دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

5

بلاگفای مسخره حس نوشتنم گرفته...

دو هفته قبل جمعه مهمون داشتیم چون تو ماه رمضون مهمونی ها افتاده بود پشت سر هم دلم میخواست یه روز معمولی مهمونی بندازیم که لوث نشه اما خب نشد... چون همه تو مهمونی هاشون غذای اصلی شون پلو بود تصمیم گرفتم آبگوشت درست کنم!!! تعداد مهمونام هم زیاد بود می ترسیدم غذا بد بشه آبروم بره!!! مامانم زحمت پاک کردن سبزی هارو کشید خودمم چند تا طالبی از وسط نصف کردم هسته هاش در آوردم و توش ژله ریختم گذاشتم تو یخچال ببنده که خیلی خوب شد طالبی طعم خودش به ژله داده بود که خیلی خوشم اومد... مهمونی هم کلا خیلی خوب بود تا اینکه پسر خواهرشوهر کوچیکه مجسمه فیل نازنینم که عاشقش بودم شکست اولش خیلی ناراحت شدم میدونستم که همه دارن نگاه میکنن ببینن چیکار میکنم؟ رفتم جمع و جورش کردم و گفتم عیبی نداره اما مشخص بود که ناراحتم... این مجسمه رو تو مجردی دیده بودم اون موقع مامانم قبول نکرد بخردش اما یه روز بعد نامزدیمون مامان با یه جعبه بزرگ اومد خونه گفت ببین چی گرفتم... دیدم همون فیل گرفته که عاشقش شده بودم... ناراحت شدم که خواهرشوهر مواظب دو تا پسر بچه شیطونش نبود اونم تو خونه ما که پر از وسایل شکستنی... سه سال پیش اون مجسمه رو 250 هزار تومن گرفته بودیم الان فکر نکنم به این قیمت بشه اون گرفت اما تصمیم گرفتم بخرم تا بفهمن برام مهم بود و نباید انقدر سهل انگاری کنن... هر وقت یادم می افته اعصابم خورد میشه... چند روز بعدشم خواهرشوهر به همسری زنگ زده بود برا عذر خواهی درحالی که اون مامان من برا من خریده بود از من باید عذرخواهی می کرد دوست ندارم خاله زنکی بازی دربیارم اما بعضی وقتها نمیشه! از دست همسری هم ناراحت شدم که وانمود میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده... 


تو محل کار جدیدم اولین بار خانوم میم رو دیدم خیلی خیلی به دلم نشست بدجوری ازش انرژی + می گرفتم همیشه تا اینکه تو این اواخر متوجه شدم اونم خیلی از من خوشش میاد ... جالب جفتمون 25 ساله ایم جفتمون دو سال ازدواج کردیم و کلی شباهت جالب دیگه به هم داریم اون روز به مامانم میگفتم که خیلی وقت بود به هیشکی به این زودی علاقه مند نشده بودم یه جورایی خیلی  خیلی بهم دیگه وابسته شدیم برا من محافظه کار این خیلی عجیب ... هیچ وقت نمیذاشتم یکی از یه حدی بیشتر بهم نزدیک بشه و کلا زود صمیمی نمیشدم اما خانوم میم خیلی دختر خوبی واقعا ... 


هفته گذشته روز 4شنبه از سر کار مستقیم اومدم خونه نرفتم خونه مامان اینا که برا 5شنبه که امتحان داشتم زبان بخونم  کلی خوابم می اومد و خسته بودم با این حال نخوابیدم همسری هم زنگ زد که شام می ریم خونه بابام همه اونجان ... وقتی همه میرن اونجا همسری خیلی دوست داره ماهم بریم برا همون با اینکه میدونست امتحان دارم میگفت شب زود برمی گردیم میخونی صبح هم زود بیدار میشی میخونی! در حالی که از ساعت 1 نصف شب هیچ وقت زودتر برنمی گردیم و حتی اگه برگردیم هم خسته کوفته نمی تونستم بخونم همسری هم اصلا قبول نکرد که بیخیال رفتن بشیم ... منم یه اخلاقی دارم که اگه نوک سوزن حس کنم کسی داره بهم زور میگه و نا حق می گه هر طوری شده از خودم دفاع میکنم ... تا همسری بیاد فکرام کردم دیدم اصلا نمی رسم به امتحان اگه بریم ، بهش میگم اگه دلت میخواد تو برو  یکی دو روز بعدم باهم می ریم خونه شون ... همسری اومد خونه با اینکه ازش ناراحت بودم که درکم نمی کرد به روش نیاوردم ... مثل همیشه تحویلش گرفتم رفت دوش گرفت و بعدش گفت کم کم حاضر شو بریم ... گفتم من نمیام ... چون تا حالا هیچ وقت نگفته بودم که تنها برو اونجا خیلی شاک شده بود ... خلاصه که رفت ... منم نشستم زبان خوندم و خوشحال بودم که با آرامش بهش فهموندم که مثل گوسفند هیچ وقت هر حرفی قبول نمی کنم ... انصافا اون شب خیلی زود برگشت و خوشحال شدم ... بعدا شنیدم که خواهرشوهرها میگفتن ناراحت شدیم نیومدی و به همسری گفته بودن وقتی خانومت نیومده توام واجب نبود بیای ... منم خوشحال شدم که حتی موقعی که من اونجا نبودم طرفداری کرده بودن ازم و مثل حیلی های دیگه نگفته بودن چه بهتر که تنها اومدی اگه اونم نیومد خودت تنها بیا ...


سه روز تعطیلی هم خیلی عالی بود واقعا لذت بردم ... فقط به شدت تنبل شده بودم و روز اول بعد تعطیلا اصلا کار کردنم نمی اومد ...!!!! این روزها کلی به پوستم می رسم قرص مولتی ویتامین برا تقویت پوستم میخورم هفته ای یکی دو بار ماسک و اسکراب درست میکنم برا پوستم و کلی حس خوب می گیرم ... یه مدتی هم هست که خونه رو سعی میکنم کاملا مرتب و منظم نگه دارم و خب این خیلی خوبه وقتی همه جا تمیز حالم خوب میشه انگار! خانوم میم میگه خیلی اکتیوی من که به خونه بر میگردم همش میخوابم! منم گفتم عادت میکنی که کم کم به همه کارهات در کنار شغلت برسی ...

نظرات 9 + ارسال نظر
شاپری یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 14:53 http://this-ms.blogsky.com

رهااااااااا بنویس کوشی
نکه خودم خیلی فعالم :))

چشممممممم

گل جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 18:48 http://ghollogholdon.blogfa.com

سلام رها جونم...خوبی؟؟؟
کلی دلم برات تنگ شده بود...
ببخشید ک بی معرفت بودم نتونستم کامنت بزارم...
وب جدیدت مبارک....و همچنین شغل جدید...

سلام عزیزم
خوشحال شدم بعد از مدتها پیدات شد
مرسی گل نازنین

مری69 دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 20:39

سلام رها جونم خوبی؟
چقد خوب که انقد پرانرژی و از نیمه پر لیوانو می بینی افررررین
می شه بگی چجوری انقد انقد پر انرژی هستی؟

سلام عزیزم
واقعا خوبه لذت میبرم از این حسم
راستش من در مورد مثبت فکر کردن هدفمند بودن و... خیلی کتاب خوندم و اونها خیلی خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشته

یاس شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 15:27 http://mydeliciouslife.persianblog.ir/

سلام عزیزم کجایی چن وقته نیستی دلم تنگت بود هی سر میزدم ببینم آپ میکنی یا نه ...
وای وای چقدر بده که آدم چیزی که دوس داره بشکنه منم جات بودم به همسرم میفهموندم باید یکی بخرن بذارن سرجاش یعنی چی خو...
چقدر خوبه آدم یه همکار خوب و دوست تو محل کارش داشته باشه...و خیلی خوبه که اکتیو هستی و خودتو به چیزای خوب عادت میدی من به این اعتقاد دارم که میگن بنی آدم بنی عادته

مرسی عزیزم حس نوشتنم پریده بود...
واقعا خیلی ناراحت شدم...
واقعا نعمته دوست خوب...

تمشک بانو جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 16:53

سلام . در مورد مجسمه فیلت خیلی درکت میکنم . من خیلی روی جهیزیه ام حساسم . خیلی حساسم . شاید چون میدونم شاهتوت عمرا مثل اونارو برام بخره به خاطر همین مواظبشونم .
کم کم دارم ترغیب میشم که منم برم سرکار .
چه خوب که جلوی حرف زور مقاومت میکنی . من مثل همون گوسفندم . نهایت یکم مخالفت میکنم اما آخرش خر میشم و انجام میدم . دارم ازت یاد میگیرم که دیگه گوسفند نباشم .

جهیزیه ی منم برام خیلی عزیز چون حس می کنم یادگاری پدر و مادرم و کلا خیلی دوسشون دارم این فیل هم از همه بیشتر دوست داشتم...
عزیزم من سعی می کنم با ملایمت و انصاف حرفم به کرسی بنشونم چون اگه تند باشم همسری محال قبول کنه و ممکن از چشمش بیفتم تو خودت دختر عاقلی هستی و ایشالله که زندگیت روز به روز بهتر بشه سر کار رفتن افق دید آدم گسترده تر می کنه خیلی خوبه اگه بری

میلو جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 00:19

اینجا که خیلی خوبه رها، بنویس همینجا. بی خیال بلاگفا..

چقدر خوب که خواهرشوهرها گفتن به همسرت که نیاد بی تو :)

بهار پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 18:47 http://pearl16.blogfa.com

سلام رها خانومی خوبی چه خوب که اینجا مینویسی دوباره خیلی خوشحال شدم
همستر نازی داری
ان شاا... زندگی به کامتون باشه عزیزم

سلام عزیزم
فدات خانومی لطف داری

بانوی دی پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 00:06 http://banooye-dey.blogfa.com

سلام عزیزم. دلم برات تنگ شده بود. چ خوب ک اومدی و نوشتی:*
وااای چقد بد ک فیلت شکس!!!! و خیلی بد ک خواهرشوهر زنگ زده ب همسرت.... !!! من ک بودم حسابی شاکی میشدم!!!

سلام گلم
مرسی از لطفت ...
آره منم ناراحت شدم اما نمیخوام آدم بده من بشم تو فامیل!

آژو چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 22:30

پارگراف اول حالمو گرفت :| واقعا درک کردم چی میگی:\

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.