دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

8

اون شب بعد دیدن بی بی چک مثبت تو اشک و غصه با خودم میگفتم خدایا چی می شد داروها رو بچه تاثیر نمیذاشت و منم مثل هر کس دیگه ای از به وجود اومدن بچه مون کیف می کردم ... بعد اینکه فهمیدم نی نیم سالم خدارو خیلییییییییییییی شکر کردم ... هر وقت یادم می افته که الان یه مادرم از ته ته دلم خوشحال میشم یا وقتی تصور می کنم که نی نی به دنیا بیاد و بغلش بگیرم ...

همسری میگه اولش ناراحت بودم که لان وقتش نبود اما بعد با خودم گفتم اگه با هزار تا دوا درمون و دکتر رفتن بچه دار می شدیم چقدر سخت بود و با نی نی کنار اومده ... الان مامان و همسری فقط به فکر تقویت من هستن!!! منم اصلا خیال ندارم مامان تپل و خرسی بشم!!! برا همین از دکترم پرسیدم که چکار کنم که چاق نشم؟؟؟ اولش خندید بعد گفت آدم پر خوری هستی؟ گفتم نه گفت پس حل ... فقط فست فود و نوشابه اصلا نخور و لبنیات و میوه زیاد بخور ... دکترم یه خانم موقر با شخصیت و خیلی آرومی انگار ملکه اس! هرچی ازش می پرسم خیلی با دقت و حوصله جواب میده که واقعا برام مهم بود ... قبل رفتن تو اتاق انتظار با چند تا مامان دیگه نشسته بودم که نوبتم بشه می گفتم دکتر خیلی خوبه و جراحی هاش فوق العاده اس ... هرچند من میخوام نی نی طبیعی به دنیا بیارم ... هر قدر توی نت سرچ میکنم می بینم بهترین روش طبیعی و دلم نمیخواد بعد به دنیا اومدنش مدت طولانی مریض باشم و نتونم از وجودش لذت ببرم ... دلم میخواد همیشه سرحال باشم چه تو بارداری چه بعد تولدش ...

اون روز به همسری گفتم من هر چی که دلم بخواد خیلی زود از کائنات می گیرم! بهش گفتم مطب این دکتر همیشه سر راهم موقع برگشتن از کلاس زبان می دیدم و با خودم میگفتم یه روزی به خاطر بچه مون میام اینجا! یا همین چند وقت پیش با دیدن نی نی یه نفر کلی دلم بچه خواسته بودش ...

همسری هم حواسش بهم هست شیر و خرما و میوه خرید و میگه باید خودت تقویت کنی تا نی نی سالمی داشته باشیم ...


فردا از این خونه می ریم خونه جدید که سر همین کوچه اس!!! از بین خونه هایی که دیده بودیم بهترین خونه اس ... دوست داشتنی ... در طی این هفته داخل تموم کابینت ها بوفه کمد لباس هارو جمع و جور کردم اما هنوز هم کلی خرت و پرت مونده ... همسری هم سر کار انقدر سرش شلوغ که نتونسته کمک کنه ، امروز مامانم اومده بود و یکم باهم جمع و جور کردیم ... منم کلا زودتر از همیشه خسته میشم و مدام نمی تونم کار کنم ... اسباب کشی کار خیلی سختی... دلم میخواد زودتر جا به جا بشیم و آرامش داشته باشم ...


تصمیم دارم برم کلاس یوگا ... کلی نقشه دارم برا این دوران ... حبه جون هم باید رد کنم بره! میترسم انقدر بهش نگا کنم که نی نی شبیهش بشه!  

نی نی سایت هر روز تقریبا میخونم و سایت خیلی خوبی ... در مورد هفته به هفته بارداری اطلاعات دقیقی رو در مورد جسم مادر و جنین می ده و توضیح دقیق اینکه جنین تو چه مرحله ای از رشد هست می ده و توصیه های واقعا مفیدی داره ...


با همکارم خانم میم خیلی صمیمی شدیم انگار سالهاس همدیگه رو میشناسیم خیلی همدیگه رو دوست داریم بعد اینکه شنید من باردارم موقع وارد شدنم به دفتر از دیدنم کلی ذوق کرد و من بوسید ... محبتش خیلی با ارزش برام ... دختر فوق العاده ای ...

7. Im pregnant !!!

اگه دارو نمی خوردم الان از خوشحالی تو آسمون ها  بودم...

با اینکه یکی دو روز به موقع عادت ماهانه ام مونده بود دل درد داشتم... بعد شام به همسری گفتم سال بعد دلم می خواد بچه داشته باشیم...  گفتم دلم پر میکشه براش... تو گیر و دار جمع کردن وسایل خونه برا اسباب کشی بودم که یادم افتاد یه بی بی چک تو کشو هست... موقع شستن دستهام نگاهم روش بود که دیدم دو تا خط داره روش ظاهر می شه... سکته کردم... تموم بدنم می لرزید و دو تا خط پر رنگ و پر رنگ تر شدن... تو بهت و غصه به همسری گفتم مثبت ... فکر کرد شوخی می کنم... اما لرزیدن تموم تنم و اشک هام بهش فهموند که... میخواست بغلم کنه... اما من داشتم از ترس می مردم... فکر اینکه یه بچه تو شکم من ممکن به خاطر اون قرص های لعنتی طوریش بشه من می کشت... با گریه لپ تاپ روشن کردم... نوشته بود که بهتر با پزشک مشورت بشه در صورت بارداری... اما نوشته بود ممکن بعضی از خانم های باردار هم این قرص مصرف کنن... یکم آروم شدم اما بی قرار بودم همسری ساکت بود... خیلی ناراحت بودم که اونقدر غصه دار بود... کی صبح میشه برم آزمایش بدم...

 اگه واقعا حامله باشم هنوز یک ماه هم نشده... با دارو میشه س.قط.ش کرد یا نیاز به کور.تاژ و...  هست؟؟؟؟


.............................................................................................................................................................................................


صبح نوشت رها : صبح زود بیدار شدم دیدم هنوز هیچ آزمایشگاهی باز نمیشه رفتم دوش گرفتم ... خیلی غمگین بودم ... رفتم آزمایش دادم گفتن ظهر جوابش می دن ، برگشتنی یه بی بی چک دیگه گرفتم ... تو خونه دوباره امتحان کردم و بازهم مثبت بود ... زنگ زدم به دکترم گفتم که باردارم قرص ها چه تاثیری رو بچه ام میذاره؟ گفت هیچ تاثیری نمیذاره خیالت راحت ... ولی گفت به تدریج قطعش کنم ... خیلی خوشحال شدم که دیگه مجبور نیستم بچه ام بندازم ... هرچند الان وقتش نبود اما خدارو شکر ... دوسش دارم!!!


دیشب خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم اما نخواستم کسی این موضوع بدونه حتی به مامانمم نگفتم ... تصمیم داشتم حتی اگه سقطش کنم هم به کسی چیزی نگم اما وقتی دکترم خیالم راحت کرد اولش زنگ زدم به همسری گفتم بعدش به مامانم مشتلق دادم!!!


دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح هم زود بیدار شدم خوابم میاد ...


بعد از ظهر نوشت: رفتم جواب آزمایش گرفتم با ذوق بازش کردم...  مثبت بود... با خوشحالی برگشتم خونه مامان اینا به همسری اس دادم که درست وقتش نبود اما خیلی خوشحالم که نی نی تو توی شکمم... زنگ زد گفت مبارک... مامان هم تا رسیدم  خونه من بوسید...

با خودم فکر می کردم چقدر نقشه‌ها کشیدم براش... دلم میخواد تکون بخوره حسش کنم... برام عجیب بود که تو دلم یه بچه هست و سه هفته من از وجودش خبر نداشتم... عکس جنین سه هفته ای رو تو نت سرچ کردم... هنوز شبیه هیچی نیست حتی قلب هم نداره...

دلم میخواد براش بافتنی ببافم با نمد عروسک و آویز درست کنم... به مامان می گفتم این اواخر انقدر به بچه فکر کردم که کائنات بهم هدیه داد...

عزیز دلم به جسم من، به قلب من خوش اومدی... 

6

هفته قبل  قرار بود روز سه شنبه برا عروسی پسرخاله همسری بریم تهران ... همون روز حقوق اولم گرفتم ... رفتم یه شال حریر بادبزن و مژه مصنوعی خریدم و برگشتم خونه شروع کردن به جمع کردن لباس هام علاوه بر دو ست لباس و کیف و کفش مجلسی یه ست اضافی هم محض احتیاط برداشتم میدونستم کلی از اقوام هم دو سه روزی که تهران هستیم مارو می بینن برا همین لباسهای خوشگل برداشتم و کلی اونجا خوش تیپ شده بودم ... خیلی وقت موقع ست کردن لباس هام زیاد به رنگ بندیشون اهمیت می دم و این خیلی خوبه خودم خیلی کیف میکنم!!! روز چهارشنبه صبح که رسیدیم اونجا ظهرش با خواهر شوهر بزرگه دوتایی رفتیم یه مرکز خرید که نزدیک بود و یکم خرید کردیم ... بعد ناهار من رفتم آرایشگاه موهام تا نصف لخت کرده بود که گفت کاش فر می کردی منم گفتم لطفا فر کن دوباره بیچاره از اول شروع کرد چون همیشه موهام صاف میکردم اینبار متفاوت شده بودم یه گل سر کوچولو خوشگل برده بودم اونم وصل کرد به موهام مژه مصنوعیم هم گذاشت برگشتم خونه هر کی میدید میگفت خوشگل شدی ... شروع کردم به آرایش کردن و خب راستش خیلی هم خوب شد آرایشم ... برا چند تا از مهمونها اونجا خط چشم کشیدم! موهای مادرشوهر براشینگ کردم وخیلی ملایم آرایشش کردم خواهر شوهرها هم میگفتن آرایشش نکن! منم گفتم یعنی چی یه آرایش ملایم که بد نیست ... ولی تو دلم یکم ناراحت شدم که اجازه نمی دادن به مامانشون از یه حدی بیشتر نزدیک بشم ... خواهرشوهر کوچیکه میگفت تازه عروس نیست که ! مامان از اول آرایش نکرده الان آرایش کنه بد میشه!!! کلا خواهر شوهر کوچیکه طرز فکرش قدیمی! بگذریم مهم نیست ... عروسی و شام و بعد شام خیلی خوب بود کلی رقصیدیم و خوش گذشت ...

پاتختی ملایم تر آرایش کردم و رژ لب جیگری زدم که خیلی بهم می اومد ... بعد تموم شدن مراسم چمدونمون بستیم و راهی جاده شدیم ... تو راه کلی هله هوله خوردیم و بیشتر از همیشه بیدار موندم ... کلی با همسری صحبت کردیم و در کل اون دو روز خیلی بهم خوش گذشته بود از ته دلم هر وقت یاد حس خوبم می افتادم خدارو شکر می کردم ... جمعه هم باز عروسی دعوت بودم! عروسی دوست دوران بچگی هام بود آقای داماد ... عروسی خیلی مفصل و خوبی بود کلی با دوستهام رقصیدیم و خندیدیم تازه گی ها با آدم ها بیشتر حرف میزنم و لذت می برم راستش قبلا ها اصلا حوصله اش نداشتم ولی دیدم که واقعا اشتباهه تو این زمونه ... راستی برا مژه مصنوعیم یه چسب گرفته بودم که قلم داشت یه چوب نازک بود که به درش چسبیده بود چسب مثل خط چشم کشیدم رو مژه های خودم و مژه مصنوعی هارو خیلی راحت وصل کردم به مژه هام ... بدون اینکه بخوام برم آرایشگاه کلی خوب شده بود ظاهرم ... 

دیروز با مامان رفته بودیم خونه داییش ، دختر دایی های مامان خیلی شوخ طبع و با مزه ان دیروز انقدر حرفهای بامزه گفتن که غش کرده بودم از خنده ... زندایی مامان هم من و مامانم خیلی دوست داره و واقعا بهمون محبت می کنه حس خوبی ...

برگشتنی یه رژ و یه کرم تقویت کننده پوست و ناخن گرفتم خانومه میگفت جلوی شکستن ناخن می گیره ... مامان هم از اون کرم گرفت ... و یه قرص تقویت کننده مو و ناخن گرفت ...

راستش بابت خرید های زیاد این اواخر یکم عذاب وجدان گرفتم در موردش که با خانوم میم صحبت کردم گفت منم تو دوران نامزدی خیلی ولخرج بودم اما یه روز خاله ام گفت که باید اعتماد همسرت در این مورد جلب کنی گفت که به حرفش گوش کرده و الان همسرش خیلی بهش اعتماد داره ... دیدم تو این مورد منم تا حالا بک گراند خوبی تو ذهن همسری ندارم و از این به بعد باید حواسم جمع کنم ...

امروز صبح با همسری صبحونه خوردیم وانرژی زیادی داشتم چون زود بیدار شده بودم کل خونه رو اساسی تمیز کردم و برق انداختم ... چون از وقتی از مسافرت برگشته بودیم خونه یکم نامرتب بود و انرژی منفی می داد بهم ... کل خونه رو گردگیری کردم روی مبلها پارچه کشیدم که گرد و خاک نشینه روش هرچند مبل های ما قهوه ای تیره اس و مشخص نمیشه زیاد ... یخچال تمیز کردم و همه جا تی کشیدم...

سر کار هم همه چی عالی پیش می ره دارم پیش رفت میکنم کارهایی که قبلا انجام نمی دادم انجام می دم و نتیجه خوبی از تلاشم دارم می گیرم ... خانوم میم هم کلی ازم پیش مدیر تعریف میکنه ... من و خانوم میم دوستهای خیلی خوبی برا هم شدیم بعضی از نکات مثبت و منفی شخصیتمون مکمل هم و سعی میکنیم چیزها مثبت همدیگه رو یاد بگیریم ...



تنکس گاد فُر اوری تینگ ...