دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

39.دل نازکِ نازک...

نمیدونم چرا این روزها همش به همدیگه گیر میدیم... نه سر موضوع مهم اما خب همین چیز های بیخودی هم ناراحت کننده اس...

امروز کلی ناراحتم... 

فیلم سلطان قلبها رو میداد... یاد رقص عاشقونه مون با اون آهنگ افتادم و گریه ام گرفت که این روزها انقدر برا چیزهای کوچیک گیر میدیم به هم... به همسری اس دادم که دلم گرفته و یاد رقصیدنمون افتادم... گفتم میترسم و نمیخوام از هم دور بشیم گفت منم همینطور... 

نمیدونم اثر چی که بعضی روزها انقدر دلنازک میشم و به ترک دیوار هم گریه میکنم... 

38

از همه شون دلگیر بودم که در مورد بعضی چیزها واقعا بی خیال بودن و خیلی کارهارو نکردن... ناخودآگاه این فکر باعث میشد سرد بشم و دور باشم ازشون... اما میدونستم این درست نیست که خودم بکشم کنار بدبین باشم و همش به کارهایی که باید میکردن و نکردن فکر کنم... من هیچ احتیاجی بهشون نداشتم... اما انگار حوصله و انرژی درست فکر کردن نداشتن...

آخر شب خسته و بی حوصله بودم همسری برای چندمین بار حرصم در آورد منم خوب جواب ندادم بهش... شب موقع خواب بهش گفتم ببخشید حوصله نداشتم و خسته بودم نمیخواستم ناراحت بشی گفت اشکال نداره اما سرد بود... بهش گفتم دور شدیم از هم گفت نه من مثل همیشه ام... شاید بیشتر از یه ساعت دلخوری هامون از همدیگه و خانواده هامون گفتیم اینجور حرف زدن هامون خیلی اروم و محترمانه اس... کنارش دراز کشیده بودم و گه گاهی سرشونه اشو می بوسیدم...این صحبت ها چشم منو باز کرد که تصمیم بگیرم اصلا از کسی هیچ انتظاری نداشته باشم و وقتی چیزی ناراحتم میکنه هیچ تو ذهنم تکرارش نکنم و در موردش حرف نزنم که حالم بدتر کنه...تصمیم گرفتم به خاطر همسری هم که شده و مهمتر به خاطر خودم که انرژی منفی نگیرم از این به بعد بدبین نباشم و بدی هارو بولد نکنم... بدبینی به خانواده همدیگه هر قدر هم کم باشه بازهم رو رابطه خودمون تاثیر زیادی میذاره و سردمون میکنه...

به همسری گفتم نمیخوام دلخوری هامون از هم رو هم تلنبار بشه و یکی دو سال بعد ببینیم هیچ عشقی علاقه ای بینمون نیست گفتم هر وقت دلگیر شدی بگیم و حلش کنیم... 

بهش گفتم تو مهربونی اما اونقدر که من دوست دارم بهم محبتت نشون نمیدی گفت مدل من این،  دوست داشتنم زیاد ابراز نمیکنم گفتم اگه تو به من محبت نکنی من نمیتونم از در و دیوار انتظار محبت داشته باشم که تو باید منو سیراب کنی و از فرداش همسری بیشتر عشقولانه شد...

فندقمون نسبت به روز های اول کلی بزرگ تر شده و رفته رفته هر روز دلبسته ترش میشیم... شبها میبینم انقدر تکون خورده اومده چسبیده به من هرچند با فاصله خیلی کمی از خودم میخوابونمش رو تخت خودمون... وقتی صورتش میچسبونه گردنم غرق لذت میشم از اینکه مامانشم و دوسم داره... موقع شیر خوردن دستهاشو غرق بوسه میکنم... دلبرکم این روزها میخنده و بال بال میزنه که بغلش کنیم... میخنده و کیف می کنم از دیدن خنده کوچولو بی دندونش... 

هر روز ظهر با اینکه خونمون نزدیک مامان ایناست بابا میاد دنبالمون میریم خونه شون و عصر همسری میاد دنبالمون... 

یه جایی خوندم نوشته بود شما همیشه میتونین خیلی از کارها رو انجام بدین اما فقط یه بار مادر بچه یه ساله میشین و بچگی فرزندتون تکرار نمیشه... همش یاد این جمله میفتم و سعی می کنم لذت ببرم از تن کوچولوش... همسری مدام قربون صدقه اش میره و باهاش حرف میزنه بغلش میکنه... بعضی وقتها باورم نمیشه مامان بابا شدیم و بچه داریم!!! 

تصمیم دارم با بزرگ شدن فندق کم کم کارهای هنری که تو خونه هم راحت میشه انجام داد و انجام بدم و راکد نمونم... 

بچه هدیه خیلی شیرینی که زندگی به آدم میده...

37

با اینکه شب قبلش باهم یکم بحثمون شده بود گریه نکرده بودم مودبانه تو اوج دعوا همیشه حرفهامو میگم و اون شب سبک شده بودم بلافاصله هم دلم می خواست برم بغلش اما نمیخواستم تا به خاطر حرفش معذرت نخواسته یا از دلم در نیاورده کوتاه بیام که عادت کنه به گفتن هر حرفی موقع عصبانیت... البته باز هم هر دو همیشه موقع ناراحتی خودداریم و هر چی به زبونمون اومد نمیگیم... 

تو همون حال هم دلم براش میسوخت میدونستم چقدر داره اذیت میشه و برا همون دو روز قبلش تو یه تصمیم انتحاری یکم  کمک کردم از فکر و خیالش کم بشه... 

فردا شبش اس داده بود ندیده بودم  بد قضاوت کرده بود خیلی ناراحت شدم و تند تند به بهانه زود خوابیدن جمع و جور کردم از خونه بابام اینا بریم خونه خودمون... 

به پسرکم شیر دادم و بعدش خیلی خیلی حس میکردم تنهام... حسی که تو بچگی همیشه داشتم و کلی اشک ریختم... رو تخت من و پسرک جوری خوابیده بودیم که برا همسری جا نبود!!! اومد پسرک بوسید و کنارش دراز کشید دستم گذاشتم رو چشمام که اشکم نبینه دیدم نمیشه رفتم بیرون از اتاق یکم بعد که برگشتم گفت پسرک بذارم کنار تخت که پیشم بخوابه... با شوخی میخواست منو بخندونه،  اینجور وقتها بیش از حد ناز نمیکنم حرفهامون نصف شبی زدیم و رفتم بغلش... 

زندگی دیگر داره با فندقمون هم رو غلتک میفته... اوایل وقتی پنج ساعت پشت سر هم میخوابید شبها منم خوشحال از اینکه اذیت نمیکنه میخوابیدم اما بعدش دیدم تو نت نوشته ممکن قند خونش بیاد پایین و بهش آسیب بزنه،  ساعت کوک میکنم و بهش شیر میدم... این روزها گه گاهی میخنده و من عاشق لبخند کوچولوی بی دندونشم!!! 

فکر می کردم اگه نی نی به دنیا بیاد نمیتونم خونه رو زیاد تمیز نگه دارم اما الان تا میخواد چیزی خونه رو کثیف یا نامرتب کنه همون لحظه برش میدارم و با دیدن خونه تمیز انرژی مثبت میگیرم... 

جمعه بعد مدتها رفتیم پارک با اینکه زیاد نتونستیم قدم بزنیم خیلی بهمون چسبید... بعدش رفتیم خونه مامان همسری اونجا هم زیاد خوش نمیگذره چون همش استرس دارم نوه ها بلایی سر  دلبرکم بیارن با اینکه از کنارش تکون نمی خورم...

امروز چهل روز شد فندقمون و ناخن هاش گرفتیم و از دستکش و لباس آزاد شد عاشق دست هاشم بعضی وقتها با ملچ مولوچ دستش میخوره...

فردا میریم دکتر برای ختنه اش، خیلی دلم ریش شده از الان...

36

وقتی رو زخم قدیمی نمک پاشیده میشه...

دلبرکم خدارو شکر که وسط اینهمه اشک و غصه لعنتی تو شکمم نیستی و راحت میتونم یه دل سیر گریه کنم... هرچند غصه شیر پر غصه خوردنتم باهام... 


خدارو انگار زیاد شکر کردم همه چی چشم خورد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینم از قانون جذب!... 

35

هر قدر من خودم کشتم که حرفی حدیثی در نیاد همه چی خوب تموم شه بی فایده بود... دقیقا همون اومد به سرم... وسط بغض تلخم گرمی تن کوچولوی تو عین زندگی دلبرکم... 


بعدا نوشت: حرف اطرافیان برام مهم نبود و نیست همیشه رضایت خودم از اتفاق ها و تصمیم هام برام مهم... درد حرف خودی هاست که... 

34

یه دنیا ممنون از کامنتهای مهربون و تبریک هاتون.... ببخشید که نرسیدم به نوشتن جواب نظراتتون... 

مادر شدن کلا برام دنیای جدیدی... تمام دنیا خلاصه میشه تو وجود جوجه که همه چی باهاش تنظیم میشه دیگه هیچی وقت مشخصی نداره نه غذا نه خواب نه تفریح... تنها چیزی که بعضی وقتها واقعا اذیت میکنه کم خوابی، وقتی نصف شبی جوجه آروم نمیشه و مدام شیر میخواد... من فکر می کردم یه بار میخوره و میخوابه بعدش اوایل هم اینطوری بود اما الان بعد بیدار شدن شیر میخوره چرت میزنه تو همون حین دوباره شیر...

بعد به دنیا اومدنش فقط شبها با همسری رفتیم بیرون به غیر اون نتونستم خودم تنهایی جایی برم و جالب که حوصله ام هم سر نرفته چون واقعا فرصت نمیشه... 

مهمونی فندقم هم خیلی عالی بود همسری واقعا سنگ تموم گذاشت و هر چی که گفته بودم خرید و کلا همکاری کرد... مامانم به یه خانومی گفته بود بیاد کمک و اونم خیلی با سلیقه بود واقعا روز مهمونی نی نی موند پیش مامانم با همسری بعد ده روز اومدیم خونه خودمون که دوش بگیرم چون فشار آب خونه مامان اینا کم بود شانسا و وسایل بردارم همسری گفت دلت برا خونه تنگ شده؟  گفتم بیشتر برا دو نفره هامون تنگ شده تا خونه کلا تو این مدت خیلی کم باهم تنها بودیم هرچند شبها بعد خوابیدن فندق میرفتم پیش همسری و کلی همدیگه رو بغل میکردیم اما بعضی وقتها خیلیییییییییی دلتنگ باهم بودنمون میشدم... 

موهامو با کمک زنداییم صاف کردم و حالت دادم ملایم آرایش کردم و مهمون ها اومدن، خواهرشوهر وسطی به شدت اصرار داشت از قبل که تو مهمونی بزن برقص هم باشه در حالی که درسته ده روز از زایمان من گذشته بود اما خیلی زود سروصدا آدمی که زایمان کرده رو خسته میکنه و باعث میشه سردرد بگیر منم کلا لغوش کردم... وسط مهمونی هم سراغ بزن برقص باز میگرفت!!!!! همون مهمونی ساده هم آخرهاش داشت خسته ام میکرد، فندقم هم خیلی عالی تا آخر مراسم خوابید و منو خسته نکرد... بیشتر کادوها پول بود و فقط مامانم اینا برا پسرکم زنجیر و مدال و برای من یه دستبند فانتزی خوشگل خریده بودن همسری هم یه تکپوش شیک بهم کادو داد البته دو تایی دو روز قبل زایمان رفتیم خریدیم و سلیقه خودم...

 تصمیم داشتم یکم زیاد خونه مامان اینا بمونم جرات تنها بودن با بچه رو نداشتم میترسیدم از پسش برنیام یا خدایی نکرده طوری بشه... از همسری هم دلخور بودم که به خاطر مراعات کردن زیاد کمتر پیشم بود میشه گفت کفرم دراومده بود باهاش سرسنگین بودم... عصر روز دوازدهم رفتیم دکتر،  دکتر بعد دیدن بخیه هام گفت خوبه و یه قرآن بهمون هدیه کرد که اولش اسم و تاریخ تولد پسرکمون نوشته بود با یه متن قشنگ... به همسری گفتم بیا بچه رو هم برداریم بریم بگردیم... بعد برگشتن تو یه تصمیم انتحاری گفتم بیا شب بریم خونه خودمون بخوابیم... همسری هم خیلی دوست داشت بریم خونه خودمون... وارد خونه که شدیم من و پسرک بوسید و گفت به خونه خوش اومدین... اون شب فندق هم خوب خوابید و استرس من بیخود بود... چند شب اول کلا میترسیدم نتونم تنهایی فندق نگه دارم اما بعدش دیدم اینطور نیست... فقط به هیچ کاری نمیرسیدم چون یا مشغول رسیدگی به پسرکم بودم یا وقتی میخوابید منم بعد شب بیداری بیهوش میفتادم... مامانم طفلی همش غذا درست میکرد برامون و یکی دو روز دارم سعی میکنم خودم درست کنم... مامانم کلا خیلی خیلی هوامو داشت و حسابی تو این مدت منو تقویت کرد منم دیدم نگرانیم در مورد خیلی چیزها بیخودی بود همه چی به موقع خیلی خوب پیش میرفت...

 تو این مدت دو بار رفتیم خونه مادرشوهر که از کنار پسرکم تکون نخوردم که نوه های شیطونشون یه موقع بچه رو اذیت نکنن،  خواهرشوهر بزرگه هم عاشق جوجه اس همش قربون صدقه اش میره منم تند تند عکسهاشو براش میفرستم برده بود به همکارهاش نشون داده بود...

حس همسری هم روز به روز داره بیشتر میشه و همش پسرکمون میبوسه یا باهاش حرف می زنه و قربون صدقه اش میره...

33

من اومدددددم... 

نی نی نازمون به دنیا اومد و با خودش دنیا دنیا حس خوب و شیرین آورد واسه مون... چقدر دوسش دارم و چقدر شیرین برام خدا میدونه... عاشق بوی ناز تنشم... عاشق لطافت پوست و تن کوچولوشم...

چهارشنبه یک اردیبهشت رفتیم دکتر که هم تکلیف به دنیا اومدن نی نی مشخص بشه هم معاینه ام کنه انقباض داشتم تو شکمم و تصمیم داشتم بگم که طبیعی نمیخوام دیدم واقعا نمیتونم تحمل کنم و بهتر تا دیر نشده بگم نمیخوام ... دکتر معاینه کرد گفت دهانه رحمت اصلا باز نشده و با سرم و دارو هم زیاد طول می کشه هم بیشتر اذیت میشی دردش زیادتر میشه... از طرفی هم نی نی بهتر زودتر به دنیا بیاد تا پی پی نکرده... 

معرفی واسه بیمارستان نوشت... با همسری یکم خرید کردیم یه سر به خونه باباش زدیم و اومدیم خونه دوش گرفتم... دردهام بیشتر و بیشتر داشت میشد نمیخواستم هم درد طبیعی رو بکشم هم سزارین اما دردهام منظم و زیاد بود...نصف شب همسری بیدار شد و ماساژم داد اما دردم واقعا زیاد بود به مامانم اس دادم که میریم بیمارستان توام صبح بیا چون خیلی اصرار داشت که رفتنی بهش بگم... رفتیم بیمارستان گفتن دکتر بیهوشی دو سه ساعت بعد میاد و تا اون موقع کنترل میکنن که خطری نی نی تهدید نکنه مامان با بابا خودشو رسوند بیمارستان طفلی،  همسری هم برام لباس و ... از داروخانه گرفت لباس پوشیدم بهم سرم زدن فاصله دردها یکم بیشتر شد از سه دقیقه رسید به ده دقیقه اما با تداومش داشتم بی طاقت میشدم دلم می خواست سرُم و اون لباس هارو تیکه تیکه کنم بس که رو  اعصابم بودن یه خانومی هم همزمان داشت درد میکشید برا نی نیش که طبیعی به دنیا قرار بود بیاد ناله میکرد و حس بدی بهم میداد کم کم صداش بیشتر شد من طفلی هم دیگه داشتم گریه می کردم یه بارم جیغ نزدم... به هر ترتیبی بود صبح شد و خوشبختانه زودتر از همه منو آماده عمل کردن... از سوند زدن میترسیدم  اما اصلا اذیت نشدم... بهم سرم اینا زدن و با اینکه مامان سپرده بود موقع بردن من به اتاق عمل بهشون بگن نگفتن و منو با آسانسور بردن پایین ناخن های فرنچ شده ام رو گفتن یکیش کوتاه کنم منم به خاطر کمبود امکانات!!!  با ناخن یکیش کندم!!! دردها دل نازکم کرده بود فقط اشک میریختم البته یه دلیلش هم این بود که نمیفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد!!! تازه گی همه چی برام ترسناک بود انگار هیچ چی دست من نبود!!! تند تند کلی چیز میز بهم وصل کردن عینکم در نیاورده بودم موقع زدن آمپول بی حسی نفس عمیق کشیدم و بدنم شل نگه داشتم قبلش تصور می کردم آمپول بی حسی یه سوزن ضخیم داره در حالی که اینطور نبود... درد هم نداشت زود من خوابوندن رو تخت عینکم در آوردن جلوم پرده کشیدن همش اشک میریختم... حالم عجیب و خیلی غمگین بودم خیلیییییییییی دل نازک شده بودم فقط دوست داشتم گریه کنم ... حالت تهوع داشتم که زود برطرفش کردن یه دکتر جنتلمن هی حالم می پرسید گفتم خوبم گفت پس چرا گریه میکنی نمیشد بهش توضیح بدم تو چه حالیم چند دقیقه بعد زدن آمپول بی حسی انگار چیزی از زیر دنده هام بیرون کشیده شد و صدای گریه فندقم شنیدم... اشک هام بند اومد و دلم آروم گرفت یه کوچولو گریه کرد و زود آروم شد یه نفر هم داشت تند تند تمیزش میکرد چون روز ولادت حضرت علی هم بود همه میپرسیدن اسمش چی گفتم شنتیاس معنیش پرسیدن گفتم فاتح و پیروز از القاب حضرت علی... پسرکم از دور نشون  دادن سفیدبود با کلی مو خیلی خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمش و بغل کنم ... بعد یه ربع بیست دقیقه تموم شد بهم تبریک گفتن و بردنم ریکاوری... از دکترم پرسیدم سالم؟ گفت بلهههههه شنتیا سالم... تو ریکاوری داشتم میلرزیدم که از عوارض بی حسی بود... بعد چهل دقیقه بردنم بخش... مامانم دیدم مامان گفت جوجه مثل تو دستش گذاشته رو چشاش خوابیده گفت خیلی ناز... خنده ام گرفت... 

همسری اومد و منو همونجا بوسید... با پرستار ها منو منتقل کردن رو تخت... بچه رو آوردن یه عالمه مژه بلند و فر بور داشت... چشاش درشت بود نمیتونستم برگردم و درست نگاش کنم مامانم صورتش گرفت سمتم... عزیزکمممم چه لب های کوچولو و قرمزی داشت... پرستار بچه رو دمر گذاشت رو سینم که شیر بخوره... چون من نمیتونستم تکون بخورم... مادرشوهر اومده بود خوشحال بود و دستم بوسید!!!!!!!!! تبریک گفت... 

 حالم بهتر بود... همسری یکم موند پیشم و رفت مامانشم رفت... کلی پسرکم بو کردم نوازشش کردم برام قیافه اش عجیب و تازه بود... موقع ملاقات یکم قبلترش همسری اومد برا مامانم ناهار گرفته بود برا من یه دسته گل خوشگللللل و کیک زنبور شکل... دور کیک نوشته شده بود شنتیا جان به زندگیمون خوش اومدی... کیک همسری برید عکس و فیلم گرفتیم کلی اتاق به خاطر ملاقات کننده ها شلوغ شده بود... بالاخره همه رفتن و مادرشوهر موند پیشم... به پسرکم شیر دادم و کم کم میتونستم یکم به پهلو برگردم... عطر تن کوچولوم دلنشین ترین قشنگ ترین عطر دنیا بود با عشق می بوسیدم و بو می کشیدم... موقع پایین رفتن از تخت اونقدری که فکر می کردم سخت نبود اما خب خیلی اسلوموشن تکون میخوردم... کم کم بهتر شدم و با گرفتن میله های تخت آروم آروم از جام بلند میشدم و آروم آروم راه میرفتم یا مینشستم و پسرکم بغل میکردم و میبوسیدم... 

از موقع به دنیا اومدنش تااا الان هزار هزار بار خدا رو شکر کردم و شکر کردم که پسرکم سالم بود و کلا همه چی خیلی خوب بود... 

32

هر روز با وسواس بیشتری از همیشه خونه رو تمیز میکنم که شاید آخرین روز باشه... هر بار موقع غذا درست کردن میگم شاید فعلا آخرین بار قبل به دنیا اومدن نی نی نازمون باشه و فندقم خیال اومدن نداره انگار... شنبه که رفتیم دکتر گفت حتما میخوای طبیعی به دنیا بیاد؟ گفتم نه مخصوصا اگه برا نی نی خطرناک باشه... گفت تا چهارشنبه این هفته که چهل هفته تموم میشه صبر میکنیم معاینه ات میکنم اگه به دارو جواب داد که داد نداد بهتر سزارین بشی چون القا درد با سرم دردش بیشتر... راستش الان بیشتر دلم میخواد سزارین کنه... می ترسم و تنها چیزی که خوشحالم میکنه این که آخرش نی نی میبینم... این روزها خیلی بیشتر دوسش دارم دلم پر میکشه برا بغل کردن و بوسیدنش... حس همسری هم بهش بیشتر شده اون عاشق بچه هاست میدونم که بابای خوبی میشه... 

یکم از خونواده اش دلگیرم تو این هاگیر واگیر دارن همه شون مسافرت میرن!!! کلا بیخیال تشریف دارن... این چیزها رو هم به همسری نمیگم که ناراحت نشه اما خب گاهی حرص میخورم... 

فقط خواهر بزرگه و مامانش یکی دو بار زنگ زدن ببینن در چه حالیم بقیه انگار نه انگار،  همسری هم خودش به خاطر اونا میکشه!!! بگذریم... 

یه دردی مثل درد روزهای قرمز تقویم دارم که رفته رفته داره بیشتر میشه دلم می خواد دیگه تکلیفم مشخص بشه از انتظار کشیدن خسته شدم... بیشتر دوست دارم فردا به دنیا بیاد...

همسری میگه آخرین روزهای دو نفره امون بعد به دنیا اومدن کوچولو خونه حس و حال دیگه ای پیدا میکنه... جفتمون خوشحالیم اون روز بهش میگفتم خدا به هرکسی که میخواد نی نی بده که داشتنش حس خیلی شیرینی داره...


بعدا نوشت: فردا شیش و نیم صبح میرم برای سزارین... عزیزکم کم مونده به بغل کردنت... بوسیدنت... 


31

هفته قبل همون روزی که میخواستم برم دکتر قرار بود سرویس خواب نی نی هم بیارن کلی ذوق داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر وسایلش بچینم تو کمدش... دایی و زندایی باذوقم هم اومده بودن کمک،  همسری دایی و داداشم تخت و کمد اینارو جا به جا کردن بعدش من و همسری رفتیم دکتر و قرار بود بعدش برگردم وسایل پسرکم بچینیم... کلی دلهره معاینه کردن دکتر داشتم اما خب درد و ارزش اونهمه استرس نداشت... گفت لگنت برا زایمان طبیعی خیلی خوبه... گفت اکثر بچه ها بعد 38 هفته به دنیا میان و برا بیمارستان معرفی نوشت و گفت که همون اول دردهام نرم بیمارستان هم خسته میشم هم اذیت میشم تا به دنیا اومدنش... گفت حواسم به حرکت های نی نی باشه... اولش یکم استرس گرفتم که انگار قضیه داره جدی میشه!!!!  اما بعدش دلم آروم شد حس میکنم همه چی راحت و عالی پیش میره همونطوری که تا حالا خوب بود... 

برگشتم خونه مامان اینا همسری هم رفت بیرون... با کلی ذوق و شوق لباس ها و اسباب بازی پسرکم چیدیم روتختی و محافظ وصل کردیم و دیگه همه چی کامل بود... با کامل شدنش انگار باورم شد که دیگه چیزی نمونده به بغل کردن دلبرکم... 

همسری که اومد دونه دونه وسایل جوجه رو نشونش دادم چون قبلا ندیده بود میگفت همه چیزش قشنگ و عالی... 

همون هفته یکی دو نفر از دوستهای مامان هم اومدن دیدن وسایل نی نی... 

با نمد برا جوجه ابر و قطره های بارون درست کردم و اسمش میخوام بچسبونم رو ابر... 

عکس بارداری حاضر و مونده گرفتنش... یادبود های جوجه رو هم گرفتیم... 

پنجشنبه مامان رفت آرایشگاه نزدیک خونه ما که خیلی کارش خوبه برا هایلایت موهاش منم ناهار درست کردم بردم براش و یکم نشستم پیشش عصر که اومد خونه مون دیدم واااااای موهاش عالی شده... همون شب رفتیم خونه مادرشوهر که خاله همسری هم از تهران اومده بود خاله همسری خیلی خیلی خانم خوب و باشخصیتی از دیدنش واقعا خوشحال شدم... آخر شب خیلی خیلی خسته بودم حالم خوب نبود زودتر از همه برگشتیم خونه و سر راهمون آب انار خوردیم که خیلیییییییییی چسبید... 

شنبه رفتم آرایشگاه موهامو هایلایت کردم اونهمه نشستن تو آرایشگاه واقعا سخت بود برام... مامان هم برام ناهار آورد و یکم پیشم موند بعدش رفت... از موهام خیلی خیلی راضی بودم هرچند به خاطر پر پشتی موهام هزینه اش واقعا زیاد شد اما خب ارزشش داشت مامان و همسری هم خیلی خوششون اومد همسری میگفت خیلی میاد بهت... 

الان تو هفته 39 هستم شمارش معکوس برا بغل کردن نی نی شروع شده همه مون دیگه دلمون میخواد زودتر بغلش کنیم...

30

اولین پست 95...

قبل عید همش میگفتم تعطیلات خیلی طولانی و کسل کننده میشه که هیچ جا نمیریم اما انقدر سریع گذشت که نفهمیدم کی تموم شد... عید دیدنی فقط چند جا رفتم چون هم این اواخر خیلی زود خسته میشم هم علاقه ای به دید و بازدید های اجباری ندارم همسری هم یکی دو روز با مامان باباش رفت عید دیدنی... راستش به نظر من معنی نداره برم خونه کسی که تا حالا خونه ام نیومده و نوک سوزن بهش حسی ندارم...

جمعه قبل سیزدهم خونواده هامون دعوت کردیم پارک که دورهم ناهار بخوریم... خیلی وقت بود کسی دعوت نکرده بودیم و فرصت خوبی بود قبل به دنیا اومدن نی نی دورهم باشیم هوا سرد بود و آخرهاش واقعا یخ زدیم... 

سیزده بدر هم با مامانم اینا و داییم اینها رفتیم باغ کلی عکس گرفتیم و از تک تک لحظه ها لذت بردم...

قرار بعد بدنیا اومدن نی نی مستقیما بریم خونه مامانم اینا چون میخوام مهمونی هم اونجا بگیریم خونه خودمون اونهمه مهمون نمیشه بیاد جامون واقعا کم... جشن سیسمونی و تولد نی نی همزمان اونجا میگیریم برا همین سیسمونی نی نی هم فعلا اونجاست امروز عصر میچینیم یه گوشه که آماده باشه... یکم استرس دارم نمیدونم چی قرار پیش بیاد همش دعا میکنم که نی نی سالم به دنیا بیاد و همه چی خوب پیش بره...

از یه طرف دلم میخواد این روزهای آخر سریع بگذره و فندقم بغل کنم از یه طرف از زایمان میترسم و میگم روزهای آخر که نی نی تو دلم هست و همه جا با من... 

ساک بیمارستان بستم و یه ساک لباس و وسایل گذاشتم که ببریم خونه مامان اینا که تا اونجام استفاده کنم... مامان کلی هول و میگه معلوم نیست تا روز آخر جوجه بخواد اون تو بمونه شاید بخواد زودتر به دنیا بیاد...

امروز قرار برم دکتر معاینه کنه بگه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه که خیلى سخت برام به همسری میگم بگو به من دست نزنه!!!  دوست ندارم معاینه ام کنه!!! 

این روزها فندق کوچولو خیلی شیطونی میکنه و همش در حال ورجه وورجه اس با بزرگتر شدنش حرکاتش خیلی خیلی محسوس شده کیف میکنم از لمس کردن برجستگی های کوچولویی که شکمم داره... دلم میخواد بغلش کنم محکم بچسبونمش به خودم و کلی ببوسمش... موقع گذاشتن پتوش تو ساک میگفتم ای جان قرار تورو تو این پتو بذاریم و بیاریمت خونه؟ تصورش هم قشنگ... 

برا بیمارستان کارد چنگال لیوان و بشقاب باب اسفنجی گرفتم که هرکی میاد ملاقات دهنش با کیک تولد نی نی شیرین کنه یه مقدار روبان و بادکنک هم گرفتم که یه گوشه از اتاق تزیین کنیم...

راستی قبل عید برا نی نی با نمد جا دستمال کاغذی و سطل آشغال و چراغ خواب با نمد درست کردم که طرحش دریا ماهی و... مامان کلی کمکم کرد و خوشگل شد...