خیلی وقت بود من و همسری دلمون یه مسافرت دو نفره شمال میخواست... تا اینکه هفته قبل جور شد بریم... جفتمون ذوق زده بودیم...اول رفتیم سرعین که خیلی خیلی خلوت بود که آدم دپرس میشد... یه شب اونجا موندیم و فردا برا صبحانه خامه و عسل و نون گرفتیم راه افتادیم سمت آستارا... هوا بارونی و فوق العاده بود منم حسابی لباس گرم برداشته بودم که یخ نزنیم... برا صبونه تو جاده حیران نگه داشتیم روحم تازه شده بود درختها هزار رنگ شده بودن همیشه عادت کرده بودیم به سبز دیدنشون و اینبار متفاوت بودنش دوست داشتم حس قشنگ تری داشت... من دوست دارم تو پاییز و زمستان که طبیعت شکل ناب تری داره مسافرت برم و کلی عکس بگیرم...
تو اون فضای بارونی صبونه خیلیییییییییی چسبید به همسری می گفتم اگه آستارا نمی رفتیم و جاده حیران نمی دیدیم کلا از جیبمون می رفت خدا می دونه اون قسمت چقدر به جفتمون فاز داااااااد...
آستارا هم خیلی بارونی بود چتر برداشته بودم رفتیم بازار کلی گشتیم دلم می خواست برا جوجه ام خرید کنم اما گفتم دو هفته صبر کنم برم سونو بدونم چه رنگی بگیرم براش...
یه بلوز و تونیک بافت برا خودم گرفتم که خیلی دوسشون دارم و یکم خرت و پرت خریدیم و رفتیم نزدیک دریا که طوفانی و ترسناک بووووود...
برگشتنی میخواستیم آتیش درست کنیم که همشششششش بارون می بارید آخر سر یه جا آسمون یکم امون داد دوتایی آتیش درست کردیم من جوجه هارو آماده کردم و ناهار لذیذمون آماده شد تو اون هوای سرد خیلی خیلی بهمون مزه داد مخصوصا که اندازه دو وعده بود و بدون نون خوردیمممممم هنوزم یادم می افته دهنم آب میوفته...
من یه اخلاقی که دارم از مسافرت های طولانی مخصوصا اگه هیجان انگیز نباشه زود خسته میشم و دلم لک می زنه برا آرامش خونه، برا همین این دو روز واقعا برام لذت بخش بود تو راه هم همسری بعد مدتها از وضعیت کاریش برام گفت که خب دل من خیلی قرص شد که اوضاع داره بهتر میشه...
کمربند هم طوری بسته بودم که به جوجه ام فشار نیاز... با بزرگتر شدنش گاهی دلدرد میگیرم که تو نت نوشته بود به خاطر بزرگتر شدن و کشیده شدن رحم... آدم وقتی باردار روزها و هفته ها رو میشماره که وقت بغل گرفتن کوچولوش بشه...
من همیشه عاشق نی نی هایی بودم که تازه به دنیا اومدن چون عادت های دوران جنینی تو سرشون و ادا اطوار خیلی ناب و با مزه ای دارن، الان دلم پر میکشه برا جوجه خودم که به دنیا بیاد یه دل سیر نگاش کنم... خدا به هر کی که دلش میخواد یه نی نی سالم و ناز بده که از داشتنش لذت ببره... بعضی وقتها کوچولوی من جمع میشه یه گوشه شکمم اون قسمت قشنگ سفت و قلنبه میشه که میفهمم اونجاست دلم میخواد همه جاش ببوسم که انقدر کوچولو یا وقتی فکر می کنم خدایا من مامانشم و بعد به دنیا اومدنش از همه بیشتر به من وابسته میشه و الان تو مثل مروارید تو دلم حس خیلی شیرینی...
همسری هم هر شب شکمم آروم نوازش میکنه منم میگم جیگرم باباته هاااا!!!!! هنوز هم برام عجیب که داریم بابا مامان می شیم... باردار بودن کل زندگی آدم تغییر می ده من که عاشق بدو بدو بودم الان همش مراقب آرامشم هستم دیگه هفته ها معمولی نیست و با گذشتن هر هفته فکر میکنم که بدن نی نی کاملتر شده...
خیلی هم خوشحالم که وزنم اصلا زیاد نشده چون پرخوری نمیکنم فقط سعی می کنم چیزهای مقوی بخورم که کوچولوی سالمی داشته باشم... به همسری می گفتم که متنفرم یه زن چاق و هیکلی بشم دوست دارم ظریف و قوی باشم و تنها تفاوتم با قبل بارداری شکمم باشه... اون روز تو آینه نگاه می کردم دیدم یه کوچولو شکمم در اومده و فکر کنم تنها زمانی هست که این اتفاق ناراحتم نکرد!!!
عزیزم خیلی برات خوشحالم که تونستین یه سفر دو نفره و لذت بخش داشته باشین...
مواظب خودت و نی نی کوچولو باش و خیلی خوبه که مراقبه وزنتی :**
باشه عزیزم...
آره خودمم خوشم میاد!!!!!!
خب خدارو شکر حال_ جوجه و مامانش خوبه...
پس اولین مسافرت سه تایی رو رفتین هوم؟
آفرین رها باهاش حرف بزن بهش بگو چقدر منتظر_ اومدنش هستی و دوستش داری...
مرسی عزیزدلم...
آره هر روز حرف میزنم باهاش...
عزییییزم.... چقدر قشنگه :) با اینکه اصلا دلم مامان شدن میخواد حداقل به این زودی ها، ولی تصور حرفات برام جالبه :**
من اصلا نمیتونم حس بزنم بچه ات چیه رها :)) یه حس قوی بهم میگه پسره، بعد ولی یه حس قوی تر میگه نه دختره :)) نکنه دو قلو باشه؟؟ :))
خیلی زود بهمون اطلاع بده جنسیت بچه رو :**
واااااای میلووووووووو خیلی خوبه من عاشق این حس و حالم...
هیچ خودمم نمیتونم حدس بزنم دخمل یا پسر
نه تک قلو هست
باشه عزیزمممممم
عزیزدلم, چقدر قشنگ از حس خوب مامان شدن نوشتی
انشالا به سلامت به دنیا بیاد و یه دنیا برکت و سلامتی و شادی با خودش بیاره توی زندگیتون:)))))))))
منم عاشق سفر توی پاییزم مخوص جاده ی چالوس و گردنه حیران:))
لطف داری عزیزم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/117.png)
خیلی خوبههههههههه