دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

دلنوشته های لیدی رها

در آغوش هم در این دایره بی پایان من امتداد توام یا تو امتداد منی

29

وای باورم نمی شه که فردا عید بس که زمان مثل برق و باد میگذره...

دیروز با همسری رفتیم خرید کلی کار داشتیم و میخواستم زودتر خرید تموم بشه اما تمام روز طول کشید و خسته امون کرد اما خب ارزشش داشت دوسشون دارم... تو پاساژ ها وسط خرید مینشستم روی صندلی و یکم استراحت میکردم اما خب خیلی خیلی شب خسته بودم... روز قبل هم با مامانم رفتیم پارچه خریدم برا لحاف و بالشهامون خیلی دوسش دارم آبی و اسپرت...

دیروز برا شام هم رفتیم خونه مادرشوهر که دو تا از خواهر شوهر ها هم اونجا بودن... شب خوبی بود اما خسته بودم و دلم میخواست هرچه زودتر برگردیم خونه... آخر هاش سرم داشت گیج میرفت به همسری گفتم حالم خوب نیست بریم...

امروز صبح هم همسری کار داشت و من دست تنها بودم کلی خونه رو برق انداختم و هفت سین چیدم ، ساک بیمارستان تا حدی بستم که اگه لازم شد نمونم ...

خداروشکر هزار بار... سال 94 برامون خوب بود... از نظر کاری برا من تا وقتی که سر کار میرفتم و برا همسری هم در کل خیلی خوب بود مخصوصا کار همسری این اواخر خیلی بهتر و بهترتر شد... خدا به ما یه نی نی کوچولو هدیه داد که عاشقشم و کم مونده بغلش بگیرم و خدا میدونه چقدر برای داشتنش خوشحال و خوشبختم... کلی از نگرانی هام این اواخر برطرف شد دیروز به همسری می گفتم انگار یه کوه از روی دوشم برداشته شد ان شاالله خدا حاجت همه رو بده...

28. روزهایی خوب آخر اسفند...

 این روزها انقدر حالم خوبه و حس و حالم عالی که خدا میدونه... هم روزهای نزدیک عید همیشه دوست داشتم و دارم هم همسری مهربون خیلی هوامو داره و آرامش دارم هم به لطف خدا وضعیت مالی خیلی بهتر شده اتفاق های خوب هم پشت سر هم میفته...

داییم حدود سه سال بود از خانومش جدا شده بود دو تا دختر داشت که کوچیکه اون موقع حدودا دو سال داشت من و مامان عاشق دختر کوچیکه بودیم از موقع تولدش کلا زیاد رفت و آمد داشتیم و جلو چشممون بود اما بعد جدا شدنشون دیگه نشده بود ببینیمش تا اینکه هفته قبل بعد مدتها دخترها رفته بودن خونه داییم، ماهم رفتیم دیدنشون... دخمل کوچیکه مارو یادش نمی اومد داشت بهونه مامانش میگرفت که گفتم بیا بغلم ببین تو گوشیم چه گیم خوبی دارم... اومد بغلم با یه دنیا دلتنگی بغلش کردم بوسیدمش شیطون و شیرین زبون شده بود چقدددددر به حرفهای بامزه اش خندیدیم چقدر موهای بلند فرفریش دوست داشتم تو دلم می گفتم ای کاش از هم جدا نشده بودن... مامانم اون موقع خیلی خیلی با جفتشون صحبت کرد که با دو تا دختر جدا نشن و آینده بچه هارو خراب نکنن فایده ای نداشت هر دو ازدواج کردن و الان ته دلشون می دونن که جداشدنشون اشتباه بود اما حیف که...

چند روز پیش به همسری گفتم میام پیشت بعد کار باهم بریم خرید یه جفت صندل سفید برا من گرفتیم همسری فقط میخواست یه جفت کفش برا خودش بگیره میگفت لباس دارم با اصرار من یه کت تک خوشگل و پیرهن و تیشرت و سه تا شلوار هم گرفت خیلی خیلی جنسشون خوب بود و جفتمون کیف کردیم تو خونه لباس هارو پوشیده بود که ازش عکس گرفتم و فرستادم که مامانم ببین... مامان گفت دوماد خوشگلم ان شاالله با این لباس ها پسرت بغلت بگیری... حرفش خیلی به دلم نشست ... 

منم یه مانتو گرفتم که هم الان میتونم بپوشم هم بعد زایمان مونده کیف و کفش و شال...

دیروز عروسی پسر دوست قدیمی مامان بود که از بلاد خارجه اومده بود ذوق داشتم برا جشنشون... شب قبلش تا دیر وقت نتونستم بخوابم و صبح خسته بودم ... دوش گرفتم همسری من رسوند آرایشگاه موهامو سشوار کشید موقع بافت موهام حالم بهم خورد رفتم دستشویی و بعدش خدا خدا میکردم زود تر کارم تموم شه برگردم خونه... تو خونه هم دوباره حالم بهم خورد بعد یکم استراحت بهتر شدم ناهار خوردیم بعد با آرامش آرایش کردم حاضر شدیم رفتیم آتلیه برا عکس بارداری... چند دست لباس برده بودیم با دست از لباس و کفش های فندقکم... این آتلیه همونی که برا عروسی هم رفته بودیم اونجا و کارش خیلی خیلی قبول دارم دکور جدیدشون هم خیلی عالی و شیک بود بعد آماده شدن تا اومدن عکاس همسری یه عکس ازم گرفت که تار شد!!!

تو عروسی کلی از همکارهای قدیمی مامان که من تو بچگی دیده بودن براشون بارداریم جالب بود!!! همه میپرسیدن کی به دنیا میاد اون یکی دختر دوست مامان هم یه ماه و نیم حامله اس اما بعد ازدواج مراقب وزنش نشد و خیلی چاق شد هرکی میفهمید اونم باردار میگفتن به نظر میاد مثل من هشت ماهه باشه... من همش پنج و نیم کیلو وزنم اضافه شده که بیشترش مربوط به نی نی و... اس با این حال رشد نی نی هم ماشاءالله خیلی خوبه منم خوشحالم که بیخودی چاق نشدم چون لاغر شدن آسون نیست چاقی سن آدم بیشتر نشون میده الانم اون زمونه نیست آدم بیخیال تیپ و هیکلش بشه... 


حدود یه ماه مونده به بغل کردنت عزیزکم... خدارو هزار بار شکر که تو رو بهمون داد...

27

جمعه پیش با کمک همسری دکوراسیون خونه رو یکم عوض کردیم عاشق تنوعم،  خونه هم خیلی بهتر شد... همون روز هم رفتیم یه تلویزیون جدید خوشگل گرفتیم... برا عید کار زیادی ندارم چون خودم زیاد نمی تونم کار کنم یا وسایل سنگین جا به جا کنم همسری باید خونه باشه... مرتب کردن انباری مونده و یه گردگیری و پاک کردن شیشه ها... کارهای دیگه رو کم کم به تدریج انجام دادم کمدها کشوها و کابینت ها مرتب...

بعد مدتها یه خرید حسابی لباس هم کردیم رفتیم مغازه دوست همسری که از ترکیه لباس میاره اولین بار بود میرفتیم برا خرید اونجا، قیمت هاش خیلی مناسب بود لباس ها هم قشنگ منم نامردی نکردم و هرچی دلم خواست برداشتم... این اواخر وضعیت کار همسری بهتر شده و برا همین خیال منم راحت بود و هرچی لازم داشتم برداشتم یکی از یکی بهتر... خیلی حال داد ولی تصمیم گرفتم اکثرشون نگه دارم برا بعد به دنیا اومدن نی نی که شکمم انقدر بزرگ نباشه لباس از ریخت بیفته!!! حالم خوب بود خوشحال بودم بعد خرید خیلی بهتر هم شدم... بعدشم رفتیم آب انار خوردیم که هم خیلی دوست داریم هم برا نی نی تو این ماههای آخر مفید و جلو زردیش می گیره...

تصمیم گرفتم ساک بیمارستان همین روزها آماده کنم که اگه یه موقع نی نی زودتر خواست بیاد آماده باشه...

دیشب با خودم فکر می کردم که اهمیت دادن به احساسات طرف مقابل تو زندگی چقدددددر مهم و موثر ... من و همسری نمیگم صد در صد اما معمولا خیلی به انتظارات و احساسات هم اهمیت می دیم  تو دل همدیگه نمیذاریم ناراحتی بمونه... برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که حرف زدن در مورد دلخوری خیلی خیلی به حل شدنش کمک می کنه اگه حرفهامون با همسری در مورد اون دلخوری نزده بودیم هنوزم با دلگیری تو سوتفاهم مونده بودیم...

این روزها زیاد خداروشکر میکنم... برا داشتن همسری که انقدر مهربون،  برا داشتن پسرکم که تو دلم داره حسابی بزرگ میشه و دلم با تکون خوردن هاش می بره... همسری هر روز قبل بلند شدن از تخت من بغل میکنه دو روز پشت سر هم که شکمم به پاش چسبیده بود لگدهای نی نی حس کرده بود میگفت یه جوری شدم حس خوبی پیدا کرده بود میگفت ببین تو که همیشه لگد هاشو حس می کنی چقدر دوسش داری... دیشب یه نقطه از شکمم برجسته تر شده بود و کاملا حس می کردم که داره دستهاش به اونجا میزنه نصف شبی کلی قربون صدقه اش رفتم همسری هم دستش گذاشت رو شکمم و ذوق کرده بود... شکمم بوسید...

هفته بعد جمعه عروسی دعوتیم میخوام بعد آرایشگاه با همسری بریم آتلیه و عکس بارداری بگیریم چند تا...

سیسمونی فندقکم کامل فقط گرفتن کالسکه و کریرش مونده... هفته بعد می گیریم... چند تا اسباب بازی هم خودمون می گیریم براش...

گلدون هارو هفته قبل مرتب کردم با سلیقه چیدم لب پنجره... 

به جای سبزه هم داریم چغندر قرمز برا عید سبز میکنیم قشنگ تره به نظرم... عکسش سرچ کنین دوست داشتین سبز کنین خوشگل ...

زنداییم ( همش چهار سال ازم بزرگتر) برا نی نی یه جفت پاپوش خوشگل و شال و کلاه بافته که خیلی هم با سلیقه و خوشرنگ... کلی خوشحالم کرد... حس خوبی که دیگران به آدم اهمیت بدن مخصوصا تو همچین دوران حساسی، همسری و خونواده خودم مخصوصا مامان خیلی مواظبم هستن چند روز پیش تو گروه عکس گوجه سبز گذاشته بودن دلم خواست همسری و بابا کلی دنبال گوجه سبز گشته بودن و آخرش بابا تونسته بود پیدا کنه... من انتظار نداشتم خودشون اذیت کنن اما خوشحال بودم که براشون مهمم... به همسری می گفتم ارزش دادن دیگران بهم خیلیییییییییی حس خوبی...

عاشق اسفند و بدو بدوهاشم...موقع خونه تکونی لباس ها و وسایل اضافی بریزید بیرون یا بدین به کسی که نیاز داره ببینید چقدر حس خوبی پیدا میکنین... این روزها همش دوست دارم برم پیاده این ور اون ور ولی وقتی طولانی میشه خسته میشم انرژیم کمتر انگار... عید هم هیچ جا نمیتونیم بریم اصلا خوشم نمیاد چون شهر سوت و کور میشه دلم میگیره... تصمیم گرفتم با نمد برا فندقم کوسن و عروسک درست کنم سرم گرم بشه... عیدی امسال ما پسرکمون هست که به دنیا میاد و چه فصلی بهتر از بهار؟... 


کامنت دونی خالی حس خوبی نداره گفته باشم!!!

26. تو اوج اختلاف هم دوست دارم...

کل پریروز تو بخش روانشناسی یه سایت مطلب خوندم... بعد فکر کردم بهتر از یه مشاور کمک بگیرم تا مشکل بزرگ تر نشده... 

شب به همسری گفتم میخوام برم پیش مشاور،  بهش گفتم بعد سه سال حس کردم انتخابمون اشتباه هرچند بعدشم فکر کردم همه تو زندگیشون اختلاف نظر دارن و گفتن این حرف با وجود یه بچه کار غلطی... وقتی مشکلی پیش اومد آدم باید حلش کنه نه اینکه بگه کاش ازدواج نمی کردم و... ناراحت شده بود... خواستم با گفتن این حرف بهش تلنگر بزنم بهش گفتم حس می کنم دیکتاتور شدی یه فکری میکنی بدون اینکه به عاقبتش فکر کنی بهش عمل می کنی... در موردش بازهم حرف زدیم آخرهاش عصبانی بود دیگه ادامه ندادم رفتم رو تخت دراز کشیدم و کلی گریه کردم... مثل همیشه بی صدا... دلم به حال نی نیم خیلی میسوخت که مثل من ناراحت بود... گریه هام که تموم شد حس کردم این فکر باید بذارم کنار، ارزش جنگیدن نداره... سبک شده بودم... 

دلم می خواست برم بغلش اما گفتم بذار قضیه حل بشه بعد...

روی کاناپه خواب بود بیدارش کردم که بیا بریم رو تخت... گفت من همینجا خوابیدم توام بخواب... عصبانی شدم گفتم آدم زود جاش جدا نمی کنه هر جا راحتی بخواب بذار به این روال عادت کنیم... خدایی نکرده یه قدم برا حل شدن مشکل بر ندار... از حرص نفس نفس می زدم چراغ خاموش کردم رفتم رو تخت... بر خلاف همیشه حرصم قایم نکردم... بعد ده دقیقه اومد کنارم دراز کشید، پشتم بهش بود برنگشتم سمتش... یکم بعد دستش گذاشت رو شکمم همون لحظه پسرکم لگد زد بهش شکمم نوازش کرد دیدم حالا که اومد سمتم بهتر منم برگردم سمتش... رفتم تو بغلش محکم من چسبونده بود به خودش نوازشم کرد و بوسید... با تمام وجودم حس کردم تو اوج دعوا هم دوست داریم همدیگه رو...

بعدا نوشت ؛

فرداش کلا دلم گرفته بود هرچند آروم بودم عصر رفتم خونه مامان اینا با همسری برگشتیم خونه،  سر راه خرید کردیم... با وجود اینکه باهم حرف می زدیم مثل همیشه نبودیم وسط صحبت ها خندیدم حس کردم خندیدنم دوست داشت و اون لحظه حس خوبی بهش داد یه جور خاصی نگام کرد... بعد شام دراز کشید رو کاناپه منم نشستم پیشش حرف های دیروزمون بیشتر برا همدیگه توضیح دادیم من خیلی از حرفهام که بهش نگفته بودم گفتم... میگفت یه مدت سرد شدی... گفتم ازت دلگیر بودم همین باعث میشد اینطور به نظر بیام بهش گفتم پارسال که روزهای سخت تری رو داشتیم من انقدر تحت فشار نبودم... میگفت منم برا همین تعجب کردم که حالا که زندگیمون بهتر شده دیشب گفتی شاید انتخاب مون درست نبود هرچند بعدشم گفتی با وجود یه بچه گفتن این حرفها درست نیست این حرف خیلی برام گرون اومد... گفتم من خواستم بفهمی این رویه ای که پیش گرفتی چقدر من اذیت کرد و الا من اهل حرف زدن از جدایی و... نیستم...

حرف هامون که تموم شد با خودم فکر کردم کاش همون موقع که این دلگیری ها داشت شروع میشد در موردش حرف میزدیم سکوت همیشه مشکلات بدتر کرده...

دیر وقت بود دو تایی رفتیم حموووووم... بعد مدتها سبک سبک بودم بی چون و چرا دوسش داشتم...


25

در مورد اون موضوع با همسری صحبت کردیم و خودمم زیاد فکر کردم دیدم ارزش غصه خوردن و تلخ کردن زندگی رو نداره... در مقابل یه نکته منفی هزار تا نکته مثبت هستش که خیلی مهم تر و به مرور زمان همه چی بهتر میشه... 

چند وقت پیش با مامان و همسری رفتیم چند دست لباس برا نی نی گرفتیم مامان هم قبلا کلی لباس گرفته بود و دردونه کلی لباس داره... یه پتوی سبک و نرم خرسی کوچولو هم گرفتیم چون پتویی که مامان گرفته بود ضخیم و بزرگ بود و یه دست از لباس ها و پتویی که خودمون گرفتیم می ذارم تو ساک بیمارستان... 

دیروز هم ست وان و لوازم بهداشتی جوجو رو گرفتیم و مونده کالسکه کریر رورویک و صندلی غذا و اسباب بازی... 

با تکمیل شدن وسایل و نزدیک شدن به آخر های نه ماه دلم میخواد زودتر به دنیا بیاد و یه دل سیر بغلش کنم ببوسمش...

اون روز داشت با زانو یا شایدم پاش محکم فشار میداد به شکمم کلی ذوق کردم و اون یه نقطه کوچولوی برجسته رو با عشق نوازش کردم حرکاتش انقدر محسوس که با نگاه کردن هم مشخص میشه و همسری هر شب دستش میذاره رو شکمم و نی نی حس می کنه...

وزنم کلا هفت کیلو بیشتر شده که بیشترش مربوط به نی نی کیسه آب و جفت و... هست هرچند دوست ندارم بیشتر از این بشه... شکمم با بزرگ شدن دست و پا گیر داره میشه اما فکر کردن به اینکه دردونه توش و داره بزرگ تر میشه خوشحال میشم...

جمعه قبل پدر مادر همسری دعوت کردیم خونه مون همسری کلی کمک کرد و من تقریباً فقط آشپزی کردم... غذا هم خوشمزه شده بود خودم کیف کردم... 

با نمد برا نی نی یه طرح کار کردم رو لحافش که مامان زحمت دوختنش کشید و خیلی خوب شد دوست داشتم یه کار متفاوت تو سیسمونی باشه که هنری و کار دست خودم باشه... 

اون روز داشتم به همسری می گفتم که با بیشتر شدن سن انگار آدم متوجه خیلی چیزها میشه... تا وقتی نوجوان بودم مامان از روی وابستگی و عشق مادر و فرزندی دوست داشتم اما کم کم متوجه شدم مامان من خیلی خیلی در حق ما و زندگیش فداکاری کرده و می کنه... تو زندگی همیشه اولویتش من بودم چه تو چیزهای مادی و چه معنوی... تمام تلاشش کرد که کمبودی نداشته باشم اینها برا من خوشایند بود بعد بزرگ تر شدنم حس قدر شناسیم بیشتر شد اما الان واقعا دلم نمیاد انقدر به خاطر من از جونش مایه بذار... برا من تو دنیا مامانم متفاوت ترین آدمی که هیچ وقت ممکن نیست کسی سر سوزن جاش بگیر همیشه به خودش هم میگم که افتخار می کنم که مثل یه مرد انقدر محکم و با اراده ای... به داشتنت می بالم... همیشه تو هر موقعیتی مثل کوه پشتم بوده دلم به بودنش قرص بوده،  تنها کسی که خیلی از حرفهام میتونم راحت بگم بهش...


رها نوشت: نظرتون راجع به اسم شنتیا چیه؟ معنیش فاتح و پیروز از اسم های ایران باستان ... خیلی دنبال اسم گشتم و شنتیا رو خیلی دوست دارم اما مطمئن نیستم از انتخابش... همسری هم هشتاد درصد موافق!!!

24

سری قبل که تو تلفن در موردش با همسری حرفیدیم موضوع کامل حل نشد و خیلی از حرفها ناگفته موند... 

دیروز عصر مامان داشت میرفت مهمونی منم حوصله اشون نداشتم نرفتم یه مقدار چرخیدم برا خودم رفتم مرکز خرید نزدیک محل کار همسری... یه لاک و مرطوب کننده لب هم گرفتم حالم خوب بود تنهایی پیاده روی کردن بهم چسبیده بود... آخر سر رفتم پیش همسری که باهم برگردیم خونه... موقع برگشتن باز از حرف همسری ناراحت شدم حرصم دراومده بود دیدم ساکت موندن فایده ای نداره... موقع شام خوردن سر حرف کم کم باز کردم و دو ساعت و نیم در مورد دلخوری هامون حرف زدیم خیلی با آرامش و نزدم زیر گریه... آخرش دلمون سبک شد اما نتیجه ای که گرفتیم زیاد جالب نبود یه تفاوت نظر فاحش داریم که برا من قابل هضم نیست... با خودم میگم شاید ازدواج کردنمون درست نبود اما در مقابل این اختلاف کلی تفاهم داریم و همدیگرو دوست داریم... گیج شدم نمیدونم چیکار کنم... بعد این چه جوری ادامه بدیم که هیچ کدوممون عذاب نکشیم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم...

23

خیلی وقت بود سر این موضوع تکراری از همسری دلخور بودم و هیچی نمی گفتم چون حوصله بحث و حرف زدن در موردش نداشتم... شب باز دلخور شدم اما سعی کردم باز بیخیالی طی کنم صبح بعد رفتنش انگار منفجر شدم بعد مدتها کلی گریه کردم اشکهام اصلا بند نمی اومد... زنگ زد بریم خرید گفتم نمیرم پیشش حوصله ندارم بازهم حرفم نگفتم و اس دادم بهش که... تا زنگ بزنه باز کلی گریه کردم و دلم به حال نی نی خیلی میسوخت که متوجه ناراحتی زیاد من بود طفلی... زنگ زد کلی صحبت کردیم میگفت هیچ‌وقت حرفهات تو دلت نگه ندار شاید منم حرفی برای گفتن داشته باشم... کلی سبک شدم و خب فعلا مجبورم بازهم صبر کنم...
هفته پیش رفتیم با مامان سرویس چوب نی نی سفارش دادیم... رنگش سفید و فیروزه ای و خب به نظر من خیلی شیک و ساده اس مدلش هم متفاوت کلا... من میگفتم فقط تخت و ویترین بگیریم براش کافی اما مامان کمد لباس هم سفارش داد... تا الان کلی لباس گرفته براش این هفته با همسری می ریم یه مقدار لباس هم خودم بگیریم برا جوجه قشنگم... 
هر وقت که یادش می افتم و تکون می خوره خدارو برا داشتنش شکر می کنم نصف شب یا صبح زود که یهو بیدار میشم و می بینم تکون می خوره دستم میذارم رو شکمم و لذت می برم از وجودش... اون روز داشت لگد میزد بلوزم زدم بالا دیدم شکمم با لگد های کوچولوش هر بار بالا میپره کلی خنده ام گرفت... باهاش صحبت می کنم و میگم که خیلی دوسش داریم...
چند وقت پیش دوستم اومده بود خونه مون کلی حرف زدیم و خندیدیم قبل ناهار اومد و تا عصر پیشم بود یه دل سیر دیدمش... میگفت رها تو همیشه کار می کنی؟ حالا من داشتم فقط کارهای عادی که موقعی که آدم مهمون داره انجام می ده رو انجام می دادم! گفتم کارهای عادیمو خودم انجام می دم فقط آشپزی نسبت به قبل کمتر چون گاهی مامانم غذا میده یا می ریم بیرون... میگفت اکثر خانوم های بارداری که من می بینم انقدر تکون نمیخورن که وقتی یکی مثل تورو می بینم تعجب می کنم...
با رنگ ویترای سه تا تابلو کوچیک مربع و روی گلدون استوانه‌ای بامبو طرح کشیدم که متفاوت شده... سه تا شاخه بامبو میخوام بگیرم خیلی دوست دارم... 
کلاس زایمان فیزیولوژیک خیلی جالب میگفت شب اول بچه رو سعی کنین همش بغل خودتون نگه دارین چون بعد نه ماه وارد شدن به یه دنیای دیگه دور از مامانشون خیلی ترسناک و اکثر بچه ها برا همین اصلا آروم نمیگیرن و معمولا همه فکر می کنن به خاطر گشنه بودنشون که انقدر گریه می کنن... در حالی که تو روزهای اول مادرها زیاد شیر ندارن و نی نی معده اش انقدر کوچولو که همونقدر شیر براش کافی... و نی نی روز اول که به دنیا میاد خیلی سردش میشه خوب بپوشونین...
با مامان رفته بودیم دکتر مامان گفت خانوم دکتر من نگرانشم که لاغر دکتر گفت اتفاقا همه چیش خوبه نی نی که دو هفته بزرگتر از سنش به نظر میاد خودشم که چربی اضافی نداره و تا حالا پنج کیلو وزنش اضافه شده که خیلی خوبه... منم خوشحال شدم که فندقکم دو هفته بزرگتر از سنش هست و قوی... 
امروز با همون دوستم رفتیم اول کتاب فروشی چند تا کتاب خرید همش هم جزو رمان های پر فروش دنیا بود که زیاد اهل خوندنش هست... بعدش رفتیم یه مغازه که پر از چیزهای جینگیلی و هنری هستش من برا باکس هام چند تا پرنده سفالی لعاب دار خریدم و بعدش میخواست برا داداشش ادکلن بخره که باهم رفتیم یه مغازه خوب که جنس هاش خیلی مناسب میداد منم از این به بعد از اونجا خرید میکنم... این دوست من از اون دختر های پر انرژی و عاقل که عاشق طرز فکرشم... اصلا افاده ای و سطحی نیست نسبت به سنش خیلی درک بیشتری داره... یه خمیر خوب یاد گرفته که باهاش میشه کلی چیز میز هنری خوشگل درست کرد و قرار شده باهم درست کنیم...

22

چقدر خوشبختم که تورو دارم مرد مهربون من... هرچی که بخوام تا حد امکان انجام می دی و بهم نه نمی گی تو نگرانی ها بهم آرامش می دی بغل مهربون و گرمت بهترین جای دنیاست برا من،  این عشق که باعث می شه تک تک سلول های بدنت هم دوست داشته باشم... 

اون روز به مامان می گفتم که بابای خوبی میشی... یه بابای شاد و مهربون و روشن فکر که پایه ی همه خوشی های دنیاست... همیشه وقتی با بچه های دیگه بازی می کردی و کشتی می گرفتی دلم میخواست با کوچولوی خودمون بازی کنی و من لذت ببرم... مرد مهربونم عاشقتم... خدارو شکر که نی نی مون تو راهه و داریم مامان بابا می شیم...

چند شب پیش خواب فندقمون دیدم تو بغلم بود و مهمون ها تازه رفته بودن گفتم بذار عکسش بگیرم تا فرصت هست و نی نی کوچولو... قیافه اش عین فندق بامزه بود چشاش سیاهه سیاه بود عین چشای همسری...

بارداری خیلی آسون نیست اما من خیلی خیلی ازش لذت میبرم مخصوصا موقع تکون خوردن فندقکم... بعضی وقتها یه تکون های خیلی ریز و بامزه ای حس می کنم و معمولا بعد خوردن چیزهای شیرین لگد های محکم می زنه... با خودم فکر می کردم از بچه داری هم نباید بترسم باهاش کنار میام و ازش لذت می برم... فقط از زایمان می ترسم و نمیدونم چی پیش میاد...

بارداری از یه جهت هم برا من خوب بوده که بیشتر مراقب تغذیه ام هستم نمک هی نمیزنم به غذام نوشابه و هله هوله اصلا نمیخورم قرص کلسیم و آهن و مولتی ویتامین ها رو کامل میخورم که مشکلی پیش نیاد...

دیروز از پهلو که خودم تو آینه نگاه می کردم دیدم اندامم عین قبل فقط شکمم زیادی و عجیب ناک!!! بزرگ شده... 

من و مامان کلی بافتنی خوشگل برا فندق بافتیم از هر سایزی که از نظر شکل و سایز کلا متفاوتن و فکر کنم تو سیسمونی خوب دیده بشن... اینارو مدیون دست های هنرمند مامانمم که انقدر وارد و به منم یاد می ده...

اون دستکش های ساق دار تو اینستا دیدین؟ عین همون با رنگ زرشکی دارم برا دوست قدیمیم میبافم... 

راستی رفتیم دیدن فیلم محمد رسول الله خیلی خیلی خوب بود و واقعا عالی ساخته شده بود و سبک متفاوتش این بود که کلا از بچگی پیامبر تا تقریبا جوانیش نشون داده بود... 

رها نوشت: کامنت دونی خلوت این حس بهم میده که دارم باخودم حرف میزنم...

21

جمعه این هفته ظهر با همسری رفتیم بیرون و بعدش کلا خونه بودیم یکم حوصله ام سر رفت ولی خب گفتیم یه روز هم خونه باشیم... موقع شام درست کردن همسری موسیقی تمرین می کرد منم با آرامش و حوصله مرغ تو فر بریون کردم خیلی خوشمزه تر از همیشه شده بود... خیلی وقت بود زیاد حوصله به خرج نمی دادم موقع غذا درست کردن نه اینکه بد بشه ولی کار اضافی برا خوشمزه تر شدن و خلاقیت به خرج نمی دادم... صبح که بیدار می شم تا ظهر کارهای خونه رو انجام می دم برا ناهار میرم خونه مامان اینا و یه ساعت مونده به اومدن همسری میام شام درست می کنم... با مامان وقت زیادی میگذرونم... عصر ها گه گاهی دوتایی می ریم خرید،  گردش،  مهمونی عصرونه... موقع شام همسری میگفت رها من نود درصد مردها رو دیدم که از خونه فرارین... به زور تو خونه بند میشن خودم موقع مجردی هیچ وقت تو خونه نمی موندم یا سر کار بودم یا بعدش با دوستام میرفتیم میگشتیم میگفتم برا خانمم سخت میشه بعد ازدواج که من اهل یه ساعت هم تو خونه نشستن نیستم... اما امروز با میل خودم موندیم خونه استراحت کردم و کلی چسبید چون تو خونه بودنی تو ناراحتم نمیکنی گیر نمی دی... شنیدن این حرفها خوب بود بهم ثابت می کرد موفق شدم که یه خانم غرغرو نباشم که همسری به زور من و خونه رو تحمل کنه... از بودن کنارم آرامش می گیره... اون روز همش همسری بهم محبت میکرد منم حس می کردم بیشتر دوسش دارم  هفته رو با کلی انرژی شروع کردم... 

پنجشنبه باز رفتیم برا نی نی خرید کنیم... انقدددر بهم مزه می ده که خدا می دونه... براش اسباب بازی،  دورپیچ،  قابلمه کوچولو ( برا پخت فرنی و...) و چند تا خرت و پرت دیگه خریدیم...

این روزها لگدهای جانانه نثار مامانش میکنه اون روز دو تا لگد خیلی محکم زد که خیلی شکه شدم... زیاد باهاش صحبت می کنم بهش می گم که چقدددددر دوسش داریم و دلم می خواد سالم بغلش بگیرم...

کلاس های زایمان فیزیولوژیک خیلی مفید کلا در مورد خیلی چیزها که برا آدم سوال صحبت می کنن و باعث از بین رفتن باورهای غلط میشن...

تو کل این پنج ماه و نیم همش دو کیلو وزنم اضافه شده که خیلی راضیم،  فقط کمردرد خیلی اذیتم می کرد که شکم بند بارداری خریدم و بی نهایت موثر بود برام... شکمم داره کم کم غیر قابل قایم کردن میشه!!!  جلو مردها خیلی موذبم... 

چند وقت پیش یه روز من خونه نبودم با مامان رفته بودیم مراسم... همسری هم خونه بود که پدرشوهر اومده بود ناهار باهم خورده بودن و تا عصر که من بیام پدرشوهر خونه ما بود اومده بود بهمون تبریک بگه که داریم پدر و مادر میشیم!!!!!  خیلی تعجب کردم و بهت زده شدم از این حرکتش و تشکر کردم ... اومدنی هم برامون گوشت گرفته بود برام اهمیت دادنش خیلی ارزش داشت... 

حبه همستر عزیزم از وقتی باردار شدم دادم داداشم نگه داره دیروز ظهر زنگ زد که پاش زخمی و کلی ورم کرده... کارهام تند تند انجام دادم رفتم دیدم ای واااااای بدجوری زخمی شده طفلک و مشخص بود پاش شکسته... گریه ام گرفته بود زنگ زدم از دامپزشک براش وقت گرفتم تا موقعی که پاش ببنده فقط بال بال زدم دلم خیلیییییییییی میسوخت براش که زجر می کشید... تو کلینیک دکتر گفت باید بیهوشش کنیم بعد پاش ببندم چهار بار بهش داروی بیهوشی تزریق کرد تا از هوش رفت دکتر تعجب کرده بود گفت بهش چی می دین بخور؟؟؟ گفتم هرچی که خودمون بخوریم به غیر از چیزهای چرب شور و شیرین... موقع بستن پاش چند بار گریه ام گرفت اما خودم کنترل کردم... 

فقط نمیفهمم چطوری اون بلا رو سر خودش آورده دکتر گفت اگه نمی آوردینش کل بدنش عفونت می کرد... بدجوری پاش آسیب دیده بود... هزینه دکتر کلی بیشتر از چیزی شد که خود حبه رو گرفته بودیم اما خداروشکر کردم که تونستم کمکش کنم خوب بشه... موقعی که دکتر حبه رو معاینه می کرد دو تا مرد دیگه هم یه گربه رو آورده بودن یکیش خیلیییییییییی پرحرف بود دلم میخواست خفه اش کنم که انقدر چرت نگه... از هرچی که فکرش کنی حرف می زد به داداشم میگفت بدین موش تون گربه ما بخوره حالش خوب بشه!!! گربه شون با اولین آمپول از هوش رفت و حبه بعد چهار بار آمپول زدن بیهوش شد دکتر گفت انگار همستر اینها باید گربه شمارو بخور!!!! بعد خوب شدن حبه تصمیم دارم ردش کنم بره خودم نمیتونم مواظبش باشم و طاقت ندارم دوباره بلایی سرش بیاد...


رها نوشت: راستی اسم پسر پیشنهاد بدین ممنون میشم... 


20

این پست های اخیر همش با گوشی میذارم،  همچین پشت کاری دارم من!!!! لپ تاپ به نت وصل نمی شه ماهم ولش کردیم به امون خدا شاید خودش سرعقل اومد!!!!!!!!!

دو هفته پیش با مامان اینا رفتیم یکی از شهرهای مرزی برا خرید لباس تموم اجناس ترک بودن با قیمت های مناسب، وضع مالی ماهم زیاد برای خرید مناسب نبود اما چون می دونستم ممکن برا جوجه چیزی بخرن میخواستم حتما من هم باشم...

مامان برا جوجه یه پیرهن جلیقه شلوار ست کوچولو گرفت با یه سویی شرت و ست لباس راحتی و لباس زیر که با دیدنشون دلم ضعف می کنه برا دیدنش ... لباس های کوچولویی که هر کدوم یه وجب نیستن من ذوق مرگ می کنه عاشقشممممم تو خرید هم از هر سایزی میخریم که بلااستفاده نمونه چون بچه زود بزرگ میشه و بهتر از هر سایزی تو خرید لباس براش افراط نکنیم هم سعی می کنم لباس هاش رنگی رنگی و متنوع باشه که تو سیسمونی هم خوشگل و متنوع به نظر بیاد...

البته کالسکه کریر و... و چیزهای اصلی رو میخوام فیروزه ای بگیرم... 

برا منم یه بلوز خوشگل صورتی ملایم که مناسب بارداری هست با یه بافت نازک سفید مجلس که جلوش باز با یه دست لباس راحتی تو خونه گرفتیم بی نهایت از خریدم راضیم... دوست دارم بازهم با جیب پر بریم اونجا روز دلچسبی بود خیلی خوش گذشت... 

یه خانومی هست از ترکیه لباس میاره مامان سپرده بود لباس نوزاد بیار از اون هم چند دست لباس و کفش و پتو برا نی نی گرفته خیلی قشنگن...

زایمان من می افته به آخر های فروردین ولی باید تا عید خریدهای جوجه تموم شه که اگه زودتر به دنیا اومد مشکلی نداشته باشیم... 

با بزرگ شدن نی نی لگد ها و ضربه هایی که میزنه خیلی محسوس تر شده و معمولا پشت سر هم به رگبار میبنده!!! سرگرمی شبهامون شده لگد های جوجه موقع تکون خوردنش دست همسری میذارم رو شکمم کلی ذوق می کنه میگفت قبلا ها وقتی خانوم باردار می دیدم میگفتم ظاهر خوبی ندارن اما الان با بزرگ شدن شکمت حسم به بچه مون بیشتر می شه... شب ها شکمم نوازش می کنه که بیشتر از نی نی من لذت می برم...

من هر لحظه خدارو بابت داشتن نی نی تو دلم شکر می کنم انگار شده امید زندگیم...

اسم پیدا کردن سخت واقعا... یه کتاب داشتم که ازش هیچی پیدا نکردم... همسری اسم آراد دوست داره که من دوست ندارم منم فعلا از اسم آرسام خوشم میاد که همسری تقریبا موافق... مامان میگفت اسم مذهبی بذار که برا آینده اش هم خوب بشه!!! گفتم من اسم عربی دوست ندارم خدا بین بنده هاش به خاطر اسم فرقی نمیذاره که اسم این مذهبی بذار بیشتر حواسم بهش باشه!!! دوست دارم اسمش ایرانی باشه... 

انقدددر پشیمونم که کارم ول کردم که خدا می دونه پول خود آدم یه چیز دیگه اس خیلی خیلی بهش عادت کرده بودم پول دیگه هم برام لذت بخش نیست واقعا...

نی نی به دنیا بیاد یکم بزرگ بشه حتماً یه فکری برا کارم می کنم...

دلم پرررر میکشه برا کلاس زبان با خودم فکر می کردم من یه مدت اون طوری که دلم میخواد زندگیم پر هیاهو میکنم سرم گرم میشه با کلاس و کار و... بعد یهو از همش خالی میشه من می مونم و روزهای کشدار...