دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

27

جمعه پیش با کمک همسری دکوراسیون خونه رو یکم عوض کردیم عاشق تنوعم،  خونه هم خیلی بهتر شد... همون روز هم رفتیم یه تلویزیون جدید خوشگل گرفتیم... برا عید کار زیادی ندارم چون خودم زیاد نمی تونم کار کنم یا وسایل سنگین جا به جا کنم همسری باید خونه باشه... مرتب کردن انباری مونده و یه گردگیری و پاک کردن شیشه ها... کارهای دیگه رو کم کم به تدریج انجام دادم کمدها کشوها و کابینت ها مرتب...

بعد مدتها یه خرید حسابی لباس هم کردیم رفتیم مغازه دوست همسری که از ترکیه لباس میاره اولین بار بود میرفتیم برا خرید اونجا، قیمت هاش خیلی مناسب بود لباس ها هم قشنگ منم نامردی نکردم و هرچی دلم خواست برداشتم... این اواخر وضعیت کار همسری بهتر شده و برا همین خیال منم راحت بود و هرچی لازم داشتم برداشتم یکی از یکی بهتر... خیلی حال داد ولی تصمیم گرفتم اکثرشون نگه دارم برا بعد به دنیا اومدن نی نی که شکمم انقدر بزرگ نباشه لباس از ریخت بیفته!!! حالم خوب بود خوشحال بودم بعد خرید خیلی بهتر هم شدم... بعدشم رفتیم آب انار خوردیم که هم خیلی دوست داریم هم برا نی نی تو این ماههای آخر مفید و جلو زردیش می گیره...

تصمیم گرفتم ساک بیمارستان همین روزها آماده کنم که اگه یه موقع نی نی زودتر خواست بیاد آماده باشه...

دیشب با خودم فکر می کردم که اهمیت دادن به احساسات طرف مقابل تو زندگی چقدددددر مهم و موثر ... من و همسری نمیگم صد در صد اما معمولا خیلی به انتظارات و احساسات هم اهمیت می دیم  تو دل همدیگه نمیذاریم ناراحتی بمونه... برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که حرف زدن در مورد دلخوری خیلی خیلی به حل شدنش کمک می کنه اگه حرفهامون با همسری در مورد اون دلخوری نزده بودیم هنوزم با دلگیری تو سوتفاهم مونده بودیم...

این روزها زیاد خداروشکر میکنم... برا داشتن همسری که انقدر مهربون،  برا داشتن پسرکم که تو دلم داره حسابی بزرگ میشه و دلم با تکون خوردن هاش می بره... همسری هر روز قبل بلند شدن از تخت من بغل میکنه دو روز پشت سر هم که شکمم به پاش چسبیده بود لگدهای نی نی حس کرده بود میگفت یه جوری شدم حس خوبی پیدا کرده بود میگفت ببین تو که همیشه لگد هاشو حس می کنی چقدر دوسش داری... دیشب یه نقطه از شکمم برجسته تر شده بود و کاملا حس می کردم که داره دستهاش به اونجا میزنه نصف شبی کلی قربون صدقه اش رفتم همسری هم دستش گذاشت رو شکمم و ذوق کرده بود... شکمم بوسید...

هفته بعد جمعه عروسی دعوتیم میخوام بعد آرایشگاه با همسری بریم آتلیه و عکس بارداری بگیریم چند تا...

سیسمونی فندقکم کامل فقط گرفتن کالسکه و کریرش مونده... هفته بعد می گیریم... چند تا اسباب بازی هم خودمون می گیریم براش...

گلدون هارو هفته قبل مرتب کردم با سلیقه چیدم لب پنجره... 

به جای سبزه هم داریم چغندر قرمز برا عید سبز میکنیم قشنگ تره به نظرم... عکسش سرچ کنین دوست داشتین سبز کنین خوشگل ...

زنداییم ( همش چهار سال ازم بزرگتر) برا نی نی یه جفت پاپوش خوشگل و شال و کلاه بافته که خیلی هم با سلیقه و خوشرنگ... کلی خوشحالم کرد... حس خوبی که دیگران به آدم اهمیت بدن مخصوصا تو همچین دوران حساسی، همسری و خونواده خودم مخصوصا مامان خیلی مواظبم هستن چند روز پیش تو گروه عکس گوجه سبز گذاشته بودن دلم خواست همسری و بابا کلی دنبال گوجه سبز گشته بودن و آخرش بابا تونسته بود پیدا کنه... من انتظار نداشتم خودشون اذیت کنن اما خوشحال بودم که براشون مهمم... به همسری می گفتم ارزش دادن دیگران بهم خیلیییییییییی حس خوبی...

عاشق اسفند و بدو بدوهاشم...موقع خونه تکونی لباس ها و وسایل اضافی بریزید بیرون یا بدین به کسی که نیاز داره ببینید چقدر حس خوبی پیدا میکنین... این روزها همش دوست دارم برم پیاده این ور اون ور ولی وقتی طولانی میشه خسته میشم انرژیم کمتر انگار... عید هم هیچ جا نمیتونیم بریم اصلا خوشم نمیاد چون شهر سوت و کور میشه دلم میگیره... تصمیم گرفتم با نمد برا فندقم کوسن و عروسک درست کنم سرم گرم بشه... عیدی امسال ما پسرکمون هست که به دنیا میاد و چه فصلی بهتر از بهار؟... 


کامنت دونی خالی حس خوبی نداره گفته باشم!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
شاپری جمعه 21 اسفند 1394 ساعت 22:21

چشم رو هم بذاری پسر قندت تو بغلته ...،‌:-* :-* :-*

آره دقیقا...

میلو جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 12:30

عزیزمممممم..... نی نی داره کم کم به دنیا میاد.. اصلا باورم نمیشه رها... اینهمه زود زود داره میگذره...
وسیله هاتو آماده کن کم کم... حواست به خودت باشه این روزای آخر...

با سرعت سرسام‌آور که میگن میگذره همین... واقعا باور کردنی نیست...
باشه عزیزم

مرمر پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 21:10 http://www.m-h-1390.blog.ir

لبااااااسااات مباااارک عشققققققق:)))
عزیییییییییییززززم....چهههههه خووب عید هستش کوچولووو:)

ممنون مرمر جون، منم خیلی دوست داشتم عید باشه اما آخر فروردین به دنیا میاد...

بهار پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 08:02 http://pearl16.blogfa.com

چقدر قشنگ حس خوب بارداریتو تعریف میکنی آدم دلش میخواد خووو البته من عقدم هنوزا گفته باشم خخخ
ان شاالله هیچکس این آرزوی مادری به دلش نمونه بتونن این تجربه قشنگ رو حس کنن
همیشه به خرید باشی لباست مبارک باشه ان شاالله تو خوشیات استفاده کنی

عزیزم ان شاالله بعد رفتن به خونه خوشگلتون یه نی نی ناز خدا بهتون بده... حس خیلی خوبی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.