دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

34

یه دنیا ممنون از کامنتهای مهربون و تبریک هاتون.... ببخشید که نرسیدم به نوشتن جواب نظراتتون... 

مادر شدن کلا برام دنیای جدیدی... تمام دنیا خلاصه میشه تو وجود جوجه که همه چی باهاش تنظیم میشه دیگه هیچی وقت مشخصی نداره نه غذا نه خواب نه تفریح... تنها چیزی که بعضی وقتها واقعا اذیت میکنه کم خوابی، وقتی نصف شبی جوجه آروم نمیشه و مدام شیر میخواد... من فکر می کردم یه بار میخوره و میخوابه بعدش اوایل هم اینطوری بود اما الان بعد بیدار شدن شیر میخوره چرت میزنه تو همون حین دوباره شیر...

بعد به دنیا اومدنش فقط شبها با همسری رفتیم بیرون به غیر اون نتونستم خودم تنهایی جایی برم و جالب که حوصله ام هم سر نرفته چون واقعا فرصت نمیشه... 

مهمونی فندقم هم خیلی عالی بود همسری واقعا سنگ تموم گذاشت و هر چی که گفته بودم خرید و کلا همکاری کرد... مامانم به یه خانومی گفته بود بیاد کمک و اونم خیلی با سلیقه بود واقعا روز مهمونی نی نی موند پیش مامانم با همسری بعد ده روز اومدیم خونه خودمون که دوش بگیرم چون فشار آب خونه مامان اینا کم بود شانسا و وسایل بردارم همسری گفت دلت برا خونه تنگ شده؟  گفتم بیشتر برا دو نفره هامون تنگ شده تا خونه کلا تو این مدت خیلی کم باهم تنها بودیم هرچند شبها بعد خوابیدن فندق میرفتم پیش همسری و کلی همدیگه رو بغل میکردیم اما بعضی وقتها خیلیییییییییی دلتنگ باهم بودنمون میشدم... 

موهامو با کمک زنداییم صاف کردم و حالت دادم ملایم آرایش کردم و مهمون ها اومدن، خواهرشوهر وسطی به شدت اصرار داشت از قبل که تو مهمونی بزن برقص هم باشه در حالی که درسته ده روز از زایمان من گذشته بود اما خیلی زود سروصدا آدمی که زایمان کرده رو خسته میکنه و باعث میشه سردرد بگیر منم کلا لغوش کردم... وسط مهمونی هم سراغ بزن برقص باز میگرفت!!!!! همون مهمونی ساده هم آخرهاش داشت خسته ام میکرد، فندقم هم خیلی عالی تا آخر مراسم خوابید و منو خسته نکرد... بیشتر کادوها پول بود و فقط مامانم اینا برا پسرکم زنجیر و مدال و برای من یه دستبند فانتزی خوشگل خریده بودن همسری هم یه تکپوش شیک بهم کادو داد البته دو تایی دو روز قبل زایمان رفتیم خریدیم و سلیقه خودم...

 تصمیم داشتم یکم زیاد خونه مامان اینا بمونم جرات تنها بودن با بچه رو نداشتم میترسیدم از پسش برنیام یا خدایی نکرده طوری بشه... از همسری هم دلخور بودم که به خاطر مراعات کردن زیاد کمتر پیشم بود میشه گفت کفرم دراومده بود باهاش سرسنگین بودم... عصر روز دوازدهم رفتیم دکتر،  دکتر بعد دیدن بخیه هام گفت خوبه و یه قرآن بهمون هدیه کرد که اولش اسم و تاریخ تولد پسرکمون نوشته بود با یه متن قشنگ... به همسری گفتم بیا بچه رو هم برداریم بریم بگردیم... بعد برگشتن تو یه تصمیم انتحاری گفتم بیا شب بریم خونه خودمون بخوابیم... همسری هم خیلی دوست داشت بریم خونه خودمون... وارد خونه که شدیم من و پسرک بوسید و گفت به خونه خوش اومدین... اون شب فندق هم خوب خوابید و استرس من بیخود بود... چند شب اول کلا میترسیدم نتونم تنهایی فندق نگه دارم اما بعدش دیدم اینطور نیست... فقط به هیچ کاری نمیرسیدم چون یا مشغول رسیدگی به پسرکم بودم یا وقتی میخوابید منم بعد شب بیداری بیهوش میفتادم... مامانم طفلی همش غذا درست میکرد برامون و یکی دو روز دارم سعی میکنم خودم درست کنم... مامانم کلا خیلی خیلی هوامو داشت و حسابی تو این مدت منو تقویت کرد منم دیدم نگرانیم در مورد خیلی چیزها بیخودی بود همه چی به موقع خیلی خوب پیش میرفت...

 تو این مدت دو بار رفتیم خونه مادرشوهر که از کنار پسرکم تکون نخوردم که نوه های شیطونشون یه موقع بچه رو اذیت نکنن،  خواهرشوهر بزرگه هم عاشق جوجه اس همش قربون صدقه اش میره منم تند تند عکسهاشو براش میفرستم برده بود به همکارهاش نشون داده بود...

حس همسری هم روز به روز داره بیشتر میشه و همش پسرکمون میبوسه یا باهاش حرف می زنه و قربون صدقه اش میره...

33

من اومدددددم... 

نی نی نازمون به دنیا اومد و با خودش دنیا دنیا حس خوب و شیرین آورد واسه مون... چقدر دوسش دارم و چقدر شیرین برام خدا میدونه... عاشق بوی ناز تنشم... عاشق لطافت پوست و تن کوچولوشم...

چهارشنبه یک اردیبهشت رفتیم دکتر که هم تکلیف به دنیا اومدن نی نی مشخص بشه هم معاینه ام کنه انقباض داشتم تو شکمم و تصمیم داشتم بگم که طبیعی نمیخوام دیدم واقعا نمیتونم تحمل کنم و بهتر تا دیر نشده بگم نمیخوام ... دکتر معاینه کرد گفت دهانه رحمت اصلا باز نشده و با سرم و دارو هم زیاد طول می کشه هم بیشتر اذیت میشی دردش زیادتر میشه... از طرفی هم نی نی بهتر زودتر به دنیا بیاد تا پی پی نکرده... 

معرفی واسه بیمارستان نوشت... با همسری یکم خرید کردیم یه سر به خونه باباش زدیم و اومدیم خونه دوش گرفتم... دردهام بیشتر و بیشتر داشت میشد نمیخواستم هم درد طبیعی رو بکشم هم سزارین اما دردهام منظم و زیاد بود...نصف شب همسری بیدار شد و ماساژم داد اما دردم واقعا زیاد بود به مامانم اس دادم که میریم بیمارستان توام صبح بیا چون خیلی اصرار داشت که رفتنی بهش بگم... رفتیم بیمارستان گفتن دکتر بیهوشی دو سه ساعت بعد میاد و تا اون موقع کنترل میکنن که خطری نی نی تهدید نکنه مامان با بابا خودشو رسوند بیمارستان طفلی،  همسری هم برام لباس و ... از داروخانه گرفت لباس پوشیدم بهم سرم زدن فاصله دردها یکم بیشتر شد از سه دقیقه رسید به ده دقیقه اما با تداومش داشتم بی طاقت میشدم دلم می خواست سرُم و اون لباس هارو تیکه تیکه کنم بس که رو  اعصابم بودن یه خانومی هم همزمان داشت درد میکشید برا نی نیش که طبیعی به دنیا قرار بود بیاد ناله میکرد و حس بدی بهم میداد کم کم صداش بیشتر شد من طفلی هم دیگه داشتم گریه می کردم یه بارم جیغ نزدم... به هر ترتیبی بود صبح شد و خوشبختانه زودتر از همه منو آماده عمل کردن... از سوند زدن میترسیدم  اما اصلا اذیت نشدم... بهم سرم اینا زدن و با اینکه مامان سپرده بود موقع بردن من به اتاق عمل بهشون بگن نگفتن و منو با آسانسور بردن پایین ناخن های فرنچ شده ام رو گفتن یکیش کوتاه کنم منم به خاطر کمبود امکانات!!!  با ناخن یکیش کندم!!! دردها دل نازکم کرده بود فقط اشک میریختم البته یه دلیلش هم این بود که نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد!!! تازه گی همه چی برام ترسناک بود انگار هیچ چی دست من نبود!!! تند تند کلی چیز میز بهم وصل کردن عینکم در نیاورده بودم موقع زدن آمپول بی حسی نفس عمیق کشیدم و بدنم شل نگه داشتم قبلش تصور می کردم آمپول بی حسی یه سوزن ضخیم داره در حالی که اینطور نبود... درد هم نداشت زود من خوابوندن رو تخت عینکم در آوردن جلوم پرده کشیدن همش اشک میریختم... حالم عجیب و خیلی غمگین بودم خیلیییییییییی دل نازک شده بودم فقط دوست داشتم گریه کنم ... حالت تهوع داشتم که زود برطرفش کردن یه دکتر جنتلمن هی حالم می پرسید گفتم خوبم گفت پس چرا گریه میکنی نمیشد بهش توضیح بدم تو چه حالیم چند دقیقه بعد زدن آمپول بی حسی انگار چیزی از زیر دنده هام بیرون کشیده شد و صدای گریه فندقم شنیدم... اشک هام بند اومد و دلم آروم گرفت یه کوچولو گریه کرد و زود آروم شد یه نفر هم داشت تند تند تمیزش میکرد چون روز ولادت حضرت علی هم بود همه میپرسیدن اسمش چی گفتم شنتیاس معنیش پرسیدن گفتم فاتح و پیروز از القاب حضرت علی... پسرکم از دور نشون  دادن سفیدبود با کلی مو خیلی خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمش و بغل کنم ... بعد یه ربع بیست دقیقه تموم شد بهم تبریک گفتن و بردنم ریکاوری... از دکترم پرسیدم سالم؟ گفت بلهههههه شنتیا سالم... تو ریکاوری داشتم میلرزیدم که از عوارض بی حسی بود... بعد چهل دقیقه بردنم بخش... مامانم دیدم مامان گفت جوجه مثل تو دستش گذاشته رو چشاش خوابیده گفت خیلی ناز... خنده ام گرفت... 

همسری اومد و منو همونجا بوسید... با پرستار ها منو منتقل کردن رو تخت... بچه رو آوردن یه عالمه مژه بلند و فر بور داشت... چشاش درشت بود نمیتونستم برگردم و درست نگاش کنم مامانم صورتش گرفت سمتم... عزیزکمممم چه لب های کوچولو و قرمزی داشت... پرستار بچه رو دمر گذاشت رو سینم که شیر بخوره... چون من نمیتونستم تکون بخورم... مادرشوهر اومده بود خوشحال بود و دستم بوسید!!!!!!!!! تبریک گفت... 

 حالم بهتر بود... همسری یکم موند پیشم و رفت مامانشم رفت... کلی پسرکم بو کردم نوازشش کردم برام قیافه اش عجیب و تازه بود... موقع ملاقات یکم قبلترش همسری اومد برا مامانم ناهار گرفته بود برا من یه دسته گل خوشگللللل و کیک زنبور شکل... دور کیک نوشته شده بود شنتیا جان به زندگیمون خوش اومدی... کیک همسری برید عکس و فیلم گرفتیم کلی اتاق به خاطر ملاقات کننده ها شلوغ شده بود... بالاخره همه رفتن و مادرشوهر موند پیشم... به پسرکم شیر دادم و کم کم میتونستم یکم به پهلو برگردم... عطر تن کوچولوم دلنشین ترین قشنگ ترین عطر دنیا بود با عشق می بوسیدم و بو می کشیدم... موقع پایین رفتن از تخت اونقدری که فکر می کردم سخت نبود اما خب خیلی اسلوموشن تکون میخوردم... کم کم بهتر شدم و با گرفتن میله های تخت آروم آروم از جام بلند میشدم و آروم آروم راه میرفتم یا مینشستم و پسرکم بغل میکردم و میبوسیدم... 

از موقع به دنیا اومدنش تااا الان هزار هزار بار خدا رو شکر کردم و شکر کردم که پسرکم سالم بود و کلا همه چی خیلی خوب بود... 

32

هر روز با وسواس بیشتری از همیشه خونه رو تمیز میکنم که شاید آخرین روز باشه... هر بار موقع غذا درست کردن میگم شاید فعلا آخرین بار قبل به دنیا اومدن نی نی نازمون باشه و فندقم خیال اومدن نداره انگار... شنبه که رفتیم دکتر گفت حتما میخوای طبیعی به دنیا بیاد؟ گفتم نه مخصوصا اگه برا نی نی خطرناک باشه... گفت تا چهارشنبه این هفته که چهل هفته تموم میشه صبر میکنیم معاینه ات میکنم اگه به دارو جواب داد که داد نداد بهتر سزارین بشی چون القا درد با سرم دردش بیشتر... راستش الان بیشتر دلم میخواد سزارین کنه... می ترسم و تنها چیزی که خوشحالم میکنه این که آخرش نی نی میبینم... این روزها خیلی بیشتر دوسش دارم دلم پر میکشه برا بغل کردن و بوسیدنش... حس همسری هم بهش بیشتر شده اون عاشق بچه هاست میدونم که بابای خوبی میشه... 

یکم از خونواده اش دلگیرم تو این هاگیر واگیر دارن همه شون مسافرت میرن!!! کلا بیخیال تشریف دارن... این چیزها رو هم به همسری نمیگم که ناراحت نشه اما خب گاهی حرص میخورم... 

فقط خواهر بزرگه و مامانش یکی دو بار زنگ زدن ببینن در چه حالیم بقیه انگار نه انگار،  همسری هم خودش به خاطر اونا میکشه!!! بگذریم... 

یه دردی مثل درد روزهای قرمز تقویم دارم که رفته رفته داره بیشتر میشه دلم می خواد دیگه تکلیفم مشخص بشه از انتظار کشیدن خسته شدم... بیشتر دوست دارم فردا به دنیا بیاد...

همسری میگه آخرین روزهای دو نفره امون بعد به دنیا اومدن کوچولو خونه حس و حال دیگه ای پیدا میکنه... جفتمون خوشحالیم اون روز بهش میگفتم خدا به هرکسی که میخواد نی نی بده که داشتنش حس خیلی شیرینی داره...


بعدا نوشت: فردا شیش و نیم صبح میرم برای سزارین... عزیزکم کم مونده به بغل کردنت... بوسیدنت...