یه دنیا ممنون از کامنتهای مهربون و تبریک هاتون.... ببخشید که نرسیدم به نوشتن جواب نظراتتون...
مادر شدن کلا برام دنیای جدیدی... تمام دنیا خلاصه میشه تو وجود جوجه که همه چی باهاش تنظیم میشه دیگه هیچی وقت مشخصی نداره نه غذا نه خواب نه تفریح... تنها چیزی که بعضی وقتها واقعا اذیت میکنه کم خوابی، وقتی نصف شبی جوجه آروم نمیشه و مدام شیر میخواد... من فکر می کردم یه بار میخوره و میخوابه بعدش اوایل هم اینطوری بود اما الان بعد بیدار شدن شیر میخوره چرت میزنه تو همون حین دوباره شیر...
بعد به دنیا اومدنش فقط شبها با همسری رفتیم بیرون به غیر اون نتونستم خودم تنهایی جایی برم و جالب که حوصله ام هم سر نرفته چون واقعا فرصت نمیشه...
مهمونی فندقم هم خیلی عالی بود همسری واقعا سنگ تموم گذاشت و هر چی که گفته بودم خرید و کلا همکاری کرد... مامانم به یه خانومی گفته بود بیاد کمک و اونم خیلی با سلیقه بود واقعا روز مهمونی نی نی موند پیش مامانم با همسری بعد ده روز اومدیم خونه خودمون که دوش بگیرم چون فشار آب خونه مامان اینا کم بود شانسا و وسایل بردارم همسری گفت دلت برا خونه تنگ شده؟ گفتم بیشتر برا دو نفره هامون تنگ شده تا خونه کلا تو این مدت خیلی کم باهم تنها بودیم هرچند شبها بعد خوابیدن فندق میرفتم پیش همسری و کلی همدیگه رو بغل میکردیم اما بعضی وقتها خیلیییییییییی دلتنگ باهم بودنمون میشدم...
موهامو با کمک زنداییم صاف کردم و حالت دادم ملایم آرایش کردم و مهمون ها اومدن، خواهرشوهر وسطی به شدت اصرار داشت از قبل که تو مهمونی بزن برقص هم باشه در حالی که درسته ده روز از زایمان من گذشته بود اما خیلی زود سروصدا آدمی که زایمان کرده رو خسته میکنه و باعث میشه سردرد بگیر منم کلا لغوش کردم... وسط مهمونی هم سراغ بزن برقص باز میگرفت!!!!! همون مهمونی ساده هم آخرهاش داشت خسته ام میکرد، فندقم هم خیلی عالی تا آخر مراسم خوابید و منو خسته نکرد... بیشتر کادوها پول بود و فقط مامانم اینا برا پسرکم زنجیر و مدال و برای من یه دستبند فانتزی خوشگل خریده بودن همسری هم یه تکپوش شیک بهم کادو داد البته دو تایی دو روز قبل زایمان رفتیم خریدیم و سلیقه خودم...
تصمیم داشتم یکم زیاد خونه مامان اینا بمونم جرات تنها بودن با بچه رو نداشتم میترسیدم از پسش برنیام یا خدایی نکرده طوری بشه... از همسری هم دلخور بودم که به خاطر مراعات کردن زیاد کمتر پیشم بود میشه گفت کفرم دراومده بود باهاش سرسنگین بودم... عصر روز دوازدهم رفتیم دکتر، دکتر بعد دیدن بخیه هام گفت خوبه و یه قرآن بهمون هدیه کرد که اولش اسم و تاریخ تولد پسرکمون نوشته بود با یه متن قشنگ... به همسری گفتم بیا بچه رو هم برداریم بریم بگردیم... بعد برگشتن تو یه تصمیم انتحاری گفتم بیا شب بریم خونه خودمون بخوابیم... همسری هم خیلی دوست داشت بریم خونه خودمون... وارد خونه که شدیم من و پسرک بوسید و گفت به خونه خوش اومدین... اون شب فندق هم خوب خوابید و استرس من بیخود بود... چند شب اول کلا میترسیدم نتونم تنهایی فندق نگه دارم اما بعدش دیدم اینطور نیست... فقط به هیچ کاری نمیرسیدم چون یا مشغول رسیدگی به پسرکم بودم یا وقتی میخوابید منم بعد شب بیداری بیهوش میفتادم... مامانم طفلی همش غذا درست میکرد برامون و یکی دو روز دارم سعی میکنم خودم درست کنم... مامانم کلا خیلی خیلی هوامو داشت و حسابی تو این مدت منو تقویت کرد منم دیدم نگرانیم در مورد خیلی چیزها بیخودی بود همه چی به موقع خیلی خوب پیش میرفت...
تو این مدت دو بار رفتیم خونه مادرشوهر که از کنار پسرکم تکون نخوردم که نوه های شیطونشون یه موقع بچه رو اذیت نکنن، خواهرشوهر بزرگه هم عاشق جوجه اس همش قربون صدقه اش میره منم تند تند عکسهاشو براش میفرستم برده بود به همکارهاش نشون داده بود...
حس همسری هم روز به روز داره بیشتر میشه و همش پسرکمون میبوسه یا باهاش حرف می زنه و قربون صدقه اش میره...
وااااای عزی,م مبارک باشه نی نی. بسلامتی:****
نمیدونی چقد حس خوب میگیرم از نوشته هات...خوشحالم که ثمره ی عشقتون یه پسر کوچولوی نازه که بهتون اینقد حس خوب میده...مامان بودن دنیای عجیبیه...
چه روزمرگی های خوبی
همیشه شاد و سلامت باشین الهی
هووووووووووووووووووووووووووم:))))
ووااای چههه قشنگ اینروزااا همه چی:)
دخترک گریزپا....لیدی رها...مامان رها... :)
دقیقا!!!!!
سلام بخاطرهمینه که بهشت زیرپای مادرانه.وبلاگ خوبی دارین اگه وقت کردین بهم سربزن.ممنون