دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

19

جواب سونو رو که دکتر دید گفت بچه سالم اما برا اطمینان بیشتر بهتر از سینه. ات نمونه برداری بشه، من فکر می کردم با جراحی میخوان نمونه بردارن سکته کردمممممم اما گفت با سرنگ سلول نمونه رو برمیدارن درد هم نداره... تنها رفتم آزمایشگاه برا نمونه برداری... غصه دار بودم راستش فکر می کردم به خاطر ناشکری هام این زنگ خطر به صدا در اومده... با اینکه اندام نسبتا خوبی دارم همش به فکر جراحی سینه بودم حالا از فکر اینکه سرطانی چیزی داشته باشم غصه دار میشدم...  دکتری که نمونه برمیداشت خانم بود با صحبت ها و لحن آرومش منم آروم شدم... 

یک هفته طول کشید جوابش بدن به مامانم نگفتم که آزمایش دادم گفتم بذار جواب مشخص بشه بیخودی تا آماده شدنش استرس نگیره... خدارو هزار مرتبه شکر که چیز خطرناکی نبود و دکتر گفت نگران نباش... گفت تا بزرگ تر نشه مشکل ساز نیست... 

من موقعی که خبر بارداریم به مادرشوهر و خواهرشوهرم دادم گفتم پیش مردها چیزی در این مورد نگن چون خجالت می کشم... برا همین تا این اواخر فکر می کردم پدرشوهر چیزی در این مورد نمی دونه!!! مادر شوهر میگفت چند روز پیش خواستم بهش بگم،  گفتم مژده گونی بده خبر خوب بدم بهت، پدرشوهر هم گفته بود لابد میخوای رهارو بگی که باردار خودم می دونم!!!!!!!!!!! جریان پسر بودن نی نی رو هم میدونست!!!! من کف کردم واقعا که حواسش اینهمه جمع!!! 

به همه آدم های مهم زندگیم که گفتم نی نی پسر خیلی خوشحال شدن اما من این حس دوست نداشتم واقعا دختر چیش کمتر از پسر که همچین نگاهی بهش دارن... اما به هر حال من نه به خاطر پسر بودن به خاطر داشتنش خیلی خوشحالم... خیلی دوسش دارم... دلم میخواست هر لحظه میتونستم ببینمش... موقعی که تو دلم تکون میخوره عاشق ترش میشم و خدا رو شکر می کنم... 


دو روز پیش دلم گرفته بود کلافه بودم یهو گفتم بذار نماز بخونم آروم شم... بعد مدتها وضو گرفتم و آروم شدم تصمیم گرفتم ادامه اش بدم، همسری هم تعجب کرده بود میگفت یهو چی شد؟!


برا جوجه قشنگم دارم بافتنی میبافه با کاموای فیروزه ای خوشرنگ که عاشقشممممم... یه جلیقه کوچولو بافتم تموم شد حالا یه پلیور کوچولو شروع کردم... البته خودم حرفه ای نیستم مامان کمکم می کنه... تصمیم دارم تم سیسمونی هم فیروزه ای باشه... 

با بزرگ شدن شکمم شلوار بارداری باید بخرم... اما خب شکمم معلوم نیست همه میگن به خاطر بلند قد بودنت که اصلا مشخص نیست بارداری... دیروز هم رفتم ثبت نام کلاس آمادگی زایمان طبیعی قرار شد از این پنج شنبه برم... 


رها نوشت: خوبم اما حس می کنم بی حوصله گی هام به خاطر قرصهایی که دیگه نمیخورم،  بحث تلقین و این مزخرفات نیست خودم میشناسم...

18. پنجشنبه ای که فهمیدیم نی نی پسر...

روز قبلش رفتم دکتر بعد معاینه گفت رشدش خوبه اما من نگران چیز دیگه ای بودم،  مدتی بود حس می کردم یه چیز سفت و گرد تو سینه. ام هست... دکتر گفت سونو می نویسم هم برا نی نی هم برا سینه. ات... نگران بودم به مامانم هم چیزی نگفتم تا مشخص بشه میدونستم که خیلی نگران میشه،  همسری هم میگفت چیزی نیست اما من همش فکر و خیال می کردم که نکنه شیرینی بچه دار شدنمون با مریض شدنم تلخ بشه... نکنه نی نی بی مامان بمونه...

پنجشنبه همه جا بسته بود آخرش یه سونوگرافی خوب که دکترش هم خانوم بود پیدا کردم مامان میخواست باهام بیاد که نذاشتم گفتم همسری میاد...

موقعی که نشسته بودیم نوبتمون بشه به همسری گفتم چند درصد احتمال می دی پسر باشه؟؟؟  گفت صد در صد!!!!  تعجب کردم که انقددددددددر مطمئن بود همش میگفت من میدونم پسر!!!!

من گفتم اگه بعضی علایم نبود میگفتم دختر حتما اما چون خیلى شیطون و... چهل درصد احتمال میدم پسر باشه!!!!

باهم رفتیم تو اتاق دکتر اولش که سینه و زیر بغلم معاینه می کرد همسری رفت بیرون وقتی دو تا نقطه سیاه همونجایی که سفتی حس می کردم تو مانیتور دیدم و فهمیدم واقعیت داره اشکهام اومد پایین دلم گریه می خواست... اما بعدش که دکتر گفت چیز نگران کننده ای نیست و بعضی از خانم های باردار اینطوری میشن خیالم راحت شد...

همسری اومد تو نی نی تو مانیتور بزرگی که روبرومون بود می دیدیم جوجه ام بزرگتر شده بود نسبت به سری قبل... از نیمرخ می دیدمش به نظرم خوشگل بود!!!! 

دکتر گفت سالم،  نمیدونم کدومتون شرط‌بندی بردین اما جنسیتش پسر!!!!!!!!!!! من گفتم مطمئن باشم اشتباه نشده گفت کاملا مشخص!!!! 

همسری دوباره برگشت پیش دکتر و درمورد سینه ام ازش پرسید اونم دوباره گفت چیزی نیست دیدم برخلاف ظاهر خونسرد بیخیال نیست... 

تو سالن نشسته بودیم که جواب سونو رو بدن به همسری می گفتم باورم نمیشه من دوست داشتم دختر باشه یکم ناراحت شدم اما بعدش گفتم گناه داره اگه حس کنه دوسش ندارم خدا خودش صلاح دونست حتماً همین خوبه...

من که اسمش ناردین گذاشته بودم به فکر سیسمونی با تم سرخابی بودم برام عجیب بود که کلا باید به رنگ های پسرانه فکر می کردم...

برگشتنی خونه مامان اینا که شام اونجا بودیم رفتم یه پستونک آبی بگیرم که سورپرایز بشه و با رنگ متوجه بشه که پسر اما چون دیر کرده بودم زنگیده بود به همسری و اون گفته بود که پسر!!!

هر کسی میشنید که پسر خوشحال میشد اما من حرص میخوردم که ملت انقدر مسخره فکر می کنن...


17. I can't believe

It's a boy!!!!!!! 

16

اون روی سگ من که معمولا به سختی بالا میاد تو بالا آوردی من هر قدر هم آروم و منعطف باشم دیوونه میشم وقتی کسی حد خودش نمی دونه و همه جور سوهان می کشه به روح و روان آدم...

حتیاگه تو یه نفر تو باشی...

این لطف و خوبی کردن در حق کسی نیست که بخوای مشکلاتش بزرگ تر و بدبینانه تر به چشمش بیاری با این عنوان که تو جوونی و حالیت نیست من دارم بیدارت می کنم... این افتخار نیست که خودت از همه عالم تر و کامل تر بدونی و به همه انگ بیخیالی بزنی وقتی کسی گیر نمی ده به همه چی از عالم و آدم نمی ناله باور کن نفهم و گیج نیست... متنفرم از اینکه نه مواظب اعصاب خودت نه منی که انقدر بی طاقتم... من همه بدی ها و خوبی های زندگیم می بینم مشکلاتش درک می کنم اما قرار نیست به خاطر یه سری مشکل عادی که همه تو زندگیشون دارن بیفتم به جون همسری و تیشه به ریشه زندگی و اعصابم بزنم... 

وقتی قرار کسی به خاطر یکی دو متر کوچیک تر بودن خونه من حرفی پشت سر من بزنه یا قضاوتی در مورد زندگیم کنه میخوام صد سال سیاه نه بیاد خونه ام نه حتی چشمم تو چشمش بیفته... برا من خودم و زندگیم مهم نه قضاوت مردم که هر کدومشون از چشم خودشون به زندگی من نگاه می کنن... کدومشون وقت مشکلات به داد آدم می رسن که بخوام با نظر اونها تصمیم بگیرم...

حالم از این اخلاق گند خود برتر بینی بعضی ها بهم میخوره اما ذره‌ای برام مهم نیست که دیگران در مورد من چه فکری می کنن...

اینهمه مدت از شنیدن تیکه و حرف های نیش دار جونم به لبم رسیده بود اما هیچی نمی گفتم که دلگیر نشیم اما امروز نتونستم تحمل کنم منفجر شدم... یادم نمیاد آخرین بار که اشکهام بند نمی اومد کی بود اما امروز تو باعثش بودی هزار بار به خودت هم گفتم که اگه عزیزترینم نبودی دورت یه خط قرمز میکشیدم و خودم خلاص می کردم اما شدنی نیست تو تنها آدمی هستی که تو زندگیم بیشترین محبت بهم کرده و هزاران بار هم دلم شکست... این حرفها رو به هیشکی نمیشه گفت اما من هرقدر هم خط چشمم کلفت تر بکشم و رژ پر رنگ بزنم ظاهرم داد می زنه که داغونم ... توام به خودت افتخار کن که به خاطر خودبرتربین بودنت انقدر من عذاب می دی...


رها نوشت: دلبرکم ببخش که انقدر ناراحت شدم و قلب کوچولوت لرزید...  عزیزکم دلم نمیخواد هیچ وقت دل کوچولوت پر غصه بشه... 

15

خیلی وقت بود من و همسری دلمون یه مسافرت دو نفره شمال میخواست... تا اینکه هفته قبل جور شد بریم... جفتمون ذوق زده بودیم...اول رفتیم سرعین که خیلی خیلی خلوت بود که آدم دپرس میشد... یه شب اونجا موندیم و فردا برا صبحانه خامه و عسل و نون گرفتیم راه افتادیم سمت آستارا... هوا بارونی و فوق العاده بود منم حسابی لباس گرم برداشته بودم که یخ نزنیم... برا صبونه تو جاده حیران نگه داشتیم روحم تازه شده بود درخت‌ها هزار رنگ شده بودن همیشه عادت کرده بودیم به سبز دیدنشون و اینبار متفاوت بودنش دوست داشتم حس قشنگ تری داشت... من دوست دارم تو پاییز و زمستان که طبیعت شکل ناب تری داره مسافرت برم و کلی عکس بگیرم... 

تو اون فضای بارونی صبونه خیلیییییییییی چسبید به همسری می گفتم اگه آستارا نمی رفتیم و جاده حیران نمی دیدیم کلا از جیبمون می رفت خدا می دونه اون قسمت چقدر به جفتمون فاز داااااااد...

آستارا هم خیلی بارونی بود چتر برداشته بودم رفتیم بازار کلی گشتیم دلم می خواست برا جوجه ام خرید کنم اما گفتم دو هفته صبر کنم برم سونو بدونم چه رنگی بگیرم براش...

یه بلوز و تونیک بافت برا خودم گرفتم که خیلی دوسشون دارم و یکم خرت و پرت خریدیم و رفتیم نزدیک دریا که طوفانی و ترسناک بووووود... 

برگشتنی میخواستیم آتیش درست کنیم که همشششششش بارون می بارید آخر سر یه جا آسمون یکم امون داد دوتایی آتیش درست کردیم من جوجه هارو آماده کردم و ناهار لذیذمون آماده شد تو اون هوای سرد خیلی خیلی بهمون مزه داد مخصوصا که اندازه دو وعده بود و بدون نون خوردیمممممم هنوزم یادم می افته دهنم آب میوفته...

من یه اخلاقی که دارم از مسافرت های طولانی مخصوصا اگه هیجان انگیز نباشه زود خسته میشم و دلم لک می زنه برا آرامش خونه، برا همین این دو روز واقعا برام لذت بخش بود تو راه هم همسری بعد مدتها از وضعیت کاریش برام گفت که خب دل من خیلی قرص شد که اوضاع داره بهتر میشه...

کمربند هم طوری بسته بودم که به جوجه ام فشار نیاز... با بزرگتر شدنش گاهی دلدرد میگیرم که تو نت نوشته بود به خاطر بزرگتر شدن و کشیده شدن رحم... آدم وقتی باردار روزها و هفته ها رو میشماره که وقت بغل گرفتن کوچولوش بشه... 

من همیشه عاشق نی نی هایی بودم که تازه به دنیا اومدن چون عادت های دوران جنینی تو سرشون و ادا اطوار خیلی ناب و با مزه ای دارن، الان دلم پر میکشه برا جوجه خودم که به دنیا بیاد یه دل سیر نگاش کنم... خدا به هر کی که دلش میخواد یه نی نی سالم و ناز بده که از داشتنش لذت ببره... بعضی وقتها کوچولوی من جمع میشه یه گوشه شکمم اون قسمت قشنگ سفت و قلنبه میشه که میفهمم اونجاست دلم میخواد همه جاش ببوسم که انقدر کوچولو یا وقتی فکر می کنم خدایا من مامانشم و بعد به دنیا اومدنش از همه بیشتر به من وابسته میشه و الان تو مثل مروارید تو دلم حس خیلی شیرینی...

همسری هم هر شب شکمم آروم نوازش میکنه منم میگم جیگرم باباته هاااا!!!!! هنوز هم برام عجیب که داریم بابا مامان می شیم... باردار بودن کل زندگی آدم تغییر می ده من که عاشق بدو بدو بودم الان همش مراقب آرامشم هستم دیگه هفته ها معمولی نیست و با گذشتن هر هفته فکر میکنم که بدن نی نی کاملتر شده... 

خیلی هم خوشحالم که وزنم اصلا زیاد نشده چون پرخوری نمیکنم فقط سعی می کنم چیزهای مقوی بخورم که کوچولوی سالمی داشته باشم... به همسری می گفتم که متنفرم یه زن چاق و هیکلی بشم دوست دارم ظریف و قوی باشم و تنها تفاوتم با قبل بارداری شکمم باشه... اون روز تو آینه نگاه می کردم دیدم یه کوچولو شکمم در اومده و فکر کنم تنها زمانی هست که این اتفاق ناراحتم نکرد!!!

14

دیروز رفته بودم دکتر برام آزمایش غربالگری و سونو نوشت صبح با همسری رفتیم سونو نمی دونم چرا استرس داشتم... وقتی دکتر جوجه رو به من و همسری نشون داد حس خیلی جالبی داشتیم همش در حال تکون خوردن و ورجه وورجه بود از اونهمه شیطونیش خیلی خنده ام گرفت دکتر گفت اینم شلوغ انگار!!! با اینکه ده روزی بود تکون خوردن هاش حس می کردم و به مامان و همسری می گفتم که بچه شیطونی که انقدر از الان تکون می خوره بازهم برام خیلی عجیب بودکه هی برمیگشت این ور اون ور ... همسری با یه ذوق و لبخندی نگاش میکرد که برا منم شیرین بود ... صدای قلبش هم شنیدم دوباره اینبار سریع تر می زد ... دکتر گفت اینم بچه شماست ... برام شنیدن این حرف هم جالب بود باورم نمی شد انگار ... دلبرکم تکون خوردنت عین زندگی برام ... درست تو موقعیتی که حواسم بهت نیست با تکونت یهو منو یاد خودت میندازی جوجه قشنگم!!! با قد شیش سانتیمتری من نمی فهمم چرا انقدر شیطونی میکنی ...

رانندگی خیلی خوب پیش می ره و کلاسهام تموم شد حالا منتظر امتحانم... از وقتی با همسری هم تمرین کردم سرعت عملم بیشتر و بهتر شده ... فقط از جاهای شلوغ یکم می ترسم مربیم گفت طبیعی هرچند ترست رو اصلا بروز نمی دی ...

چند وقت پیش دلم می خواست برا نی نیم خرید کنم بعد دیدم جنسیتش مشخص نیست به یه جفت جوراب دخترونه و گیره بسنده کردم گفتم بقیه اش هم ان شالله بعد اینکه فهمیدیم دخمل یا پسر می خریم براش ... میخوام گیفت هاش از الان درست کنم که روزهای آخر مجبور نشم برم حاضریش بخرم میخوام از جنس نمد درست کنم ... دختر داییم هم گفت کمکت می کنم هر وقت خواستی بگیر دو تایی درست می کنیم ...

سر کار هم دیگه نشد برم ... از یه طرف خوبه چون از بی خوابی و استرس خبری نیست اما از طرفی هم به شدت به پول خودم عادت کرده بودم و دلم نمیخواست به این زودی بازنشست بشم!!! مخصوصا که حالمم خوبه و حالت تهوع کمتری دارم ...

اون روز با مامان رفته بودیم خونه دخمل دوست مامان که تازه گیها ازدواج کرده و دوست بچه گیهای من هم بود ... بهم میگفت باید 20 کیلو چاق بشی این 9 ماه زیاد بخور!!!! گفتم نه بابا با زیاد خوردن که بچه بزرگ نمیشه سعی میکنم چیزهای مقوی بخورم و زیاد خوردن دوست ندارم وزنمم تا حالا زیاد نشده ... نمیخوامم بشه ... به خاطر وزن متناسبم هست که از الان تکونهای نی نی حس میکنم... بعد زایمان هم موقع شیر دادن لاغر شدن سخت...


رها نوشت: بچه ها هر کدوم از ماها علاوه بر اینکه دوست داریم خاطره هامون ثبت کنیم مشتاق شنیدن حرف مخاطب هامون هستیم مگه کامنت گذاشتن چقدر زمان می بره که همدیگه رو از این لذت محروم میکنیم؟

13

عشق یعنی از بغلت دل نکنم و خودم محکم بچسبونم بهت... علاوه بر عشق مادرانه ای که خودم به این جوجه دارم توام دلیل محکمی هستی که از داشتنش خوشحال باشم... 

دلبرکم زود بزرگ شو میخوام حست کنم... اون روز با خودم فکر می کردم خدایا اگه تو نبودی زندگی چقدددددر بی خود و عادی میشد!!!

کی فروردین میشه بغلت کنم ببوسمت؟ 

12

الان هفت جلسه اس که دارم میرم رانندگی و خب قبل رفتن همش میگفتم من میدونم که استعدادش دارم و خوب از پسش بر میام دلم میخواست یه دست فرمون مشتی درست حسابی داشته باشم و خب مربیم از روز اول گفت استعداد خوبی داری اگه دقت کنی همون بار اول قبول  میشی ... بعد هر جلسه به همسری میگفتم چیکارا کردم و چطور بود تا اینکه پنجشنبه قبل با خونواده همسری از صبح رفتیم باغ و قرار بود یه شب هم بمونیم ... عصر با همسری دو تایی رفتیم خرید و بعدش من نشستم پشت فرمون ... خیلیم آروم و ریلکس بودم ... همسری گفت با اینکه تا حالا سه جلسه رفتی خیلی خوب بود نه ماشین خاموش کردی خیلی با ملایمت و تسلط بود!!!!!  راستش من فکر می کردم شاید همسری زیاد بگه چرا اینطوری می رونی چرا ال میکنی بل میکنی اما خب انصافا اصلا هیچی نگفت و منم خیلی ریلکس بودم ... برگشتیم باغ ... اولش میخواستم همسری مجبور کنم شب برگردیم خونه اما بعدش گفتم چرا همش ساز مخالف بزنم اون الان دلش میخواد بمونیم ... همش یه شب ...

بعد شام من ، خواهرشوهر کوچیکه ،همسری و باباش پا.سو.ر بازی کردیم خب کیف من کوک بود و خیلی چسبید من تیکه های بامزه به همسری مینداختم و باباش رفته بود اونارو به بقیه تعریف می کرد!!!

آخر شب نشسته بودیم دور آتیش هوا خیلی خنک بود پتو رو من و همسری دورمون کشیده بودیم خیل می چسبید ، منی که همیشه پایه قلیون بودم بوش حالم بهم می زد بینیم گرفته بودم!!!

شب خوابیدن واقعا مصیبت بود اونهمه آدم تو دو تا اتاق خوابیدیم البته چون بزرگ بود مشکل جا نداشتیم اما حتی تو خواب هم سر و صدا زیاد بود دیوونه شده بودم همسری هم نتونست بخوابه و هر وقت من نگا می کرد می دید که بیدارم ... نزدیک صبح تازه خوابم برده بود و هفت صبح ملت سحرخیز بیدار شدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صبحونه پنیر و نون تازه و گردو تازه خوردیم خیلی خیلی چسبید بعد مدتها من چای خوردم ... از وقتی باردار شدم از چای به شدت زده شدم ...

بعد صبحونه من و خواهر شوهر بزرگه (که دو تایی رفتیم رانندگی) و همسری رفتیم تمرین کنیم خواهر شوهر بعد 9 جلسه نسبت به من که همش اون موقع 3 جلسه رفته بودم خیلی ضعیف تر می روند و طفلکی استرسش خیلی زیاد بود ... 

بعد از ظهر بالاخره برگشتیم خونه اما همسری بدجوری سرماخورده بود و بی حال بود یکم خوابیدیم دوش گرفتیم رفتیم خونه مامان اینام ... فرداش همسری نرفت سر کار و استراحت کرد برا خودش چای پونه دم کرد خورد مثل پیرمردها!!! و خب عصر حالش خیلی خوب تر بود و در نتیجه منم گفتم پاشو باز بریم رانندگی!!! کلی تمرین کردیم و روز خوبی بود ... مدتها بود یه روز کامل صبح تا شب کنار هم نبودیم ... روز پر آرامشی بود ...

یه مدت موقعی که تازه اسباب کشی کرده بودیم حس می کردم از همسری دور شدم مثل قبلها بوسیدنش بغل کردنش دوست نداشتم هر چی میگفت حرص میخوردم اما خداروشکر که الان بهتر شدم و حتی همسری هم میگه که وقتی سر کار زیاد دلتنگ می شه ... بابت داشتنش خدارو شکر میکنم ...

هر روز آخر شب سرش میذاره رو شکمم و صدای قلب جوجه مون گوش میکنه ... 

میگم من یه حرکتهای متفاوتی تو شکمم حس میکنم فکر کنم نی نی باشه چون الان سه هفته بیشتر که تکون خوردن شروع کرده ... به نظرتون ممکن؟؟؟

دوست دارم زود به دنیا بیاد بغلش کنم ... من خیلی خوب می دونم که چقدر دوست داشتم مامان بشم و مواظب یه کوچولو باشم که مال خودم ... حس قشنگی که تو دلم و هر جا که می رم با من ... از خدا میخوام همه نی نی های تو راه صحیح و سالم برسن بغل مامانشون ، نی نی من هم همینطور ...


11

دو روز اینترنت خونه وصل شده کلی مطلب برا نوشتن دارم اما سرم واقعا شلوغ... یه هفته اس دارم با خواهرشوهر بزرگه کلاس رانندگی می رم... دلم میخواد تا بدنیا اومدن نی نی مسلط بشم و با یه بچه کوچولو دنبال تاکسی و آژانس نرم... عزمم جزم کردم خدا خودش کمکم کنه...

از جمعه قبل به اینور حالم خیلی بهتر شد علت ناراحتیم خودمم درست حسابی نمی دونستم تا اینکه جمعه رفتیم چند تا تیکه کابینت خوشگل گرفتیم و با کمک مامان و همسری به خونه سر و سامون دادیم و فهمیدم که علت اونهمه اعصاب خوردی اوضاع خونه بود...

شنیدن وضعیت یه خانم باردار با لمس کردنش خیلی متفاوت... وقتی من متوجه شدم باردارم یه ماه بود حالم خوب بود و به غیر از تند تند خسته شدن مشکل دیگه ای نداشتم اما الان نسبت به بوها وحشتناک حساس شدم و حالم زود بهم می خوره ... کلا مثل سابق دیگه زیاد سرحال نیستم اما مهم نیست موقت ... هفته قبل با همسری رفتیم سونوگرافی همسری خیلی برای کاری عجله داشت و میخواست بره ... وقتی منشی گفت تنها برم تو اتاق همسری خداحافظی کرد و رفت دنبال کار خودش ... بعد اینکه رو تخت خوابیدم منشی به دکتر گفت که همراهشون میخواست بیاد داخل دکتر گفت بگو بیاد داخل اما همسری رفته بود ... راستش منم ناراحت شدم که دو دقیقه بیشتر صبر نکرد صدای قلب بچه رو ضبط کردم ... وقتی نشونش می داد تازه انگار باورم شد که یه موجود کوچولو اندازه لوبیا تو شیکمم که قلبش می زنه ... یه قلب کوچولو که تند تند میزد ... گریه ام گرفته بود ...

تا جواب سونو رو بدن به زور خودم کنترل کردم که گریه نکنم اما عجیب دلم گریه میخواست نه اینکه از بودن نی نی ناراحت باشم نه نمی دونم اسم اون حس چی بذارم یه جورایی دلم برا کوچولو و وابسته بودنش برا بیگناه بودنش می سوخت ... تو خونه یه دل سیر گریه کردم و رفتم حموم دوباره گریه کردم ... همسری قرار نبود برا ناهار بیاد خونه اما اومد صدای ضربان قلب نی نی که شنید چشاش برق میزد من بغل کرده بود و محکم به خودش فشار می داد ... خوشحال بود ...

صدای قلبش که برا مامانم باز کردم مامانم از ذوق حالش دگرگون شد چشاش محکم بسته بود و می دیدم که چقدر احساساتی شده ... دو تا همکار خانوم دارم که یکیش خانم میم هست از اول بارداریم در جریان بود و خانوم شین هم با دیدن حالت تهوع های وقت و بی وقت من مجبور شدم بهش بگم که حامله ام چون از تعجب شاخ در می آورد ... صدای قلب نی نی برا اون دو تا هم باز کردم جفتشون خوشحال شدن و خانوم میم گریه اش گرفته بود ...

در کمال تعجب وقتی خونواده همسری شنیدن صدای قلب نی نی ضبط کردم هیچی نگفتن! فقط پرسیدن چطوری؟! همسری هم اصرار داشت که اونها هم بشنون و بهش گفتم که علاقه ای نشون ندادن من هم بیخیال شدم اونها در کل مثل ما احساساتی نیستن و تو این چند سال اخیر انقدر نوه دار شدن که براشون عادی ...

مامان من هر وقت میشنید که حتی یه خانوم غریبه هم حامله اس براش خوراکی یا غذا می فرستاد حالا کائنات اینها رو به من برگردونده ... برام یه کاسه شاهتوت یه سبد بزرگ انگور گلابی و خیار فرستاده بودن و ... و وقتی چیزی دلم میخواد نگفته یا مامان یا همسری همون روز برام می خرن! خیلی برام عجیب چون بارها اتفاق افتاده ...

دائما تو نت در مورد بارداری و زایمان تغذیه و ... مقاله میخونم ... از تصور کردن نینی که بغلش کنم یا بهش شیر بدم دلم غنچ می ره ...

10. A depressed mother...

این روزها حالم وحشتناک... کلا از اسباب کشی به این ور روح و روان داغون... دیروز انقدر تابلو بودم که مدیر گفت خانوم سین چرا انقدر ناراحتین؟  خدایی نکرده با همسرتون مشکلی دارین؟ گفتم نه... بدتر بغض کردم رفتم تو wc یه دل سیر گریه کردم اشکهام پاک کردم برگشتم پشت میزم!!! 

تو نت سرچ کردم نوشته بود هورمون خانوم ها تو این دوران روحیه اشون به شدت تحت تاثیر قرار می ده...

دوست ندارم این حالم... دایما خسته ام،  انرژی ندارم... رها دیگه هات نیست رها دیگه از صبح تا شب رفتن های طولانی لذت نمی بره مثل پیشی خودم نمی چسبونم به همسری...  داغونم واقعا... 

دوست دارم از حاملگیم لذت ببرم انقدر غصه نخورم بغض نکنم... همسری هم حس می کنم زیاد درکم نمی کنه...

بعد دو هفته هنوز خونه بازار شام... اصلا حوصله جمع و جور کردنش ندارم...

کلاس زبان کلا گذاشتم کنار اصلا حس خوندن و توان کلاس رفتن نداشتم هرچند دوست داشتم ادامه اش بدم...

دوست دارم یه هفته بریم مسافرت و همه چی تو این شهر جا بذارم، همسری سرش به شدت شلوغ و میگه مهر ماه بریم...


عزیزکم غصه نخور زود خوب می شم...