دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

37

با اینکه شب قبلش باهم یکم بحثمون شده بود گریه نکرده بودم مودبانه تو اوج دعوا همیشه حرفهامو میگم و اون شب سبک شده بودم بلافاصله هم دلم می خواست برم بغلش اما نمیخواستم تا به خاطر حرفش معذرت نخواسته یا از دلم در نیاورده کوتاه بیام که عادت کنه به گفتن هر حرفی موقع عصبانیت... البته باز هم هر دو همیشه موقع ناراحتی خودداریم و هر چی به زبونمون اومد نمیگیم... 

تو همون حال هم دلم براش میسوخت میدونستم چقدر داره اذیت میشه و برا همون دو روز قبلش تو یه تصمیم انتحاری یکم  کمک کردم از فکر و خیالش کم بشه... 

فردا شبش اس داده بود ندیده بودم  بد قضاوت کرده بود خیلی ناراحت شدم و تند تند به بهانه زود خوابیدن جمع و جور کردم از خونه بابام اینا بریم خونه خودمون... 

به پسرکم شیر دادم و بعدش خیلی خیلی حس میکردم تنهام... حسی که تو بچگی همیشه داشتم و کلی اشک ریختم... رو تخت من و پسرک جوری خوابیده بودیم که برا همسری جا نبود!!! اومد پسرک بوسید و کنارش دراز کشید دستم گذاشتم رو چشمام که اشکم نبینه دیدم نمیشه رفتم بیرون از اتاق یکم بعد که برگشتم گفت پسرک بذارم کنار تخت که پیشم بخوابه... با شوخی میخواست منو بخندونه،  اینجور وقتها بیش از حد ناز نمیکنم حرفهامون نصف شبی زدیم و رفتم بغلش... 

زندگی دیگر داره با فندقمون هم رو غلتک میفته... اوایل وقتی پنج ساعت پشت سر هم میخوابید شبها منم خوشحال از اینکه اذیت نمیکنه میخوابیدم اما بعدش دیدم تو نت نوشته ممکن قند خونش بیاد پایین و بهش آسیب بزنه،  ساعت کوک میکنم و بهش شیر میدم... این روزها گه گاهی میخنده و من عاشق لبخند کوچولوی بی دندونشم!!! 

فکر می کردم اگه نی نی به دنیا بیاد نمیتونم خونه رو زیاد تمیز نگه دارم اما الان تا میخواد چیزی خونه رو کثیف یا نامرتب کنه همون لحظه برش میدارم و با دیدن خونه تمیز انرژی مثبت میگیرم... 

جمعه بعد مدتها رفتیم پارک با اینکه زیاد نتونستیم قدم بزنیم خیلی بهمون چسبید... بعدش رفتیم خونه مامان همسری اونجا هم زیاد خوش نمیگذره چون همش استرس دارم نوه ها بلایی سر  دلبرکم بیارن با اینکه از کنارش تکون نمی خورم...

امروز چهل روز شد فندقمون و ناخن هاش گرفتیم و از دستکش و لباس آزاد شد عاشق دست هاشم بعضی وقتها با ملچ مولوچ دستش میخوره...

فردا میریم دکتر برای ختنه اش، خیلی دلم ریش شده از الان...

نظرات 2 + ارسال نظر
بانوی دی پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 03:20 http://banooye-dey.blogfa.com

سلام بانو جااان. شناختی منو؟
با کلی زحمت پیدات کردم:****
خوشحالم:)

شناختم عزیزم خوشحالم که پیدام کردی

آهار سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 15:58 http://daily-diary.blogsky.com/

خدا رو شکر که به کارات مرسی عزیزم...منم از دیدن خونه ی تمیز انرژی میگیرم...زندگی تون شاد شاد :***

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.