل من خیلی قرص شد که اوضاع داره بهتر میشه...

کمربند هم طوری بسته بودم که به جوجه ام فشار نیاز... با بزرگتر شدنش گاهی دلدرد میگیرم که تو نت نوشته بود به خاطر بزرگتر شدن و کشیده شدن رحم... آدم وقتی باردار روزها و هفته ها رو میشماره که وقت بغل گرفتن کوچولوش بشه... 

من همیشه عاشق نی نی هایی بودم که تازه به دنیا اومدن چون عادت های دوران جنینی تو سرشون و ادا اطوار خیلی ناب و با مزه ای دارن، الان دلم پر میکشه برا جوجه خودم که به دنیا بیاد یه دل سیر نگاش کنم... خدا به هر کی که دلش میخواد یه نی نی سالم و ناز بده که از داشتنش لذت ببره... بعضی وقتها کوچولوی من جمع میشه یه گوشه شکمم اون قسمت قشنگ سفت و قلنبه میشه که میفهمم اونجاست دلم میخواد همه جاش ببوسم که انقدر کوچولو یا وقتی فکر می کنم خدایا من مامانشم و بعد به دنیا اومدنش از همه بیشتر به من وابسته میشه و الان تو مثل مروارید تو دلم حس خیلی شیرینی...

همسری هم هر شب شکمم آروم نوازش میکنه منم میگم جیگرم باباته هاااا!!!!! هنوز هم برام عجیب که داریم بابا مامان می شیم... باردار بودن کل زندگی آدم تغییر می ده من که عاشق بدو بدو بودم الان همش مراقب آرامشم هستم دیگه هفته ها معمولی نیست و با گذشتن هر هفته فکر میکنم که بدن نی نی کاملتر شده... 

خیلی هم خوشحالم که وزنم اصلا زیاد نشده چون پرخوری نمیکنم فقط سعی می کنم چیزهای مقوی بخورم که کوچولوی سالمی داشته باشم... به همسری می گفتم که متنفرم یه زن چاق و هیکلی بشم دوست دارم ظریف و قوی باشم و تنها تفاوتم با قبل بارداری شکمم باشه... اون روز تو آینه نگاه می کردم دیدم یه کوچولو شکمم در اومده و فکر کنم تنها زمانی هست که این اتفاق ناراحتم نکرد!!!