بعد باز نشست شدنم(!) تا چند روز یکم ناراحت بودم با اینکه مثل قبل نرفته بودم تو لاک سکوتم و سعی میکردم عادی باشم همسری میگفت اصلا انرژی نداری ... اما زود خودم پیدا کردم ... صبح ها با همسری بیدار میشم و با هم صبونه میخوریم بعد آروم و با حوصله کارهام انجام میدم کارهایی که موقع شاغل بودنم زمان کافی براش نداشتم ... خیلی جاهایی که قبلا وقت رفتنش نداشتم می رم ... دارم از زاویه خوب به این قضیه نگاه میکنم و این خیلی خوبه ...
دیروز حبه شیطون بردم حموم با شامپوی خودم بدنش شستم مواظب بودم آب تو گوش و چشم بچه ام نره!!! بعدش با سشوار خشکش کردم و موهاش با مسواک مخصوصش شونه کردم!!!! این روزها کلی نوازشش میکنم و لذت می برم وقتی خوابه مثل بچه ها میخوابه و کلی قربون صدقه اش میرم همسری هم میگه بسِ بابا بسِ!!! اصلا دوسش نداره سنگدل!
چند وقتی بود ناخن کاشته بودم اما یه هفته پیش که حوصله نداشتم حس کردم دارم خفه میشم و کندمشون!!! از وقتی ناخن کاشته بودم کلی لاک گرفته بودم به ذوق ناخن هام اما میخوام ناخن های طبیعی خودم تقویت کنم بلند کنم که دردسرش کمتر باشه ...
چند وقت پیش حسابی خرید درمانی کردم و کلی چسبیــــــــــــــــد ... کرم پودر الارو خریدم که خیلی ازش راضیم اصلا مشخص نیست که کرم پودر رو صورتت و بعد چند ساعت پس نمیده ... دو تا رژ و یه دور لب خریدم ... سوهان لباس زیر و هرچی که لازم داشتم و دلم خواست!!! ولی از این به بعد باید اصولی خرج کنم و به فکر پس انداز باشم ...
میخوام برم کلاس یوگا یا فیتنس یا یه چیزی که سرحالم کنه ...
دایی مامان چند هفته پیش فوت کرد ... موقع دفن کردنش فکر نمی کردم اونقدر ناراحت بشم اما تموم تنم داشت می لرزید همسری میگفت همچین گریه میکردی انگار خدایی نکرده از آدم های درجه یکت فوت کرده! با فوتش انگار تازه یادم افتاد که مرگ هم هست ... تاثیر زیادی هم روم گذاشت ... یکم به این دنیا با چشم دیگه ای نگاه کردم یادم افتاد که هیچی ارزش ناراحت شدن و قهر و کینه رو نداره ...
مامانم پنجشنبه برا داییش مجلس عزاداری ترتیب داده بود ... من مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم ... یه بلیز مشکی طلایی و شال مشکی طلایی خوشکل پوشیده بودم با شلوار مشکی خوش دوخت ... همسری به خونواده اش گفته بود و من فقط فکر میکردم مادرشوهر میاد اما وقتی دیدم خواهرشوهر وسطی اومد تعجب کردم چون این اواخر رابطه مون سرد شده بود ... ازش پذیرایی کردم و مامان هم تحویلش گرفت مامان میگفت با اومدنش ارزش داده بهت سعی کن میانه رو باشی بیش از حد سرد نباش ... دیدم راست میگه ... من وقتی از کسی ناراحت میشم کلا دورش خط میکشم کار درستی نیست خواهرشوهر منم انقدرها بد نیست که انقدر ازش بدم بیاد ... با اومدنش بهم یاد داد که انقدر کینه ای نباشم حتی اگه فقط از به خاطر حفظ ظاهر کردن اومده باشه ...
آخرین باری که یه سریال دنبال میکردم سال 91 بود! که بعد نامزدیمون دیگه فرصتش نداشتم اما این روزها همین سریال های ایرانی تماشا میکنم ...
اوووف چه جورم عاااشقشونم، اصن همه رو بیچاره کردم بسکه اینور اونور چشمم دنبال حیووناس.بنظرم چشماشون پر از عشقش من گریه ام میگیره زیاد تو چشمشون نگاه کنم در این حد خل و چلم:)
حتا فسقلیترینشون هم کلییی درک و فهم دارن..من یه مدت ماموریت بودم یه شهر دیگه زیادم نبود حدود یک هفته!!بعد نصف موهای این بچه ریخت...فکر کردیم مریض شده اما دکتر گفت یه شوک یا استرس بهش وارد شده،باور میکنی؟
واااااای چه عجب یکی پیدا شد حس من نسبت به حیوونا بفهمه!
منم عاشق ادا اطوار هاشون عاشق نوازش کردنشونم... حتی به نظرم دستهاشم ناز و بامزه اس یا چشاشوووووووون ...
منم فسقلیمو میبرم حموم و بچه ام کلا ساکته موقع شست و شو ..منم هی قربون صدقش میرم.البته فسقلی فعلی من خوکچه هندیه که الان دو سال و نیمه با منه و شده عشق مامانش...عکس پسرتو بزار اگه مقدور بود :***
توام مثل من عاشق جک و جونوری هااااا
چشم عکس جیگرم میذارم....
سلام عزیز دلم خونه ی جدیدت مبارک ایشالا اینجا تمام خاطرات خوبتو ثبت کنی ...خیلی خوشحالم که به یادم بودی و خبر دادی مرسی عزیزززززززززز دلممممممممممم...
در مورد اینکه از کار بیکار شدی ایشالا یه کار بهتر باب میلت پیدا کنی و به قول خودت از یه زاویه دیگه بهش نگا کن اتفاقا بعضی اتفاقایی که ما بد میدونیم خیلی به نفعمون هست و خیلی تغییرات تو زندگیمون ایجاد میکنه...
عزیزم دلم میخوادت اینجا هم دوستای خوبم داشته باشم کنار...
آره همینطور...
سلام رها جونم.چه خوبه دوستای قدمی مینویسن
کیاناجان عزیزم توام بنویس دلمون تنگ شده هاااا