-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 دی 1395 18:46
چنل من تو تلگرام: @ladyrahaslife کانال رو عمومی کردم فعلا
-
48
پنجشنبه 18 آذر 1395 14:29
انگار روزهای آخر عمرم یا دنیا رسیده به آخر همش حسرت کارهایی رو میخورم که انجام ندادم... تو یونی همش تو خودم بودم در حالی که میتونستم کلی خوش بگذرونم هرچند روزهای خیلی خوبی هم بود که پر انرژی بودم... موقع نامزدی سر کار نرفتم و خونه نشین شدم که چی بشه؟؟؟ دوست داشتم کلاس آشپزی برم و غذاهای خوشمزه تازه یاد بگیرم... ارشد...
-
47
یکشنبه 14 آذر 1395 16:13
این اواخر یکی دو بار رفتیم برا خرید به شهرهای مرزی که جنس ترک داشتن و حسابی خرید درمانی کردیم ... خرید خیلی دوست دارم و همیشه شب قبل رفتن ذوق زده میشم... پسرک هم همسفر خوبی تو ماشین لباس خیلی ضخیم نمیپوشونم که اذیت بشه به جاش پتو میکشم روش، قبل پیاده شدن از ماشین پوشکش عوض می کنم و غذا میدم بخور که وسط راه نق نزنه ......
-
46
شنبه 6 آذر 1395 19:42
به خاطر یه بگومگوی کوچولو حس میکنم همه چی بهم ریخته... دلم تنگ میشه برا اوایل زندگیمون این روزها چیزهای منفی بیشتر به چشمم میاد... شب قبل خواب بغلش کردم... بهم نمیچسبه زیاد... میگم بغل بهت میچسبه؟ میگه اره... از ده تا چند تا؟ میگه بیست تا... به تو چی؟ میگم به من نهُ تا... چرا؟؟؟ چون حس میکنم یه جوری شدی... میگه نه من...
-
45 سفرنامه
پنجشنبه 6 آبان 1395 16:43
خیلی دلمون میخواست چند روز تعطیلی بریم سفر اما معلوم نبود بشه بریم یا نه... آخر سر من گفتم بریم آستارا سرعین کافی نمیخواد طولانی بشه... از طرفی همسری به زمینمون تو نور میخواست سر بزنه، قرار شد نریم سرعین و مستقیم بریم آستارا... وسایل جمع کردیم و راه افتادیم... نگران بودم کوچولومون اذیت بشه یا سرما بخور و خوش نگذره......
-
44
شنبه 17 مهر 1395 13:22
وبلاگ قبلیم میخونم، نوشته های عقد نامزدی عروسی... حس و حال اون موقع ها زنده میشه میگم چه خوبه که تقریبا با جزئیات کامل نوشتم خیلی چیزها رو یادم رفته بود حس اولین بوسه ها بغل کردن های پر آرامش شیطنت ها بی قراری ها... چقدر خوشحال بودم که همسری بد دل نیست گیر نمیده مهربون و بگو بخند و خوش برخورد و همیشه براش خواسته هام...
-
43
دوشنبه 12 مهر 1395 02:29
خیلیییی وقت ننوشتم و خب علت اصلیش این که اینارو مجبورم با گوشی بنویسم و خب سخت... تو پست آخر تا اونجایی نوشتم که قرار بود مامان اینا چند روز برن مسافرت و اون موقع دیدم که چقدر بهشون وابسته شدم دو روز اول خیلی سخت گذشت اما دو روز آخر رفتم مهمونی و خونه نموندم زیاد با اینکه کار داشتم و خوب بود خونه جدید دوست دارم و کار...
-
42
چهارشنبه 3 شهریور 1395 20:11
اسباب کشی تموم شددددددد یکی از سخت ترین کارهای دنیاست اما بالاخره تموم شد این چند روز همش بابا و مامانم می اومدن کمکمون و کلی از کارهارو انجام دادن روز اسباب کشی هم خواهر بزرگه همسری اومد کمک... وسایل پذیرایی تقریبا سر جاش چیده شده و مونده تنظیم دقیق چیزهای دکوری و چیدن بوفه و... اتاق دلبرکم و آشپزخونه هم تموم شده...
-
41
دوشنبه 18 مرداد 1395 15:55
بعد به دنیا اومدن فندق پیادهرویم در حد صفر بود چون همش میترسیدم وسط راه گریه کنه و نتونم آرومش کنم... دلم لک زده بود برا قدم زدن و لذت بردن از آب و هوای خوب...بعد دیدم خیلی ها که بچه شون از جوجه ما کوچیک تر میرن بازار و این ور اون ور و از طرفی کاملا میتونم آروم نگهش دارم این روزها بهش شیر میدم پوشکش عوض میکنم و میریم...
-
40
پنجشنبه 10 تیر 1395 17:01
تو چند تا پست قبل گفتم که از بدبین بودن خسته شده بودم و میخواستم تو رابطه ام با خانواده همسر تغییر ایجاد کنم، به طور معجزه واری از همون موقع ها خواهرشوهر وسطی هم مهربون شد مثل روزهای اول... منم وقتی با اونهاییم سعی می کنم از جمعمون لذت ببرم و بگم بخندم... از مهمونی ها لذت میبرم و حوصله ام سر نمیره... البته دیگه مثل...
-
39.دل نازکِ نازک...
شنبه 5 تیر 1395 15:44
نمیدونم چرا این روزها همش به همدیگه گیر میدیم... نه سر موضوع مهم اما خب همین چیز های بیخودی هم ناراحت کننده اس... امروز کلی ناراحتم... فیلم سلطان قلبها رو میداد... یاد رقص عاشقونه مون با اون آهنگ افتادم و گریه ام گرفت که این روزها انقدر برا چیزهای کوچیک گیر میدیم به هم... به همسری اس دادم که دلم گرفته و یاد رقصیدنمون...
-
38
جمعه 28 خرداد 1395 13:14
از همه شون دلگیر بودم که در مورد بعضی چیزها واقعا بی خیال بودن و خیلی کارهارو نکردن... ناخودآگاه این فکر باعث میشد سرد بشم و دور باشم ازشون... اما میدونستم این درست نیست که خودم بکشم کنار بدبین باشم و همش به کارهایی که باید میکردن و نکردن فکر کنم... من هیچ احتیاجی بهشون نداشتم... اما انگار حوصله و انرژی درست فکر کردن...
-
37
یکشنبه 9 خرداد 1395 16:12
با اینکه شب قبلش باهم یکم بحثمون شده بود گریه نکرده بودم مودبانه تو اوج دعوا همیشه حرفهامو میگم و اون شب سبک شده بودم بلافاصله هم دلم می خواست برم بغلش اما نمیخواستم تا به خاطر حرفش معذرت نخواسته یا از دلم در نیاورده کوتاه بیام که عادت کنه به گفتن هر حرفی موقع عصبانیت... البته باز هم هر دو همیشه موقع ناراحتی خودداریم...
-
36
جمعه 7 خرداد 1395 01:17
وقتی رو زخم قدیمی نمک پاشیده میشه... دلبرکم خدارو شکر که وسط اینهمه اشک و غصه لعنتی تو شکمم نیستی و راحت میتونم یه دل سیر گریه کنم... هرچند غصه شیر پر غصه خوردنتم باهام... خدارو انگار زیاد شکر کردم همه چی چشم خورد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینم از قانون جذب!...
-
35
چهارشنبه 5 خرداد 1395 17:53
هر قدر من خودم کشتم که حرفی حدیثی در نیاد همه چی خوب تموم شه بی فایده بود... دقیقا همون اومد به سرم... وسط بغض تلخم گرمی تن کوچولوی تو عین زندگی دلبرکم... بعدا نوشت: حرف اطرافیان برام مهم نبود و نیست همیشه رضایت خودم از اتفاق ها و تصمیم هام برام مهم... درد حرف خودی هاست که...
-
34
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 06:24
یه دنیا ممنون از کامنتهای مهربون و تبریک هاتون.... ببخشید که نرسیدم به نوشتن جواب نظراتتون... مادر شدن کلا برام دنیای جدیدی... تمام دنیا خلاصه میشه تو وجود جوجه که همه چی باهاش تنظیم میشه دیگه هیچی وقت مشخصی نداره نه غذا نه خواب نه تفریح... تنها چیزی که بعضی وقتها واقعا اذیت میکنه کم خوابی، وقتی نصف شبی جوجه آروم...
-
33
شنبه 4 اردیبهشت 1395 18:11
من اومدددددم... نی نی نازمون به دنیا اومد و با خودش دنیا دنیا حس خوب و شیرین آورد واسه مون... چقدر دوسش دارم و چقدر شیرین برام خدا میدونه... عاشق بوی ناز تنشم... عاشق لطافت پوست و تن کوچولوشم... چهارشنبه یک اردیبهشت رفتیم دکتر که هم تکلیف به دنیا اومدن نی نی مشخص بشه هم معاینه ام کنه انقباض داشتم تو شکمم و تصمیم داشتم...
-
32
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 14:33
هر روز با وسواس بیشتری از همیشه خونه رو تمیز میکنم که شاید آخرین روز باشه... هر بار موقع غذا درست کردن میگم شاید فعلا آخرین بار قبل به دنیا اومدن نی نی نازمون باشه و فندقم خیال اومدن نداره انگار... شنبه که رفتیم دکتر گفت حتما میخوای طبیعی به دنیا بیاد؟ گفتم نه مخصوصا اگه برا نی نی خطرناک باشه... گفت تا چهارشنبه این...
-
31
دوشنبه 23 فروردین 1395 16:19
هفته قبل همون روزی که میخواستم برم دکتر قرار بود سرویس خواب نی نی هم بیارن کلی ذوق داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر وسایلش بچینم تو کمدش... دایی و زندایی باذوقم هم اومده بودن کمک، همسری دایی و داداشم تخت و کمد اینارو جا به جا کردن بعدش من و همسری رفتیم دکتر و قرار بود بعدش برگردم وسایل پسرکم بچینیم... کلی دلهره معاینه...
-
30
سهشنبه 17 فروردین 1395 11:28
اولین پست 95... قبل عید همش میگفتم تعطیلات خیلی طولانی و کسل کننده میشه که هیچ جا نمیریم اما انقدر سریع گذشت که نفهمیدم کی تموم شد... عید دیدنی فقط چند جا رفتم چون هم این اواخر خیلی زود خسته میشم هم علاقه ای به دید و بازدید های اجباری ندارم همسری هم یکی دو روز با مامان باباش رفت عید دیدنی... راستش به نظر من معنی نداره...
-
29
شنبه 29 اسفند 1394 20:14
وای باورم نمی شه که فردا عید بس که زمان مثل برق و باد میگذره... دیروز با همسری رفتیم خرید کلی کار داشتیم و میخواستم زودتر خرید تموم بشه اما تمام روز طول کشید و خسته امون کرد اما خب ارزشش داشت دوسشون دارم... تو پاساژ ها وسط خرید مینشستم روی صندلی و یکم استراحت میکردم اما خب خیلی خیلی شب خسته بودم... روز قبل هم با...
-
28. روزهایی خوب آخر اسفند...
شنبه 22 اسفند 1394 14:36
این روزها انقدر حالم خوبه و حس و حالم عالی که خدا میدونه... هم روزهای نزدیک عید همیشه دوست داشتم و دارم هم همسری مهربون خیلی هوامو داره و آرامش دارم هم به لطف خدا وضعیت مالی خیلی بهتر شده اتفاق های خوب هم پشت سر هم میفته... داییم حدود سه سال بود از خانومش جدا شده بود دو تا دختر داشت که کوچیکه اون موقع حدودا دو سال...
-
27
چهارشنبه 12 اسفند 1394 17:10
جمعه پیش با کمک همسری دکوراسیون خونه رو یکم عوض کردیم عاشق تنوعم، خونه هم خیلی بهتر شد... همون روز هم رفتیم یه تلویزیون جدید خوشگل گرفتیم... برا عید کار زیادی ندارم چون خودم زیاد نمی تونم کار کنم یا وسایل سنگین جا به جا کنم همسری باید خونه باشه... مرتب کردن انباری مونده و یه گردگیری و پاک کردن شیشه ها... کارهای دیگه...
-
26. تو اوج اختلاف هم دوست دارم...
یکشنبه 2 اسفند 1394 12:01
کل پریروز تو بخش روانشناسی یه سایت مطلب خوندم... بعد فکر کردم بهتر از یه مشاور کمک بگیرم تا مشکل بزرگ تر نشده... شب به همسری گفتم میخوام برم پیش مشاور، بهش گفتم بعد سه سال حس کردم انتخابمون اشتباه هرچند بعدشم فکر کردم همه تو زندگیشون اختلاف نظر دارن و گفتن این حرف با وجود یه بچه کار غلطی... وقتی مشکلی پیش اومد آدم...
-
25
چهارشنبه 21 بهمن 1394 09:48
در مورد اون موضوع با همسری صحبت کردیم و خودمم زیاد فکر کردم دیدم ارزش غصه خوردن و تلخ کردن زندگی رو نداره... در مقابل یه نکته منفی هزار تا نکته مثبت هستش که خیلی مهم تر و به مرور زمان همه چی بهتر میشه... چند وقت پیش با مامان و همسری رفتیم چند دست لباس برا نی نی گرفتیم مامان هم قبلا کلی لباس گرفته بود و دردونه کلی لباس...
-
24
پنجشنبه 15 بهمن 1394 10:18
سری قبل که تو تلفن در موردش با همسری حرفیدیم موضوع کامل حل نشد و خیلی از حرفها ناگفته موند... دیروز عصر مامان داشت میرفت مهمونی منم حوصله اشون نداشتم نرفتم یه مقدار چرخیدم برا خودم رفتم مرکز خرید نزدیک محل کار همسری... یه لاک و مرطوب کننده لب هم گرفتم حالم خوب بود تنهایی پیاده روی کردن بهم چسبیده بود... آخر سر رفتم...
-
23
یکشنبه 4 بهمن 1394 15:10
خیلی وقت بود سر این موضوع تکراری از همسری دلخور بودم و هیچی نمی گفتم چون حوصله بحث و حرف زدن در موردش نداشتم... شب باز دلخور شدم اما سعی کردم باز بیخیالی طی کنم صبح بعد رفتنش انگار منفجر شدم بعد مدتها کلی گریه کردم اشکهام اصلا بند نمی اومد... زنگ زد بریم خرید گفتم نمیرم پیشش حوصله ندارم بازهم حرفم نگفتم و اس دادم بهش...
-
22
دوشنبه 14 دی 1394 13:06
چقدر خوشبختم که تورو دارم مرد مهربون من... هرچی که بخوام تا حد امکان انجام می دی و بهم نه نمی گی تو نگرانی ها بهم آرامش می دی بغل مهربون و گرمت بهترین جای دنیاست برا من، این عشق که باعث می شه تک تک سلول های بدنت هم دوست داشته باشم... اون روز به مامان می گفتم که بابای خوبی میشی... یه بابای شاد و مهربون و روشن فکر که...
-
21
دوشنبه 7 دی 1394 09:44
جمعه این هفته ظهر با همسری رفتیم بیرون و بعدش کلا خونه بودیم یکم حوصله ام سر رفت ولی خب گفتیم یه روز هم خونه باشیم... موقع شام درست کردن همسری موسیقی تمرین می کرد منم با آرامش و حوصله مرغ تو فر بریون کردم خیلی خوشمزه تر از همیشه شده بود... خیلی وقت بود زیاد حوصله به خرج نمی دادم موقع غذا درست کردن نه اینکه بد بشه ولی...
-
20
یکشنبه 15 آذر 1394 18:44
این پست های اخیر همش با گوشی میذارم، همچین پشت کاری دارم من!!!! لپ تاپ به نت وصل نمی شه ماهم ولش کردیم به امون خدا شاید خودش سرعقل اومد!!!!!!!!! دو هفته پیش با مامان اینا رفتیم یکی از شهرهای مرزی برا خرید لباس تموم اجناس ترک بودن با قیمت های مناسب، وضع مالی ماهم زیاد برای خرید مناسب نبود اما چون می دونستم ممکن برا...