دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

28. روزهایی خوب آخر اسفند...

 این روزها انقدر حالم خوبه و حس و حالم عالی که خدا میدونه... هم روزهای نزدیک عید همیشه دوست داشتم و دارم هم همسری مهربون خیلی هوامو داره و آرامش دارم هم به لطف خدا وضعیت مالی خیلی بهتر شده اتفاق های خوب هم پشت سر هم میفته...

داییم حدود سه سال بود از خانومش جدا شده بود دو تا دختر داشت که کوچیکه اون موقع حدودا دو سال داشت من و مامان عاشق دختر کوچیکه بودیم از موقع تولدش کلا زیاد رفت و آمد داشتیم و جلو چشممون بود اما بعد جدا شدنشون دیگه نشده بود ببینیمش تا اینکه هفته قبل بعد مدتها دخترها رفته بودن خونه داییم، ماهم رفتیم دیدنشون... دخمل کوچیکه مارو یادش نمی اومد داشت بهونه مامانش میگرفت که گفتم بیا بغلم ببین تو گوشیم چه گیم خوبی دارم... اومد بغلم با یه دنیا دلتنگی بغلش کردم بوسیدمش شیطون و شیرین زبون شده بود چقدددددر به حرفهای بامزه اش خندیدیم چقدر موهای بلند فرفریش دوست داشتم تو دلم می گفتم ای کاش از هم جدا نشده بودن... مامانم اون موقع خیلی خیلی با جفتشون صحبت کرد که با دو تا دختر جدا نشن و آینده بچه هارو خراب نکنن فایده ای نداشت هر دو ازدواج کردن و الان ته دلشون می دونن که جداشدنشون اشتباه بود اما حیف که...

چند روز پیش به همسری گفتم میام پیشت بعد کار باهم بریم خرید یه جفت صندل سفید برا من گرفتیم همسری فقط میخواست یه جفت کفش برا خودش بگیره میگفت لباس دارم با اصرار من یه کت تک خوشگل و پیرهن و تیشرت و سه تا شلوار هم گرفت خیلی خیلی جنسشون خوب بود و جفتمون کیف کردیم تو خونه لباس هارو پوشیده بود که ازش عکس گرفتم و فرستادم که مامانم ببین... مامان گفت دوماد خوشگلم ان شاالله با این لباس ها پسرت بغلت بگیری... حرفش خیلی به دلم نشست ... 

منم یه مانتو گرفتم که هم الان میتونم بپوشم هم بعد زایمان مونده کیف و کفش و شال...

دیروز عروسی پسر دوست قدیمی مامان بود که از بلاد خارجه اومده بود ذوق داشتم برا جشنشون... شب قبلش تا دیر وقت نتونستم بخوابم و صبح خسته بودم ... دوش گرفتم همسری من رسوند آرایشگاه موهامو سشوار کشید موقع بافت موهام حالم بهم خورد رفتم دستشویی و بعدش خدا خدا میکردم زود تر کارم تموم شه برگردم خونه... تو خونه هم دوباره حالم بهم خورد بعد یکم استراحت بهتر شدم ناهار خوردیم بعد با آرامش آرایش کردم حاضر شدیم رفتیم آتلیه برا عکس بارداری... چند دست لباس برده بودیم با دست از لباس و کفش های فندقکم... این آتلیه همونی که برا عروسی هم رفته بودیم اونجا و کارش خیلی خیلی قبول دارم دکور جدیدشون هم خیلی عالی و شیک بود بعد آماده شدن تا اومدن عکاس همسری یه عکس ازم گرفت که تار شد!!!

تو عروسی کلی از همکارهای قدیمی مامان که من تو بچگی دیده بودن براشون بارداریم جالب بود!!! همه میپرسیدن کی به دنیا میاد اون یکی دختر دوست مامان هم یه ماه و نیم حامله اس اما بعد ازدواج مراقب وزنش نشد و خیلی چاق شد هرکی میفهمید اونم باردار میگفتن به نظر میاد مثل من هشت ماهه باشه... من همش پنج و نیم کیلو وزنم اضافه شده که بیشترش مربوط به نی نی و... اس با این حال رشد نی نی هم ماشاءالله خیلی خوبه منم خوشحالم که بیخودی چاق نشدم چون لاغر شدن آسون نیست چاقی سن آدم بیشتر نشون میده الانم اون زمونه نیست آدم بیخیال تیپ و هیکلش بشه... 


حدود یه ماه مونده به بغل کردنت عزیزکم... خدارو هزار بار شکر که تو رو بهمون داد...

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 17:01

ای جوووونم
چقدر نزدیکه ب اومدنش..
خیلی خوشحالم ک آرومتر شدین..

من از این فاصله ها دوس دارم ببینمش! دیگ چ برسه ب مامان و باباش. وای
:))


آخیییی...

بهار پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 17:05 http://Pearl16.blogfa.com

هرچی داره نزدیکتر میشه انتظار سختتر میشه
ان شاالله صحیح سلامت به دنیا بیاد
خداروشکر که همه چیز آرومه عزیزم

مرسی عزیزم

میلو دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 13:45

واااااااااای ^___^ نی نی داره کم کم به دنیا میااااااد ^_^ چی بهتر از این که ثمره ی عشقتون تو روزای اول سال بدنیا میاد؟؟ خیلییی خوشحالم برات رهای عزیزم :***

واقعا همینطور خیلی خوشحالمممم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.