دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

8. مادر...

مادر شدن یعنی تو مهمونی تو اوج هیجان بجای رقص پای معروف همیشگیت مواظب باشی باکفش پاشنه بلندت آروم برقصی...

8

اون شب بعد دیدن بی بی چک مثبت تو اشک و غصه با خودم میگفتم خدایا چی می شد داروها رو بچه تاثیر نمیذاشت و منم مثل هر کس دیگه ای از به وجود اومدن بچه مون کیف می کردم ... بعد اینکه فهمیدم نی نیم سالم خدارو خیلییییییییییییی شکر کردم ... هر وقت یادم می افته که الان یه مادرم از ته ته دلم خوشحال میشم یا وقتی تصور می کنم که نی نی به دنیا بیاد و بغلش بگیرم ...

همسری میگه اولش ناراحت بودم که لان وقتش نبود اما بعد با خودم گفتم اگه با هزار تا دوا درمون و دکتر رفتن بچه دار می شدیم چقدر سخت بود و با نی نی کنار اومده ... الان مامان و همسری فقط به فکر تقویت من هستن!!! منم اصلا خیال ندارم مامان تپل و خرسی بشم!!! برا همین از دکترم پرسیدم که چکار کنم که چاق نشم؟؟؟ اولش خندید بعد گفت آدم پر خوری هستی؟ گفتم نه گفت پس حل ... فقط فست فود و نوشابه اصلا نخور و لبنیات و میوه زیاد بخور ... دکترم یه خانم موقر با شخصیت و خیلی آرومی انگار ملکه اس! هرچی ازش می پرسم خیلی با دقت و حوصله جواب میده که واقعا برام مهم بود ... قبل رفتن تو اتاق انتظار با چند تا مامان دیگه نشسته بودم که نوبتم بشه می گفتم دکتر خیلی خوبه و جراحی هاش فوق العاده اس ... هرچند من میخوام نی نی طبیعی به دنیا بیارم ... هر قدر توی نت سرچ میکنم می بینم بهترین روش طبیعی و دلم نمیخواد بعد به دنیا اومدنش مدت طولانی مریض باشم و نتونم از وجودش لذت ببرم ... دلم میخواد همیشه سرحال باشم چه تو بارداری چه بعد تولدش ...

اون روز به همسری گفتم من هر چی که دلم بخواد خیلی زود از کائنات می گیرم! بهش گفتم مطب این دکتر همیشه سر راهم موقع برگشتن از کلاس زبان می دیدم و با خودم میگفتم یه روزی به خاطر بچه مون میام اینجا! یا همین چند وقت پیش با دیدن نی نی یه نفر کلی دلم بچه خواسته بودش ...

همسری هم حواسش بهم هست شیر و خرما و میوه خرید و میگه باید خودت تقویت کنی تا نی نی سالمی داشته باشیم ...


فردا از این خونه می ریم خونه جدید که سر همین کوچه اس!!! از بین خونه هایی که دیده بودیم بهترین خونه اس ... دوست داشتنی ... در طی این هفته داخل تموم کابینت ها بوفه کمد لباس هارو جمع و جور کردم اما هنوز هم کلی خرت و پرت مونده ... همسری هم سر کار انقدر سرش شلوغ که نتونسته کمک کنه ، امروز مامانم اومده بود و یکم باهم جمع و جور کردیم ... منم کلا زودتر از همیشه خسته میشم و مدام نمی تونم کار کنم ... اسباب کشی کار خیلی سختی... دلم میخواد زودتر جا به جا بشیم و آرامش داشته باشم ...


تصمیم دارم برم کلاس یوگا ... کلی نقشه دارم برا این دوران ... حبه جون هم باید رد کنم بره! میترسم انقدر بهش نگا کنم که نی نی شبیهش بشه!  

نی نی سایت هر روز تقریبا میخونم و سایت خیلی خوبی ... در مورد هفته به هفته بارداری اطلاعات دقیقی رو در مورد جسم مادر و جنین می ده و توضیح دقیق اینکه جنین تو چه مرحله ای از رشد هست می ده و توصیه های واقعا مفیدی داره ...


با همکارم خانم میم خیلی صمیمی شدیم انگار سالهاس همدیگه رو میشناسیم خیلی همدیگه رو دوست داریم بعد اینکه شنید من باردارم موقع وارد شدنم به دفتر از دیدنم کلی ذوق کرد و من بوسید ... محبتش خیلی با ارزش برام ... دختر فوق العاده ای ...

7. Im pregnant !!!

اگه دارو نمی خوردم الان از خوشحالی تو آسمون ها  بودم...

با اینکه یکی دو روز به موقع عادت ماهانه ام مونده بود دل درد داشتم... بعد شام به همسری گفتم سال بعد دلم می خواد بچه داشته باشیم...  گفتم دلم پر میکشه براش... تو گیر و دار جمع کردن وسایل خونه برا اسباب کشی بودم که یادم افتاد یه بی بی چک تو کشو هست... موقع شستن دستهام نگاهم روش بود که دیدم دو تا خط داره روش ظاهر می شه... سکته کردم... تموم بدنم می لرزید و دو تا خط پر رنگ و پر رنگ تر شدن... تو بهت و غصه به همسری گفتم مثبت ... فکر کرد شوخی می کنم... اما لرزیدن تموم تنم و اشک هام بهش فهموند که... میخواست بغلم کنه... اما من داشتم از ترس می مردم... فکر اینکه یه بچه تو شکم من ممکن به خاطر اون قرص های لعنتی طوریش بشه من می کشت... با گریه لپ تاپ روشن کردم... نوشته بود که بهتر با پزشک مشورت بشه در صورت بارداری... اما نوشته بود ممکن بعضی از خانم های باردار هم این قرص مصرف کنن... یکم آروم شدم اما بی قرار بودم همسری ساکت بود... خیلی ناراحت بودم که اونقدر غصه دار بود... کی صبح میشه برم آزمایش بدم...

 اگه واقعا حامله باشم هنوز یک ماه هم نشده... با دارو میشه س.قط.ش کرد یا نیاز به کور.تاژ و...  هست؟؟؟؟


.............................................................................................................................................................................................


صبح نوشت رها : صبح زود بیدار شدم دیدم هنوز هیچ آزمایشگاهی باز نمیشه رفتم دوش گرفتم ... خیلی غمگین بودم ... رفتم آزمایش دادم گفتن ظهر جوابش می دن ، برگشتنی یه بی بی چک دیگه گرفتم ... تو خونه دوباره امتحان کردم و بازهم مثبت بود ... زنگ زدم به دکترم گفتم که باردارم قرص ها چه تاثیری رو بچه ام میذاره؟ گفت هیچ تاثیری نمیذاره خیالت راحت ... ولی گفت به تدریج قطعش کنم ... خیلی خوشحال شدم که دیگه مجبور نیستم بچه ام بندازم ... هرچند الان وقتش نبود اما خدارو شکر ... دوسش دارم!!!


دیشب خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم اما نخواستم کسی این موضوع بدونه حتی به مامانمم نگفتم ... تصمیم داشتم حتی اگه سقطش کنم هم به کسی چیزی نگم اما وقتی دکترم خیالم راحت کرد اولش زنگ زدم به همسری گفتم بعدش به مامانم مشتلق دادم!!!


دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح هم زود بیدار شدم خوابم میاد ...


بعد از ظهر نوشت: رفتم جواب آزمایش گرفتم با ذوق بازش کردم...  مثبت بود... با خوشحالی برگشتم خونه مامان اینا به همسری اس دادم که درست وقتش نبود اما خیلی خوشحالم که نی نی تو توی شکمم... زنگ زد گفت مبارک... مامان هم تا رسیدم  خونه من بوسید...

با خودم فکر می کردم چقدر نقشه‌ها کشیدم براش... دلم میخواد تکون بخوره حسش کنم... برام عجیب بود که تو دلم یه بچه هست و سه هفته من از وجودش خبر نداشتم... عکس جنین سه هفته ای رو تو نت سرچ کردم... هنوز شبیه هیچی نیست حتی قلب هم نداره...

دلم میخواد براش بافتنی ببافم با نمد عروسک و آویز درست کنم... به مامان می گفتم این اواخر انقدر به بچه فکر کردم که کائنات بهم هدیه داد...

عزیز دلم به جسم من، به قلب من خوش اومدی... 

6

هفته قبل  قرار بود روز سه شنبه برا عروسی پسرخاله همسری بریم تهران ... همون روز حقوق اولم گرفتم ... رفتم یه شال حریر بادبزن و مژه مصنوعی خریدم و برگشتم خونه شروع کردن به جمع کردن لباس هام علاوه بر دو ست لباس و کیف و کفش مجلسی یه ست اضافی هم محض احتیاط برداشتم میدونستم کلی از اقوام هم دو سه روزی که تهران هستیم مارو می بینن برا همین لباسهای خوشگل برداشتم و کلی اونجا خوش تیپ شده بودم ... خیلی وقت موقع ست کردن لباس هام زیاد به رنگ بندیشون اهمیت می دم و این خیلی خوبه خودم خیلی کیف میکنم!!! روز چهارشنبه صبح که رسیدیم اونجا ظهرش با خواهر شوهر بزرگه دوتایی رفتیم یه مرکز خرید که نزدیک بود و یکم خرید کردیم ... بعد ناهار من رفتم آرایشگاه موهام تا نصف لخت کرده بود که گفت کاش فر می کردی منم گفتم لطفا فر کن دوباره بیچاره از اول شروع کرد چون همیشه موهام صاف میکردم اینبار متفاوت شده بودم یه گل سر کوچولو خوشگل برده بودم اونم وصل کرد به موهام مژه مصنوعیم هم گذاشت برگشتم خونه هر کی میدید میگفت خوشگل شدی ... شروع کردم به آرایش کردن و خب راستش خیلی هم خوب شد آرایشم ... برا چند تا از مهمونها اونجا خط چشم کشیدم! موهای مادرشوهر براشینگ کردم وخیلی ملایم آرایشش کردم خواهر شوهرها هم میگفتن آرایشش نکن! منم گفتم یعنی چی یه آرایش ملایم که بد نیست ... ولی تو دلم یکم ناراحت شدم که اجازه نمی دادن به مامانشون از یه حدی بیشتر نزدیک بشم ... خواهرشوهر کوچیکه میگفت تازه عروس نیست که ! مامان از اول آرایش نکرده الان آرایش کنه بد میشه!!! کلا خواهر شوهر کوچیکه طرز فکرش قدیمی! بگذریم مهم نیست ... عروسی و شام و بعد شام خیلی خوب بود کلی رقصیدیم و خوش گذشت ...

پاتختی ملایم تر آرایش کردم و رژ لب جیگری زدم که خیلی بهم می اومد ... بعد تموم شدن مراسم چمدونمون بستیم و راهی جاده شدیم ... تو راه کلی هله هوله خوردیم و بیشتر از همیشه بیدار موندم ... کلی با همسری صحبت کردیم و در کل اون دو روز خیلی بهم خوش گذشته بود از ته دلم هر وقت یاد حس خوبم می افتادم خدارو شکر می کردم ... جمعه هم باز عروسی دعوت بودم! عروسی دوست دوران بچگی هام بود آقای داماد ... عروسی خیلی مفصل و خوبی بود کلی با دوستهام رقصیدیم و خندیدیم تازه گی ها با آدم ها بیشتر حرف میزنم و لذت می برم راستش قبلا ها اصلا حوصله اش نداشتم ولی دیدم که واقعا اشتباهه تو این زمونه ... راستی برا مژه مصنوعیم یه چسب گرفته بودم که قلم داشت یه چوب نازک بود که به درش چسبیده بود چسب مثل خط چشم کشیدم رو مژه های خودم و مژه مصنوعی هارو خیلی راحت وصل کردم به مژه هام ... بدون اینکه بخوام برم آرایشگاه کلی خوب شده بود ظاهرم ... 

دیروز با مامان رفته بودیم خونه داییش ، دختر دایی های مامان خیلی شوخ طبع و با مزه ان دیروز انقدر حرفهای بامزه گفتن که غش کرده بودم از خنده ... زندایی مامان هم من و مامانم خیلی دوست داره و واقعا بهمون محبت می کنه حس خوبی ...

برگشتنی یه رژ و یه کرم تقویت کننده پوست و ناخن گرفتم خانومه میگفت جلوی شکستن ناخن می گیره ... مامان هم از اون کرم گرفت ... و یه قرص تقویت کننده مو و ناخن گرفت ...

راستش بابت خرید های زیاد این اواخر یکم عذاب وجدان گرفتم در موردش که با خانوم میم صحبت کردم گفت منم تو دوران نامزدی خیلی ولخرج بودم اما یه روز خاله ام گفت که باید اعتماد همسرت در این مورد جلب کنی گفت که به حرفش گوش کرده و الان همسرش خیلی بهش اعتماد داره ... دیدم تو این مورد منم تا حالا بک گراند خوبی تو ذهن همسری ندارم و از این به بعد باید حواسم جمع کنم ...

امروز صبح با همسری صبحونه خوردیم وانرژی زیادی داشتم چون زود بیدار شده بودم کل خونه رو اساسی تمیز کردم و برق انداختم ... چون از وقتی از مسافرت برگشته بودیم خونه یکم نامرتب بود و انرژی منفی می داد بهم ... کل خونه رو گردگیری کردم روی مبلها پارچه کشیدم که گرد و خاک نشینه روش هرچند مبل های ما قهوه ای تیره اس و مشخص نمیشه زیاد ... یخچال تمیز کردم و همه جا تی کشیدم...

سر کار هم همه چی عالی پیش می ره دارم پیش رفت میکنم کارهایی که قبلا انجام نمی دادم انجام می دم و نتیجه خوبی از تلاشم دارم می گیرم ... خانوم میم هم کلی ازم پیش مدیر تعریف میکنه ... من و خانوم میم دوستهای خیلی خوبی برا هم شدیم بعضی از نکات مثبت و منفی شخصیتمون مکمل هم و سعی میکنیم چیزها مثبت همدیگه رو یاد بگیریم ...



تنکس گاد فُر اوری تینگ ...

5

بلاگفای مسخره حس نوشتنم گرفته...

دو هفته قبل جمعه مهمون داشتیم چون تو ماه رمضون مهمونی ها افتاده بود پشت سر هم دلم میخواست یه روز معمولی مهمونی بندازیم که لوث نشه اما خب نشد... چون همه تو مهمونی هاشون غذای اصلی شون پلو بود تصمیم گرفتم آبگوشت درست کنم!!! تعداد مهمونام هم زیاد بود می ترسیدم غذا بد بشه آبروم بره!!! مامانم زحمت پاک کردن سبزی هارو کشید خودمم چند تا طالبی از وسط نصف کردم هسته هاش در آوردم و توش ژله ریختم گذاشتم تو یخچال ببنده که خیلی خوب شد طالبی طعم خودش به ژله داده بود که خیلی خوشم اومد... مهمونی هم کلا خیلی خوب بود تا اینکه پسر خواهرشوهر کوچیکه مجسمه فیل نازنینم که عاشقش بودم شکست اولش خیلی ناراحت شدم میدونستم که همه دارن نگاه میکنن ببینن چیکار میکنم؟ رفتم جمع و جورش کردم و گفتم عیبی نداره اما مشخص بود که ناراحتم... این مجسمه رو تو مجردی دیده بودم اون موقع مامانم قبول نکرد بخردش اما یه روز بعد نامزدیمون مامان با یه جعبه بزرگ اومد خونه گفت ببین چی گرفتم... دیدم همون فیل گرفته که عاشقش شده بودم... ناراحت شدم که خواهرشوهر مواظب دو تا پسر بچه شیطونش نبود اونم تو خونه ما که پر از وسایل شکستنی... سه سال پیش اون مجسمه رو 250 هزار تومن گرفته بودیم الان فکر نکنم به این قیمت بشه اون گرفت اما تصمیم گرفتم بخرم تا بفهمن برام مهم بود و نباید انقدر سهل انگاری کنن... هر وقت یادم می افته اعصابم خورد میشه... چند روز بعدشم خواهرشوهر به همسری زنگ زده بود برا عذر خواهی درحالی که اون مامان من برا من خریده بود از من باید عذرخواهی می کرد دوست ندارم خاله زنکی بازی دربیارم اما بعضی وقتها نمیشه! از دست همسری هم ناراحت شدم که وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده... 


تو محل کار جدیدم اولین بار خانوم میم رو دیدم خیلی خیلی به دلم نشست بدجوری ازش انرژی + می گرفتم همیشه تا اینکه تو این اواخر متوجه شدم اونم خیلی از من خوشش میاد ... جالب جفتمون 25 ساله ایم جفتمون دو سال ازدواج کردیم و کلی شباهت جالب دیگه به هم داریم اون روز به مامانم میگفتم که خیلی وقت بود به هیشکی به این زودی علاقه مند نشده بودم یه جورایی خیلی  خیلی بهم دیگه وابسته شدیم برا من محافظه کار این خیلی عجیب ... هیچ وقت نمیذاشتم یکی از یه حدی بیشتر بهم نزدیک بشه و کلا زود صمیمی نمیشدم اما خانوم میم خیلی دختر خوبی واقعا ... 


هفته گذشته روز 4شنبه از سر کار مستقیم اومدم خونه نرفتم خونه مامان اینا که برا 5شنبه که امتحان داشتم زبان بخونم  کلی خوابم می اومد و خسته بودم با این حال نخوابیدم همسری هم زنگ زد که شام می ریم خونه بابام همه اونجان ... وقتی همه میرن اونجا همسری خیلی دوست داره ماهم بریم برا همون با اینکه میدونست امتحان دارم میگفت شب زود برمی گردیم میخونی صبح هم زود بیدار میشی میخونی! در حالی که از ساعت 1 نصف شب هیچ وقت زودتر برنمی گردیم و حتی اگه برگردیم هم خسته کوفته نمی تونستم بخونم همسری هم اصلا قبول نکرد که بیخیال رفتن بشیم ... منم یه اخلاقی دارم که اگه نوک سوزن حس کنم کسی داره بهم زور میگه و نا حق می گه هر طوری شده از خودم دفاع میکنم ... تا همسری بیاد فکرام کردم دیدم اصلا نمی رسم به امتحان اگه بریم ، بهش میگم اگه دلت میخواد تو برو  یکی دو روز بعدم باهم می ریم خونه شون ... همسری اومد خونه با اینکه ازش ناراحت بودم که درکم نمی کرد به روش نیاوردم ... مثل همیشه تحویلش گرفتم رفت دوش گرفت و بعدش گفت کم کم حاضر شو بریم ... گفتم من نمیام ... چون تا حالا هیچ وقت نگفته بودم که تنها برو اونجا خیلی شاک شده بود ... خلاصه که رفت ... منم نشستم زبان خوندم و خوشحال بودم که با آرامش بهش فهموندم که مثل گوسفند هیچ وقت هر حرفی قبول نمی کنم ... انصافا اون شب خیلی زود برگشت و خوشحال شدم ... بعدا شنیدم که خواهرشوهرها میگفتن ناراحت شدیم نیومدی و به همسری گفته بودن وقتی خانومت نیومده توام واجب نبود بیای ... منم خوشحال شدم که حتی موقعی که من اونجا نبودم طرفداری کرده بودن ازم و مثل حیلی های دیگه نگفته بودن چه بهتر که تنها اومدی اگه اونم نیومد خودت تنها بیا ...


سه روز تعطیلی هم خیلی عالی بود واقعا لذت بردم ... فقط به شدت تنبل شده بودم و روز اول بعد تعطیلا اصلا کار کردنم نمی اومد ...!!!! این روزها کلی به پوستم می رسم قرص مولتی ویتامین برا تقویت پوستم میخورم هفته ای یکی دو بار ماسک و اسکراب درست میکنم برا پوستم و کلی حس خوب می گیرم ... یه مدتی هم هست که خونه رو سعی میکنم کاملا مرتب و منظم نگه دارم و خب این خیلی خوبه وقتی همه جا تمیز حالم خوب میشه انگار! خانوم میم میگه خیلی اکتیوی من که به خونه بر میگردم همش میخوابم! منم گفتم عادت میکنی که کم کم به همه کارهات در کنار شغلت برسی ...

4

کل هفته انتظار جمعه رو میکشم که یه دل سیر بخوابم!  تا لنگ ظهر خوابیدم همسری با اینکه بیدار شده بود من بیدار نکرده بود ... یه صبحونه عالی خوردیم کنار همسری بی دغدغه با خیال راحت چایی خوردن خیلی مزه می داد ... بعدش داداشم اومد خونه مون اون گیم بازی میکرد من و همسری هم افتادیم به جون خونه و کلی تمیز کردیم ... همسری من کار خونه بلد نبود از اول اما چون میخواست کمک کنه من وسواس گذاشتم کنار و اجازه دادم این کارهارو انجام بده تا عادت کنه به کمک کردن چون الان جفتمون کار میکنیم و من تنهایی نمیرسم کل خونه رو تمیز کنم ... هرچند اوایل خوب بلد نبود وسایل برق بنداز اگه ازش ایراد میگرفتم و اعصابش خورد میکردم دیگه کمکم نمیکرد و انرژی من برا تمیز کردن خونه هدر می رفت ... ما خانوم ها باید با حوصله کمک کنیم مردها این چیزهارو یاد بگیرن و همراهیمون کنن ...


بعد از ظهر داداشم رفت ... من و همسری جلو کولر دراز کشیدیم .... سرم گذاشتم رو سینه اش ... آروم ترین لحظه های عمرم وقتی که بغلش میکنم و نوازشم میکنه ... عاشق عطر تنشم ... آغوشش عاشقونه بود برام  ... بعد از ظهر قشنگی بود ... چه خوب نوشتم که از یاد نره ... 

وقتی بیدار شدم تونیک قرمز خوشگلم پوشیدم حاضر شدم با همسری رفتیم خونه خواهر شوهر وسطی ... همه اونجا بودن منم خوشحال بودم که رابطه ام با خواهر شوهر خوب شده و دلم دیگه نمی گیره وقتی میرم خونه شون اما این بار مواظبم که صمیمی نشم باهاش! دروغ چرا می ترسم همه چیز ظاهرا خوب باشه ...


شنبه بعد از ظهر با مامان رفتیم خرید ... من یه مانتوی تابستونی گل من گلی و یه تاپ مجلسی گلبهی خریدم  مامان هم یه مانتوی خال خالی تابستونی و دامن خرید ... این مغازه با اینکه نزدیک خونه مون بود تا حالا ازش خرید نکرده بودیم برا همین از کشف کردنش خوشحالم! کلی تنوع داشت جنساش ...


تو یه شرکت آزمایشی دارم کار میکنم ... از 9 صبح میرم تا 4 عصر ... اینجارو خیلی بیشتر دوست دارم ... اگه صلاح باشه از خدا میخوام همینجا کارم ادامه بدم ... یه همکار دارم خیلی دختر نازی ... اون روز میگفت حس خیلی خوبی بهم داره منم گفتم دل به دل راه داره همون لحظه اول که دیدمت خیلی به دلم نشستی ... اونم متولد هفتاد و مثل من حدود دو سال که عروسی کرده و نی نی هم نداره ... بهم میگفت عاشق کیف هات شدم که همیشه هم با کفش هات ست!


3. حبه پسر شیطونم!

سلام این پست اختصاص دادم به حبه جیگر خودم!




حبه با تعجب به من نیگا میکنه :



حبه ورزشکار میشود  :



ای جان اینجا هم مثل نی نی ها خوابیده :


2

بعد باز نشست شدنم(!) تا چند روز یکم ناراحت بودم با اینکه مثل قبل نرفته بودم تو لاک سکوتم و سعی میکردم عادی باشم همسری میگفت اصلا انرژی نداری ... اما زود خودم پیدا کردم ... صبح ها با همسری بیدار میشم و با هم صبونه میخوریم بعد آروم و با حوصله کارهام انجام میدم کارهایی که موقع شاغل بودنم زمان کافی براش نداشتم ... خیلی جاهایی که قبلا وقت رفتنش نداشتم می رم ... دارم از زاویه خوب به این قضیه نگاه میکنم و این خیلی خوبه ... 

دیروز حبه شیطون بردم حموم با شامپوی خودم بدنش شستم  مواظب بودم آب تو گوش و چشم بچه ام نره!!! بعدش با سشوار خشکش کردم و موهاش با مسواک مخصوصش شونه کردم!!!! این روزها کلی نوازشش میکنم و لذت می برم وقتی خوابه مثل بچه ها میخوابه و کلی قربون صدقه اش میرم همسری هم میگه بسِ بابا بسِ!!! اصلا دوسش نداره سنگدل!


چند وقتی بود ناخن کاشته بودم اما یه هفته پیش که حوصله نداشتم حس کردم دارم خفه میشم و کندمشون!!! از وقتی ناخن کاشته بودم کلی لاک گرفته بودم به ذوق ناخن هام اما میخوام ناخن های طبیعی خودم تقویت کنم بلند کنم که دردسرش کمتر باشه ... 

چند وقت پیش حسابی خرید درمانی کردم و کلی چسبیــــــــــــــــد ... کرم پودر الارو خریدم که خیلی ازش راضیم اصلا مشخص نیست که کرم پودر رو صورتت و بعد چند ساعت پس نمیده ... دو تا رژ و یه دور لب خریدم ... سوهان لباس زیر و هرچی که لازم داشتم و دلم خواست!!! ولی از این به بعد باید اصولی خرج کنم و به فکر پس انداز باشم ...


میخوام برم کلاس یوگا یا فیتنس یا یه چیزی که سرحالم کنه ...


دایی مامان چند هفته پیش فوت کرد ... موقع دفن کردنش فکر نمی کردم اونقدر ناراحت بشم اما تموم تنم داشت می لرزید همسری میگفت همچین گریه میکردی انگار خدایی نکرده از آدم های درجه یکت فوت کرده! با فوتش انگار تازه یادم افتاد که مرگ هم هست ... تاثیر زیادی هم روم گذاشت ... یکم به این دنیا با چشم دیگه ای نگاه کردم یادم افتاد که هیچی ارزش ناراحت شدن و قهر و کینه رو نداره ...

مامانم پنجشنبه برا داییش مجلس عزاداری ترتیب داده بود ... من مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم ... یه بلیز مشکی طلایی و شال مشکی طلایی خوشکل پوشیده بودم با شلوار مشکی خوش دوخت ... همسری به خونواده اش گفته بود و من فقط فکر میکردم مادرشوهر میاد اما وقتی دیدم خواهرشوهر وسطی اومد تعجب کردم چون این اواخر رابطه مون سرد شده بود ... ازش پذیرایی کردم و مامان هم تحویلش گرفت مامان میگفت با اومدنش ارزش داده بهت سعی کن میانه رو باشی بیش از حد سرد نباش ... دیدم راست میگه ... من وقتی از کسی ناراحت میشم کلا دورش خط میکشم کار درستی نیست خواهرشوهر منم انقدرها بد نیست که انقدر ازش بدم بیاد  ... با اومدنش بهم یاد داد که انقدر کینه ای نباشم حتی اگه فقط از به خاطر حفظ ظاهر کردن اومده باشه ...


آخرین باری که یه سریال دنبال میکردم سال 91 بود! که بعد نامزدیمون دیگه فرصتش نداشتم اما این روزها همین سریال های ایرانی تماشا میکنم ... 


1

سلام

با وضعیت فعلی بلاگفا مجبور شدم اسباب کشی کنم اینجا... مشکلی نیست چون تو این دنیا هیچی موندنی نیست... تو این مدتی که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده کم کم سعی میکنم بنویسمشون... 

پر رنگ ترینش هم در مورد کارم هست که خیلی شکه شدم... کارم از دست دادم... از نظر مالی برام زیاد مهم نیست اما خب برام آسون نیست که یکباره از آسمون رسیدم به زمین... هرچند یادگرفتم که باید به فکر منافع شخصی خودم باشم و انقدر ساده نباشم ... یاد گرفتم همه آدم ها خوب و صادق نیستن ... سعی کردم به این اتفاق به چشم یه تجربه نگاه کنم ... بگذریم ...

جمعه گذشته من و همسری دو تایی رفتیم پیک نیک ... همسری میگفت وقتی مجرد بودم فکر نمیکردم بعد ازدواج اینجور تفریح کردن ها به آدم بچسبه! عصر برگشتیم خونه ماشین دو تایی شستیم در عرض یه ربع! بعدش تا همسری دوش بگیره من تند تند ظرف و ظروف شستنی شستم و خونه رو مرتب کردم ... یه تونیک خوشکل قرمز خریده بودم اون پوشیدم و رفتیم خونه بابای همسری ... شب خوبی بود ...

هفته قبل دو روز آف بودم و روز اول دوستم دعوت کردم اومد خونه مون ... یاد گرفتم که با تعارف زیاد مهمون معذب میشه برا همین تعارف به حداقل رسوندم و دیدم که اینجوری خیلی بهتر ... این دوستم از زمان هنرستان میشناسم و صمیمی ترین دوستم تا عصر کلی حرف زدیم و خندیدیم ... حبه رو برداشته بود باهاش بازی میکرد میگفت توام این جوری باهاش بازی میکنی؟ گفتم نه گفت طفلکی افتاده دست یه آدم افسرده!!! راستی حبه اسم همستر خوشگلم که تقریبا یه ماهی میشه خریدمش ... پسرم کلا سفید و خوشگل ...