دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

33

من اومدددددم... 

نی نی نازمون به دنیا اومد و با خودش دنیا دنیا حس خوب و شیرین آورد واسه مون... چقدر دوسش دارم و چقدر شیرین برام خدا میدونه... عاشق بوی ناز تنشم... عاشق لطافت پوست و تن کوچولوشم...

چهارشنبه یک اردیبهشت رفتیم دکتر که هم تکلیف به دنیا اومدن نی نی مشخص بشه هم معاینه ام کنه انقباض داشتم تو شکمم و تصمیم داشتم بگم که طبیعی نمیخوام دیدم واقعا نمیتونم تحمل کنم و بهتر تا دیر نشده بگم نمیخوام ... دکتر معاینه کرد گفت دهانه رحمت اصلا باز نشده و با سرم و دارو هم زیاد طول می کشه هم بیشتر اذیت میشی دردش زیادتر میشه... از طرفی هم نی نی بهتر زودتر به دنیا بیاد تا پی پی نکرده... 

معرفی واسه بیمارستان نوشت... با همسری یکم خرید کردیم یه سر به خونه باباش زدیم و اومدیم خونه دوش گرفتم... دردهام بیشتر و بیشتر داشت میشد نمیخواستم هم درد طبیعی رو بکشم هم سزارین اما دردهام منظم و زیاد بود...نصف شب همسری بیدار شد و ماساژم داد اما دردم واقعا زیاد بود به مامانم اس دادم که میریم بیمارستان توام صبح بیا چون خیلی اصرار داشت که رفتنی بهش بگم... رفتیم بیمارستان گفتن دکتر بیهوشی دو سه ساعت بعد میاد و تا اون موقع کنترل میکنن که خطری نی نی تهدید نکنه مامان با بابا خودشو رسوند بیمارستان طفلی،  همسری هم برام لباس و ... از داروخانه گرفت لباس پوشیدم بهم سرم زدن فاصله دردها یکم بیشتر شد از سه دقیقه رسید به ده دقیقه اما با تداومش داشتم بی طاقت میشدم دلم می خواست سرُم و اون لباس هارو تیکه تیکه کنم بس که رو  اعصابم بودن یه خانومی هم همزمان داشت درد میکشید برا نی نیش که طبیعی به دنیا قرار بود بیاد ناله میکرد و حس بدی بهم میداد کم کم صداش بیشتر شد من طفلی هم دیگه داشتم گریه می کردم یه بارم جیغ نزدم... به هر ترتیبی بود صبح شد و خوشبختانه زودتر از همه منو آماده عمل کردن... از سوند زدن میترسیدم  اما اصلا اذیت نشدم... بهم سرم اینا زدن و با اینکه مامان سپرده بود موقع بردن من به اتاق عمل بهشون بگن نگفتن و منو با آسانسور بردن پایین ناخن های فرنچ شده ام رو گفتن یکیش کوتاه کنم منم به خاطر کمبود امکانات!!!  با ناخن یکیش کندم!!! دردها دل نازکم کرده بود فقط اشک میریختم البته یه دلیلش هم این بود که نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد!!! تازه گی همه چی برام ترسناک بود انگار هیچ چی دست من نبود!!! تند تند کلی چیز میز بهم وصل کردن عینکم در نیاورده بودم موقع زدن آمپول بی حسی نفس عمیق کشیدم و بدنم شل نگه داشتم قبلش تصور می کردم آمپول بی حسی یه سوزن ضخیم داره در حالی که اینطور نبود... درد هم نداشت زود من خوابوندن رو تخت عینکم در آوردن جلوم پرده کشیدن همش اشک میریختم... حالم عجیب و خیلی غمگین بودم خیلیییییییییی دل نازک شده بودم فقط دوست داشتم گریه کنم ... حالت تهوع داشتم که زود برطرفش کردن یه دکتر جنتلمن هی حالم می پرسید گفتم خوبم گفت پس چرا گریه میکنی نمیشد بهش توضیح بدم تو چه حالیم چند دقیقه بعد زدن آمپول بی حسی انگار چیزی از زیر دنده هام بیرون کشیده شد و صدای گریه فندقم شنیدم... اشک هام بند اومد و دلم آروم گرفت یه کوچولو گریه کرد و زود آروم شد یه نفر هم داشت تند تند تمیزش میکرد چون روز ولادت حضرت علی هم بود همه میپرسیدن اسمش چی گفتم شنتیاس معنیش پرسیدن گفتم فاتح و پیروز از القاب حضرت علی... پسرکم از دور نشون  دادن سفیدبود با کلی مو خیلی خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمش و بغل کنم ... بعد یه ربع بیست دقیقه تموم شد بهم تبریک گفتن و بردنم ریکاوری... از دکترم پرسیدم سالم؟ گفت بلهههههه شنتیا سالم... تو ریکاوری داشتم میلرزیدم که از عوارض بی حسی بود... بعد چهل دقیقه بردنم بخش... مامانم دیدم مامان گفت جوجه مثل تو دستش گذاشته رو چشاش خوابیده گفت خیلی ناز... خنده ام گرفت... 

همسری اومد و منو همونجا بوسید... با پرستار ها منو منتقل کردن رو تخت... بچه رو آوردن یه عالمه مژه بلند و فر بور داشت... چشاش درشت بود نمیتونستم برگردم و درست نگاش کنم مامانم صورتش گرفت سمتم... عزیزکمممم چه لب های کوچولو و قرمزی داشت... پرستار بچه رو دمر گذاشت رو سینم که شیر بخوره... چون من نمیتونستم تکون بخورم... مادرشوهر اومده بود خوشحال بود و دستم بوسید!!!!!!!!! تبریک گفت... 

 حالم بهتر بود... همسری یکم موند پیشم و رفت مامانشم رفت... کلی پسرکم بو کردم نوازشش کردم برام قیافه اش عجیب و تازه بود... موقع ملاقات یکم قبلترش همسری اومد برا مامانم ناهار گرفته بود برا من یه دسته گل خوشگللللل و کیک زنبور شکل... دور کیک نوشته شده بود شنتیا جان به زندگیمون خوش اومدی... کیک همسری برید عکس و فیلم گرفتیم کلی اتاق به خاطر ملاقات کننده ها شلوغ شده بود... بالاخره همه رفتن و مادرشوهر موند پیشم... به پسرکم شیر دادم و کم کم میتونستم یکم به پهلو برگردم... عطر تن کوچولوم دلنشین ترین قشنگ ترین عطر دنیا بود با عشق می بوسیدم و بو می کشیدم... موقع پایین رفتن از تخت اونقدری که فکر می کردم سخت نبود اما خب خیلی اسلوموشن تکون میخوردم... کم کم بهتر شدم و با گرفتن میله های تخت آروم آروم از جام بلند میشدم و آروم آروم راه میرفتم یا مینشستم و پسرکم بغل میکردم و میبوسیدم... 

از موقع به دنیا اومدنش تااا الان هزار هزار بار خدا رو شکر کردم و شکر کردم که پسرکم سالم بود و کلا همه چی خیلی خوب بود... 

نظرات 15 + ارسال نظر
تیارا یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 01:05

تبریک میگم رها ^^ ایشالا شاهد تک تک مراحل مختلف زندگیش به شادی باشی و شاهد قد کشیدن و موفقیت هاش باشی

luna چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 11:39

واااااای عزیزم قدم نورسیده مبارک باشه :×
خدارو شکرهزار مرتبه که سالم به دنیا اومده خدا حفظش کنه واستون :× :**

مایا شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 18:10

عزیزم چشمت روشن خدا رو شکر خوبین دوتاتون.
احتمالا دیگه انقدر سرگرم مامان شدن شدی شاید کامنت منو نبینی فعلا.
راستی نی نی ما دو خرداد میاد یادته دنبال اسم بودیم براش؟
خب شد" جانا " دوست داشتم بهت بگم.

lili سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 20:51 http://manoaghahim.blogfa.com

عزیزم شما اینستا ندارین؟

lili سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 20:41 http://manoaghahim.blogfa.com

سلام عزیزم. مبارکه. قدم نی نی کوچولوت مبارکه. ایشالا سربلند و خوش نام باشه. فرشته ی بهاریت.

سمی سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 12:32

قدم نو رسیده مبارک رها ببوسش از طرف من

شیرین یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:56

من اینجا رو گم کرده بودم و خیلی دلم میخواست بدونم نی نی به دنیا آومد بلاخره یا نه؟ الان خیلی اتفاقی پیدات کردم خیلی خوشحالم که صحیح و سلامت فرشته کوچولو رو بغل کردی خدا بهت ببخشه و همیشه در پناهش حفظش کنه عزیزم

شاپری چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 13:55

مبارررررکه عززززیزم
چه حسی خوووووبی بود
موقع تعریف‌کردن همش دلم قنج میرفت واستون..
آخی خداروشکر‌همه چی به خوبی پیش رفت ...
خوش نام باشه الهی آقا شنیای گل ما

آهار چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14 http://daily-diary.blogsky.com/

قدم نو رسیده مبارک عزیزم...خدا رو شکر که سالم هست امیدورام زندگیتون شیرین تر از قبل بشه :)
چه خوب که اردیبهشتیه

مهری چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 09:09

سلام. مبارکه عزیزم قدمش مبارک باشه.. وای تبریییییییییییییییییییک خیلی خوشحال شدم. بوس مامان زیبااا

مرمر سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 23:48 http://www.m-h-1390.blog.ir

تبریییییییک... عزیززززززززززم .. مبارک..ایشالا که قدمش براتون خیرباشهههه..صدای خندهاش خونتووون پرکنه:)

میلو سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 23:06

اوه مای گگگگگگااااااااد عزیزممممممممممم من گریه ام گرفته از خوشحاااالیییییی... این روزا هممممش به فکرت بودم که ببینم چه حسی داشتییی...
قدمش خجسته باشه عزیزمممممم
وای اونجاش که قیافه اش رو توصیف کردی من ضعففففف کردم براش ^_^ ای جانممممم عزیزم....
گریه اینا که نمیکنه؟؟؟
وای رهااا خیلی هیجان زده میشم من اینجا هی :)))

بهار سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 21:12 http://pearl16.blogf.com

وااای رها جون چقدر منتظر بودم بیای از حالت بنویسی
خیلی خوشحال شدم دیدم نوشتی
خداروشکر که همه چی بخوبی گذشت و پسر کاکل زری سالم بدنیا اومد
ان شاالله به یمن حضورش زندگیتون هر روز قشنگ تر بشه عزیزم

توتیا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 03:37

وااای خدا, قدم پسر اردیبهشتی ت مبارکت باشه.

بهامین سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 01:04 http://notbookman.blogsky.com

قدم نورسیده مبارک
خداحفظش کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.