دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

29

وای باورم نمی شه که فردا عید بس که زمان مثل برق و باد میگذره...

دیروز با همسری رفتیم خرید کلی کار داشتیم و میخواستم زودتر خرید تموم بشه اما تمام روز طول کشید و خسته امون کرد اما خب ارزشش داشت دوسشون دارم... تو پاساژ ها وسط خرید مینشستم روی صندلی و یکم استراحت میکردم اما خب خیلی خیلی شب خسته بودم... روز قبل هم با مامانم رفتیم پارچه خریدم برا لحاف و بالشهامون خیلی دوسش دارم آبی و اسپرت...

دیروز برا شام هم رفتیم خونه مادرشوهر که دو تا از خواهر شوهر ها هم اونجا بودن... شب خوبی بود اما خسته بودم و دلم میخواست هرچه زودتر برگردیم خونه... آخر هاش سرم داشت گیج میرفت به همسری گفتم حالم خوب نیست بریم...

امروز صبح هم همسری کار داشت و من دست تنها بودم کلی خونه رو برق انداختم و هفت سین چیدم ، ساک بیمارستان تا حدی بستم که اگه لازم شد نمونم ...

خداروشکر هزار بار... سال 94 برامون خوب بود... از نظر کاری برا من تا وقتی که سر کار میرفتم و برا همسری هم در کل خیلی خوب بود مخصوصا کار همسری این اواخر خیلی بهتر و بهترتر شد... خدا به ما یه نی نی کوچولو هدیه داد که عاشقشم و کم مونده بغلش بگیرم و خدا میدونه چقدر برای داشتنش خوشحال و خوشبختم... کلی از نگرانی هام این اواخر برطرف شد دیروز به همسری می گفتم انگار یه کوه از روی دوشم برداشته شد ان شاالله خدا حاجت همه رو بده...

28. روزهایی خوب آخر اسفند...

 این روزها انقدر حالم خوبه و حس و حالم عالی که خدا میدونه... هم روزهای نزدیک عید همیشه دوست داشتم و دارم هم همسری مهربون خیلی هوامو داره و آرامش دارم هم به لطف خدا وضعیت مالی خیلی بهتر شده اتفاق های خوب هم پشت سر هم میفته...

داییم حدود سه سال بود از خانومش جدا شده بود دو تا دختر داشت که کوچیکه اون موقع حدودا دو سال داشت من و مامان عاشق دختر کوچیکه بودیم از موقع تولدش کلا زیاد رفت و آمد داشتیم و جلو چشممون بود اما بعد جدا شدنشون دیگه نشده بود ببینیمش تا اینکه هفته قبل بعد مدتها دخترها رفته بودن خونه داییم، ماهم رفتیم دیدنشون... دخمل کوچیکه مارو یادش نمی اومد داشت بهونه مامانش میگرفت که گفتم بیا بغلم ببین تو گوشیم چه گیم خوبی دارم... اومد بغلم با یه دنیا دلتنگی بغلش کردم بوسیدمش شیطون و شیرین زبون شده بود چقدددددر به حرفهای بامزه اش خندیدیم چقدر موهای بلند فرفریش دوست داشتم تو دلم می گفتم ای کاش از هم جدا نشده بودن... مامانم اون موقع خیلی خیلی با جفتشون صحبت کرد که با دو تا دختر جدا نشن و آینده بچه هارو خراب نکنن فایده ای نداشت هر دو ازدواج کردن و الان ته دلشون می دونن که جداشدنشون اشتباه بود اما حیف که...

چند روز پیش به همسری گفتم میام پیشت بعد کار باهم بریم خرید یه جفت صندل سفید برا من گرفتیم همسری فقط میخواست یه جفت کفش برا خودش بگیره میگفت لباس دارم با اصرار من یه کت تک خوشگل و پیرهن و تیشرت و سه تا شلوار هم گرفت خیلی خیلی جنسشون خوب بود و جفتمون کیف کردیم تو خونه لباس هارو پوشیده بود که ازش عکس گرفتم و فرستادم که مامانم ببین... مامان گفت دوماد خوشگلم ان شاالله با این لباس ها پسرت بغلت بگیری... حرفش خیلی به دلم نشست ... 

منم یه مانتو گرفتم که هم الان میتونم بپوشم هم بعد زایمان مونده کیف و کفش و شال...

دیروز عروسی پسر دوست قدیمی مامان بود که از بلاد خارجه اومده بود ذوق داشتم برا جشنشون... شب قبلش تا دیر وقت نتونستم بخوابم و صبح خسته بودم ... دوش گرفتم همسری من رسوند آرایشگاه موهامو سشوار کشید موقع بافت موهام حالم بهم خورد رفتم دستشویی و بعدش خدا خدا میکردم زود تر کارم تموم شه برگردم خونه... تو خونه هم دوباره حالم بهم خورد بعد یکم استراحت بهتر شدم ناهار خوردیم بعد با آرامش آرایش کردم حاضر شدیم رفتیم آتلیه برا عکس بارداری... چند دست لباس برده بودیم با دست از لباس و کفش های فندقکم... این آتلیه همونی که برا عروسی هم رفته بودیم اونجا و کارش خیلی خیلی قبول دارم دکور جدیدشون هم خیلی عالی و شیک بود بعد آماده شدن تا اومدن عکاس همسری یه عکس ازم گرفت که تار شد!!!

تو عروسی کلی از همکارهای قدیمی مامان که من تو بچگی دیده بودن براشون بارداریم جالب بود!!! همه میپرسیدن کی به دنیا میاد اون یکی دختر دوست مامان هم یه ماه و نیم حامله اس اما بعد ازدواج مراقب وزنش نشد و خیلی چاق شد هرکی میفهمید اونم باردار میگفتن به نظر میاد مثل من هشت ماهه باشه... من همش پنج و نیم کیلو وزنم اضافه شده که بیشترش مربوط به نی نی و... اس با این حال رشد نی نی هم ماشاءالله خیلی خوبه منم خوشحالم که بیخودی چاق نشدم چون لاغر شدن آسون نیست چاقی سن آدم بیشتر نشون میده الانم اون زمونه نیست آدم بیخیال تیپ و هیکلش بشه... 


حدود یه ماه مونده به بغل کردنت عزیزکم... خدارو هزار بار شکر که تو رو بهمون داد...

27

جمعه پیش با کمک همسری دکوراسیون خونه رو یکم عوض کردیم عاشق تنوعم،  خونه هم خیلی بهتر شد... همون روز هم رفتیم یه تلویزیون جدید خوشگل گرفتیم... برا عید کار زیادی ندارم چون خودم زیاد نمی تونم کار کنم یا وسایل سنگین جا به جا کنم همسری باید خونه باشه... مرتب کردن انباری مونده و یه گردگیری و پاک کردن شیشه ها... کارهای دیگه رو کم کم به تدریج انجام دادم کمدها کشوها و کابینت ها مرتب...

بعد مدتها یه خرید حسابی لباس هم کردیم رفتیم مغازه دوست همسری که از ترکیه لباس میاره اولین بار بود میرفتیم برا خرید اونجا، قیمت هاش خیلی مناسب بود لباس ها هم قشنگ منم نامردی نکردم و هرچی دلم خواست برداشتم... این اواخر وضعیت کار همسری بهتر شده و برا همین خیال منم راحت بود و هرچی لازم داشتم برداشتم یکی از یکی بهتر... خیلی حال داد ولی تصمیم گرفتم اکثرشون نگه دارم برا بعد به دنیا اومدن نی نی که شکمم انقدر بزرگ نباشه لباس از ریخت بیفته!!! حالم خوب بود خوشحال بودم بعد خرید خیلی بهتر هم شدم... بعدشم رفتیم آب انار خوردیم که هم خیلی دوست داریم هم برا نی نی تو این ماههای آخر مفید و جلو زردیش می گیره...

تصمیم گرفتم ساک بیمارستان همین روزها آماده کنم که اگه یه موقع نی نی زودتر خواست بیاد آماده باشه...

دیشب با خودم فکر می کردم که اهمیت دادن به احساسات طرف مقابل تو زندگی چقدددددر مهم و موثر ... من و همسری نمیگم صد در صد اما معمولا خیلی به انتظارات و احساسات هم اهمیت می دیم  تو دل همدیگه نمیذاریم ناراحتی بمونه... برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که حرف زدن در مورد دلخوری خیلی خیلی به حل شدنش کمک می کنه اگه حرفهامون با همسری در مورد اون دلخوری نزده بودیم هنوزم با دلگیری تو سوتفاهم مونده بودیم...

این روزها زیاد خداروشکر میکنم... برا داشتن همسری که انقدر مهربون،  برا داشتن پسرکم که تو دلم داره حسابی بزرگ میشه و دلم با تکون خوردن هاش می بره... همسری هر روز قبل بلند شدن از تخت من بغل میکنه دو روز پشت سر هم که شکمم به پاش چسبیده بود لگدهای نی نی حس کرده بود میگفت یه جوری شدم حس خوبی پیدا کرده بود میگفت ببین تو که همیشه لگد هاشو حس می کنی چقدر دوسش داری... دیشب یه نقطه از شکمم برجسته تر شده بود و کاملا حس می کردم که داره دستهاش به اونجا میزنه نصف شبی کلی قربون صدقه اش رفتم همسری هم دستش گذاشت رو شکمم و ذوق کرده بود... شکمم بوسید...

هفته بعد جمعه عروسی دعوتیم میخوام بعد آرایشگاه با همسری بریم آتلیه و عکس بارداری بگیریم چند تا...

سیسمونی فندقکم کامل فقط گرفتن کالسکه و کریرش مونده... هفته بعد می گیریم... چند تا اسباب بازی هم خودمون می گیریم براش...

گلدون هارو هفته قبل مرتب کردم با سلیقه چیدم لب پنجره... 

به جای سبزه هم داریم چغندر قرمز برا عید سبز میکنیم قشنگ تره به نظرم... عکسش سرچ کنین دوست داشتین سبز کنین خوشگل ...

زنداییم ( همش چهار سال ازم بزرگتر) برا نی نی یه جفت پاپوش خوشگل و شال و کلاه بافته که خیلی هم با سلیقه و خوشرنگ... کلی خوشحالم کرد... حس خوبی که دیگران به آدم اهمیت بدن مخصوصا تو همچین دوران حساسی، همسری و خونواده خودم مخصوصا مامان خیلی مواظبم هستن چند روز پیش تو گروه عکس گوجه سبز گذاشته بودن دلم خواست همسری و بابا کلی دنبال گوجه سبز گشته بودن و آخرش بابا تونسته بود پیدا کنه... من انتظار نداشتم خودشون اذیت کنن اما خوشحال بودم که براشون مهمم... به همسری می گفتم ارزش دادن دیگران بهم خیلیییییییییی حس خوبی...

عاشق اسفند و بدو بدوهاشم...موقع خونه تکونی لباس ها و وسایل اضافی بریزید بیرون یا بدین به کسی که نیاز داره ببینید چقدر حس خوبی پیدا میکنین... این روزها همش دوست دارم برم پیاده این ور اون ور ولی وقتی طولانی میشه خسته میشم انرژیم کمتر انگار... عید هم هیچ جا نمیتونیم بریم اصلا خوشم نمیاد چون شهر سوت و کور میشه دلم میگیره... تصمیم گرفتم با نمد برا فندقم کوسن و عروسک درست کنم سرم گرم بشه... عیدی امسال ما پسرکمون هست که به دنیا میاد و چه فصلی بهتر از بهار؟... 


کامنت دونی خالی حس خوبی نداره گفته باشم!!!

26. تو اوج اختلاف هم دوست دارم...

کل پریروز تو بخش روانشناسی یه سایت مطلب خوندم... بعد فکر کردم بهتر از یه مشاور کمک بگیرم تا مشکل بزرگ تر نشده... 

شب به همسری گفتم میخوام برم پیش مشاور،  بهش گفتم بعد سه سال حس کردم انتخابمون اشتباه هرچند بعدشم فکر کردم همه تو زندگیشون اختلاف نظر دارن و گفتن این حرف با وجود یه بچه کار غلطی... وقتی مشکلی پیش اومد آدم باید حلش کنه نه اینکه بگه کاش ازدواج نمی کردم و... ناراحت شده بود... خواستم با گفتن این حرف بهش تلنگر بزنم بهش گفتم حس می کنم دیکتاتور شدی یه فکری میکنی بدون اینکه به عاقبتش فکر کنی بهش عمل می کنی... در موردش بازهم حرف زدیم آخرهاش عصبانی بود دیگه ادامه ندادم رفتم رو تخت دراز کشیدم و کلی گریه کردم... مثل همیشه بی صدا... دلم به حال نی نیم خیلی میسوخت که مثل من ناراحت بود... گریه هام که تموم شد حس کردم این فکر باید بذارم کنار، ارزش جنگیدن نداره... سبک شده بودم... 

دلم می خواست برم بغلش اما گفتم بذار قضیه حل بشه بعد...

روی کاناپه خواب بود بیدارش کردم که بیا بریم رو تخت... گفت من همینجا خوابیدم توام بخواب... عصبانی شدم گفتم آدم زود جاش جدا نمی کنه هر جا راحتی بخواب بذار به این روال عادت کنیم... خدایی نکرده یه قدم برا حل شدن مشکل بر ندار... از حرص نفس نفس می زدم چراغ خاموش کردم رفتم رو تخت... بر خلاف همیشه حرصم قایم نکردم... بعد ده دقیقه اومد کنارم دراز کشید، پشتم بهش بود برنگشتم سمتش... یکم بعد دستش گذاشت رو شکمم همون لحظه پسرکم لگد زد بهش شکمم نوازش کرد دیدم حالا که اومد سمتم بهتر منم برگردم سمتش... رفتم تو بغلش محکم من چسبونده بود به خودش نوازشم کرد و بوسید... با تمام وجودم حس کردم تو اوج دعوا هم دوست داریم همدیگه رو...

بعدا نوشت ؛

فرداش کلا دلم گرفته بود هرچند آروم بودم عصر رفتم خونه مامان اینا با همسری برگشتیم خونه،  سر راه خرید کردیم... با وجود اینکه باهم حرف می زدیم مثل همیشه نبودیم وسط صحبت ها خندیدم حس کردم خندیدنم دوست داشت و اون لحظه حس خوبی بهش داد یه جور خاصی نگام کرد... بعد شام دراز کشید رو کاناپه منم نشستم پیشش حرف های دیروزمون بیشتر برا همدیگه توضیح دادیم من خیلی از حرفهام که بهش نگفته بودم گفتم... میگفت یه مدت سرد شدی... گفتم ازت دلگیر بودم همین باعث میشد اینطور به نظر بیام بهش گفتم پارسال که روزهای سخت تری رو داشتیم من انقدر تحت فشار نبودم... میگفت منم برا همین تعجب کردم که حالا که زندگیمون بهتر شده دیشب گفتی شاید انتخاب مون درست نبود هرچند بعدشم گفتی با وجود یه بچه گفتن این حرفها درست نیست این حرف خیلی برام گرون اومد... گفتم من خواستم بفهمی این رویه ای که پیش گرفتی چقدر من اذیت کرد و الا من اهل حرف زدن از جدایی و... نیستم...

حرف هامون که تموم شد با خودم فکر کردم کاش همون موقع که این دلگیری ها داشت شروع میشد در موردش حرف میزدیم سکوت همیشه مشکلات بدتر کرده...

دیر وقت بود دو تایی رفتیم حموووووم... بعد مدتها سبک سبک بودم بی چون و چرا دوسش داشتم...